نگاهی به اتسوشی که مشغول غر زدن بود کرد و خندید
اتسوشی با دیدن خنده اش با حرص گفت
اتسو:بایدم بخندین میدونید اگه این دفعه بفهمن چه میشه؟ شاهزاده ا...
قبل اینکه اتسوشی بتونه حرفشو کامل کنه جلوی دهنشو گرفت
_هیس چند بار بگم وقتی بین مردمیم منو شاهزاده صدا نکناتسوشی سری تکون داد که دستشو برداشت
اتسو:متاسفم
دستشو روی شونه اش گذاشت و لبخندی زد
_انقدر نگران نباش اون بار فقط یه اتفاق بود
اتسوشی چیزی نگفت و فقط اهی کشید میدونست نمیتونه حریف چویا بشه
چویا که دید اتسوشی دیگه چیزی نمیگه و مثل همیشه اون بود که برنده شده بود لبخندش پر رنگ تر شدنگاهی به مردم دور برش کرد که مثل همیشه مشغول کار بودن
نفس عمیقی کشید و مراقب بود تا یهو کسی از اشراف اونجا نباشه و اونو نبینه چون اگه شناخته میشد کارش تموم بود
همیشه دوست داشت کنار مردم باشه اما برادرش اجازه اینکه مخفیانه بره و مثل مردم عادی لباس بپوشه رو بهش نمیداد چون اون یه شاهزاده بود و باید مثل یه شاهزاده رفتار میکرداما چویا بر خلاف حرفای برادرش یواشکی از قصر بیرون میرفت اما یه بار گیر افتاد و از اون زمان برادرش بیشتر مراقبش بود تا دوباره این اتفاق نیوفته
با شنیدن سر و صدایی از فکر بیرون اومد و به جایی که منبع صدا ها بود نگاه کرد
یه مرد که درحال کتک زدن یه بچه بود
+موش کثیف از من دزدی میکنی؟
اخماش توهم رفت تحملم نداشت کتک خوردن اون پسر رو ببینه
عصبی به سمت اون مرد رفت و دستشو که بالا آورده بود تا پسرو بزنه گرفت_بسه دیگه تمومش کن
مرد عصبی برگشت
+به تو هیچ ربطی نداره برو دنبال کارت
چویا بی توجه بهش به پسر کمک تا بلند شه جلوی پسر زانو زد و مشغول تکوندن خاک های روی لباسش شد
مرد از این بی توجهی چویا عصبی شد و مشتشو بالا آورد و خواست بزنتش اما یهو کسی دستشو گرفت
برگشت و به اتسوشی که دستشو گرفته بود و با نگاه تهدید امیز و ترسناکی که نگاهش میکرد روبه رو شدبا دیدن نگاهش ترسید و عقب رفت
چویا نگاه بی تفاوتی بهشون کرد و به اتسوشی اشاره کرد تا ولش کنه
اتسوشی بیخیال مرد شد و سمت چویا و پسر بچه رفت
اون مرد هم سریع از فرصت استفاده کرد و فرار کرد
لبخندی به پسر بچه زد
_تو حالت خوبه؟
پسر آروم سرشو تکون به نشونه ی تایید داد
_برای چی اون مرد تو رو میزد؟
پسرک نگاهی به نون توی دستش کرد و آروم گفت
+به خاطر دزدیدن ایناتسوشی اخمی کرد
اتسو:کار بدی کردی نباید دزدی کنی و...
اما با دیدن نگاه چویا ساکت شد و ادامه نداد
هوفی کشید و دوباره لبخندی زد و به پسر که داشت اشکاش رو پاک میکرد نگاه کرد
_خوب اسمت چیه؟
+شیراسه
_شیراسه چه اسم قشنگی
کجا زندگی میکنی؟
شیراسه سرشو پایین انداخت
+تو خرابه های بیرون شهر
صورت چویا توهم رفت
_تنها زندگی میکنی؟
+نه همراه مادر و خواهرم و چند نفر دیگه زندگی میکنمادامه دارد
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...