part 28

126 25 12
                                    

دازای به آرومی روی زمین نشست و از درد سرش اهی کشید.به لطف کنجی کمی استراحت حالشو بهتر کرده بود.
البته اگه سرگیجه هاش و سردرد های لعنتیش و داغ بودن بدنشو در نظر نمی‌گرفت....اون حالش خوب بود.اما همین سرگیجه های گاه بی گاهش باعث شده بود یه اشتباهاتی بکنه،موقع جابه جا کردن کیسه ها سرش گیج رفت و خورد به یه نفر و هردو و چیزایی که دستشون بود پخش زمین شدن.
شانس اورده بود شخصی که بهش خورده بود ازش بیزار نبود و رفتار خوبی باهاش داشت،وگرنه ممکن بود براش دردسر جدیدی درست شه.کنجی بعد اون اتفاق با نگرانی ازش خواست که برگرده و استراحت کنه و اون به جاش کار کنه.
کنجی معتقد بود دازای بیش از حد اندازه لاغر و ضعیف شده،اما از نظر خودش حالش خوب بود.
با اینکه گوشه ای از ذهنش هم این موضوع رو تائید میکرد که حالش چندان خوب نیست.
از کنجی بابت نگرانیش ممنون بود،ولی خب دازای پیشنهاد کنجی رو رد کرد.نمیخواست برای کنجی دردسر درست کنه،همین الانشم خیلی به کنجی مدیون بود.
کنجی بیخیال فرستادنش به خوابگاه شده،ولی با این حال تمام مدت مراقبش بود.
با تیر کشیدن سرش اخی گفت و شقیقه هاش رو مالید.نفس عمیقی کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد.
داشت عرق میکرد و به شدت گرمش بود.اروم چشماش رو مالید،چشماش هم کمی میسوختن و دازای به زور باز نگهشون داشته بود.

×هی پسر چه غلطی میکنی بیا اینجا!

با شنیدن صدای عصبی مردی که مثل هیرو ازش کار می‌کشید کلافه سرشو تکون داد و از جاش بلند شد.
چند بار پلک زد تا دیدنش واضح تر بشه و قبل اینکه بخواد دوباره صدای گوش خراش مرد رو بشنوه، به طرف اون مرد که صداش کرده بود رفت.

_بله آقا؟

اما قبل اینکه اون مرد بخواد دهن باز کنه و چیزی بگه یکی از افراد اونجا سراسیمه به طرفش اومد.

×رئیس فرمانده شوالیه ها...اینجان!

دازای گیج به اون پسر نگا کرد اما لرزیدن اون مرد از چشمش دور نموند.

:فرمانده؟..اینجا چیکار میکنه؟

مرد شوکه پرسید و دازای و کنار زد و با عجله رفت.دازای گیج رفتنشو تماشا کرد.
با صدای کنجی که صداش میکرد به خودش اومد و برگشت.

کنجی:هی دازای!

کنجی هم مثل اون دونفر شوکه و ترسیده بود!.

_مشکل چیه چرا همتون ترسیدین؟

کنجی ضربه ارومی به سرش زد.

کنجی:واقعا چطور نتونستی بفهمی؟اون شخصی که قراره بیاد دست راست شاهزاده اس که به شوالیه خونین هم شهرت داره!

دازای ابرویی بالا انداخت.
یعنی اون شخص انقدر ترسناک و بی رحمه که همچین لقبی داره و همه ازش میترسن؟

_شوالیه خونین؟

کنجی سرشو به نشونه تائید تکون داد.

کنجی:اون دست راست شاهزاده اس و همینطور فرمانده شوالیه های شاهزاده و خیلی قدرتمنده! میگن حتی با دست خالی هم میتونه بیست نفرو از پا دربیاره!

با شناختی که از شاهزاده داشت،داشتن همچین افرادی دور و برش کاملا عادی بود.
پشت سر کنجی هیرو رو دید که سراسیمه به بیرون دوید. تو اون لحظه آرزو کرد اون فرمانده سر هیرو رو قطع کنه تا دلش خنک شه.

_با اینحال فکر نکنم این قضیه به ما مربوط باشه

کنجی سرشو به نشونه تائید تکون داد.

کنجی:بیا بریم سرکارمون الان که اون اینجاست ممکنه تو دردسر بیوفتیم

با حرف کنجی موافق بود.اون همین الانشم کلی دردسر داشت و نمیخواست دردسر جدیدی هم بهشون اضافه بشه.
پس فقط همراه کنجی رفت تا به کارشون برسن.
بعد گذاشتن یکی از جعبه های نسبتا سنگین روی زمین،دستاشو پشت کمرش گذاشت و اهی کشید.

_اخ خیلی‌‌‌....سنگین بود

دستشو جلوی دهنش گرفت و شروع به سرفه کرد.صداش گرفته بود و گلوش هم به شدت میسوخت.
خسته چشماش رو بست و عرق روی پیشونیش رو با پشت دست پاک کرد.چشماش رو باز کرد و خواست قدمی برداره که چشماش سیاهی رفت.چند قدم عقب رفت و سعی کرد تعادلشو حفظ کنه.

_لعنتی....حالم اصلا خوب نیست!

دوباره شروع به سرفه کرد.
سرفه هاش از دیشب شروع شده بودن و امروز حتی بدتر هم شده بود.گلوش به قدری میسوخت که حتی اب دهنشو به سختی میتونست قورت بده.
با اینکه به سختی تعادلش حفظ کرده بود قدم هاشو به سمت در انبار برداشت و از انبار خارج شد.

هیرو:هی تو اینجایی؟دنبالت بودم.

سرش درد میکرد و واقعا تشخیص دادن اینکه هیرو داره اونو صدا می‌کنه براش سخت بود.پس فقط اروم و با قدم های ضعیف به راهش ادامه داد.
ناگهان لباسش از پشت کشیده شد و تنها همین کافی بود تا تعادلش رو از دست بده و بیوفته. 
لعنتی به کسی که کشیده بودش فرستاد و سرشو بالا اورد و هیرو که عصبانی نگاهش میکرد رو دید.

هیرو:بی مصرف مگه کری؟

اخم هاشو درهم کشید و با هر زحمتی بود از جا بلند شد.هیرو اشاره ای به انبارکرد.

هیرو:امشب باید لیست و گزارش رو بنویسی و تا فردا بهم تحویل بدی فهمیدی؟

دازای کلافه به هیرو چشم دوخت.
از نظرش دیگه تحمل کردن بس بود.دیگه مطیع بودن بس بود.
با جدیت به چشمهای هیرو خیره شد و کلماتی که از لبهاش خارج میشدن
همراه تحکم بود.

_من اینکارو انجام نمیدم

هیرو با این جواب شوکه نگاهش کرد.نمیتونست انکار کنه که از دیدن چهره شوکه هیرو خوشحال نشده بود.
هیرو ناباور پوزخندی زد.

هیرو:دیونه شدی احمق؟ میدونی که....

قبل اینکه شروع به تهدید کردن بکنه دازای حرفشو قطع کرد.

_نوشتن لیست و گزارش وظیفه شماس نه من اما شما از من سو استفاده کردین و مجبورم کردین من وظایفتون رو انجام بدم اما دیگه خسته شدم و اینکارو انجام نمیدم!

نفس عمیقی کشید و ادامه داد

_برام مهم نیست میخواید منو تهدید کنید یا هرچی من دیگه اینکارو انجام نمیدم !

بعد تموم شدن حرفش با لذت به هیرو که ناباور بهش خیره بود نگاه میکرد. بالاخره تونسته بود این جملات رو به زبون بیاره،و بابتش خیلی خوشحال بود.
البته واکنش هیرو رو پیشبینی کرده بود.با فرود اومدن مشت هیرو روی صورتش ،به خاطر نداشتن آمادگی و همینطور وضعیت بد جسمانیش روی زمین افتاد،بلافاصله هیرو لگدی به قفسه سینش زد.

هیرو:فکر کردی کی هستی که از دستوراتم سرپیچی میکنی؟

عصبی خم شد و یقه دازای رو چنگ زد .


مشت دیگه ای به صورت دازای زد .

هیرو:تو برده پست و حقیر چطور جرات میکنی جلوی من بایستی و بگی دستوری که بهت دادم انجام نمیدی؟

برای لحظه ای انگار قدرت به بدن دازای برگشت .با تمام توانش هیرو رو با لگد محکمی به عقب پرت کرد
خشمگین از جا بلند شد.به سمت هیرو که روی زمین افتاده بود و سعی داشت بلند بشه رفت و لگدی به شکمش زد.
خشم کورش کرده بود،برای لحظه ای فراموش کرد کجا قرار داره!خون داخل دهنش رو به بیرون تف کرد و نیشخندی زد.

دازای:تو بدون من هیچی نیستی!.... حتی پاداشی که میگیری .....به خاطر کارهای من به دست آوردی!

خودشم متعجب بود که این شجاعت از کجا اومده بود!.

هیرو:تو...حرومزاده میکشمت!

هیرو ازجا بلند شد و به سمت دازای هجوم برد،که با شنیدن صدایی خشکش زد.

اتسو:اینجا چه خبره؟

دازای سرشو برگردوند و با دیدن شوالیه شاهزاده که قبلا دیده بود،شوکه شد.
این سوال تو ذهنش به وجود اومد.اون اینجا چیکار میکنه؟ شاهزاده اینجاست؟
اما ممکن نبود اون به همچین جایی بیاد.
هیرو دستپاچه تعظیم کرد

هیرو:قربان...شما اینجا..

قبل اینکه هیرو بتونه حرفشو تموم کنه اتسوشی حرفشو قطع کرد و با نگاه سردی بهش خیره شد.

اتسو:جواب میخوام نه یه مشت مزخرف!

هیرو ترسیده بیشتر خم شد،زیر چشمی به دازای که هنوز شوکه بود کرد.

هیرو:من داشتم این برده احمق رو تنبیه میکردم!

اتسوشی نگاهی به لباس کثیف شده و ظاهر نیمه مرتب هیرو کرد.

اتسو:اینطور به نظر نمیاد

هیرو سرشو بالا اورد و راضی از فرصتی که به دست اورده بود،چهره اش رو درهم کشید.

هیرو:من بهش دستور داده بودم کاری رو انجام بده،اما اون با گستاخی تمام از دستورم سرپیچی کرد و بهم حمله کرد

چشمای دازای از شدت تعجب گرد شدن.اون اشغال داشت چه مزخرفاتی برای خودش میبافت؟
اخم هاشو درهم کشید و چند قدم جلو رفت.

-من همچین کار....

با خوردن لگدی به شکمش از درد خم شد و محافظ دیگه لگدی به پشت پاهاش زد تا زانو بزنه.

:ببند دهنتو!

اتسوشی جلوی دازای ایستاد و نگاه تحقیر امیزی بهش انداخت.

اتسو:شاهزاده بهت لطف کرد،از بردگی نجاتت داد و زندگیتو بخشید و تو اینطوری قدردان هستی؟

دازای سرشو بالا اورد و ناباور به شوالیه شاهزاده چشم دوخت.
چشمش به هیرو که پشت سر شوالیه ایستاده بود و با لبخندی شرور درحال تماشا افتاد.متعجب بود چطور یه ادم انقدر میتونه پست و کثیف باشه!
اتسوشی نگاهی به دو محافظ انداخت.

اتسو:این احمق رو ببرید شلاق بزنید تا درس عبرتی برای بقیه هم باشه!

دازای با شنیدن این حرف دندون هاشو بهم سایید و سرشو پایین انداخت.اینجا قلمرو خودش نبود که قدرتی داشته باشه،پس چاره ای جز تحمل کردن نداشت.
دو محافظ با خشونت شونه هاش رو گرفتن و به زور بلندش کردن و کشون کشون بردنش بیرون.
بقیه با تعجب بهش نگاه میکردن و عقب ایستاده بودن.کنجی به محض دیدنش به سمتشون دوید و جلوی دو محافظ رو گرفت.

کنجی:صبر کنید قربان..دارین کجا میبریدش؟

:فرمانده دستور دادن تنبیه بشه و شلاق بخوره!

کنجی شوکه شد.به دست دازای چنگ زد و نگاهی التماس وار به اون دو انداخت.

:اما...اون مریضه! حال خوبی نداره لطفا بهش رحم کنید.

یکی از اونها کنجی رو محکم هل داد.کنجی تعادلشو از دست داد و زمین خورد.

:این دستور فرمانده اس از سر راه برو کنار وگرنه توهم تنبیه میشی!

کنجی بلند شد و خواست جلوشون رو بگیره اما چند نفر عقب کشیدنش و این اجازه رو بهش ندادن.
بدن ضعیف دازای به ستون کوبیده شد و دستهاش بسته شدن.پاهاش میلرزیدن و به سختی ایستاده بود.
با فرود اومدن اولین ضربه شلاق،محکم لبشو گاز گرفت که زخمی شد.
با هر ضربه ای که بی رحمانه به پشتش زده میشد.اشک می ریخت و محکم لبهاشو گاز میگرفت.اما فریاد
نمیزد.
اتسوشی به همراه هیرو که پشتش ایستاده بود درحال تماشا بودن.
اتسوشی شاهزاده رو درک نمیکرد،با شناختی که ازش داشت میدونست که اگه میخواست میتونست اون خائن رو به حرف بیاره و بعد بکشتش اما،شاهزاده این موضوع رو بهانه کرد و اون خائن رو از چنگال مرگ نجات داد.
اتسوشی کنجکاو بود دلیل شاهزاده رو بدونه بلکه شاید بتونه این موضوع رو درک کنه.اما خب قرار نبود جوابی از شاهزاده بگیره.
بالاخره بعد خوردن چهل ضربه شلاق،محافظ عقب کشید و برگشت با صدای بلندی روبه بقیه گفت:

:این تنبیه کسیه که از دستورات سرپیچی کنه و وظیفشو انجام نده،مراقب رفتارتون باشید!

درواقع این دلیل فقط یک بهونه بود.اتسوشی به قدری از اتفاق صبح عصبانی بود که حتی با اینکه نمیدونست دازای گناهکاره یا نه دستور تنبیهش رو داده بود!

اتسو:اگه باز هم همچین حرکتی ازش دیدین تنبیهش کنید!

هیرو سرشو به نشونه تایید تکون داد.

هیرو:اطاعت میشه

اتسو:من به قصر برمیگردم.

هیرو تعظیم کرد.

هیرو:دیدار با شما افتخار بود قربان!

اتسوشی بی اهمیت برگشت و به همراه محافظا اون محل رو ترک کرد.دیگه دلیلی برای موندن نمیدید.
به محض رفتن اتسوشی و افرادش،کنجی به همراه چند نفر به سمت دازای دویدن و دستهاشو باز کردن.
کنجی بدن غرق در خون دازای رو به خودش چسبوند و دستشو تکیه گاه سر دازای کرد.
نگران و ترسیده به چهره عرق کرده و چشمهای بسته دازای خیره بود.دازای به سختی نفس میکشید و این کنجی رو میترسوند.
سرشو بالا اورد و روبه بقیه فریاد زد.

کنجی:منتظر چی هستین؟ کمک کنید ببریمش پیش پزشک!

چند نفر به کمکش اومدن و بدن نیمه جون دازای رو بلند کردن..

ادامه دارد....

حقیقتا این پارتو دوست داشتم و نویسندتون انگیزه گرفته برای نوشتن و اینو نوشتم اونم درحالی که فردا امتحان دارم:)) پس آیا مایلید با نظر دادن انگیزه وی را بیشتر کنید؟
و رمانای دیگه هم به زودی آپ میشن^•^♡

Sleeping LoveWhere stories live. Discover now