part 19

152 26 3
                                    


نمیدونست یک روز میشد که بدون آب و غذا توی اون سیاه چال سرد و تاریک مونده بود
از شدت ضعف سرش گیج میرفت و حتی توان تکون خوردنم نداشت و گوشه ای توی خودش جمع شده بود
حالش خوب نبود و مطمئن نبود که بتونه زنده بمونه
و چیزی که الان خیلی بهش احتیاج داشت اب بود احساس میکرد داره از تشنگی میمیره
با شنیدن صدای قدم هایی نگاهشو به پشت میله ها جایی که یکی از نگهبانا ایستاده بود انداخت
با دیدنش بدنش لرزید
میترسید مثل قبل قصد تجاوز بهش رو داشته باشن
اون نگهبان در سیاه چال رو باز کرد و وارد شد
با نزدیک شدنش دازای بیشتر توی خودش جمع میشد و میلرزید
ایندفعه دیگه شاهزاده ای نبود که نجاتش بده
خودشم توان دفاع از خودش رو نداشت
اما بر خلاف تصوراتش نگهبان فقط ایستاد
ظرف ابی دستش بود

پوزخندی به دازای زد
+تشنه ای؟
چشمای دازای با دیدن اب برق زدن
نگهبان نیشخندی زد و دستشو جلوتر بود
+هی بگیرش
به امید اینکه قراره تشنگی بر طرف بشه و یه نفر داره انسانیت از خودش نشون میده دست بیجونش رو دراز کرد تا ظرف رو بگیره اما قبل اینکه بتونه بگیرتش نگهبان تمام اب داخل ظرف رو روی زمین خالی کرد
نگهبان با دیدن چهره نا امید و خشمگینش بلند خندید
+چرا قیافت اینجوریه؟
برات اب اوردم میتونی بخوریش
و به زمین خیس اشاره کرد
با نفرت نگاهش کرد
اگه توانشو داشت اونو میکشت
قسم خورده بود روزی که نجات پیدا کرد وقتی به اندازه کافی و حتی بیشتر از قبل قوی شد برگرده و تمام این عوضی هارو بکشه
مرد با دیدن سکوتش درحالی که می‌خندید بیرون رفت

نگاهش به زمین خیس افتاد
حتی اگه از تشنگی میمرد هم حاضر نبود زمین رو بلیسه به هیچ وجه اینکارو نمیکرد
سرفه های کوتاه و خشکی کرد و خسته روی زمین سرد دراز کشید
نمیدونست اگه بخوابه بعد زنده بیدار میشه یا با این وضعیت بد بدنش توی خواب میمیره
ولی مهم نبود فقط الان دلش میخواست بخوابه
نمیدونست چند ساعت بود که توی خواب بیداری بود
سوزش گلوش بیشتر شده بود و درد بدنش هم همینطور
با کلی سعی و تلاش تونست فقط دستشو تکون بده دستش به زمین که هنوز کمی خیس بود خورد
دیگه نمیتونست تحمل کنه
چشماش رو باز کرد و سینه خیز سعی کرد به سمتی که زمین کمی خیس بود بره اما تلاشش چندان فایده هم نداشت
خسته دست از تلاش برداشت و توی همون حالت موند و چشماش رو بست
شاید واقعا پایان کارش رسیده باشه؟
چشماش داشتن گرم میشدن و کم کم داشت به خواب میرفت
یه خواب کوتاه مدت یا یه خواب ابدی
تصویر مادر و خواهرش که با لبخند بهش نگاه میکردن جلوی چشماش بود
صدایی شنید اما اهمیتی نداد
یهو شخصی برش گردوند و سرشو روی پاهاش گذاشت
نمیدونست کیه که دوباره اومده بود ازارش بده
اون شخص کمی سرشو بالا تر اورد و چیزی رو به لبای خشک و ترک خوردش چسبوند
*برات اب اوردم بخور

با خیس شدن لباش بیخیال افکار دیگش شده و  مشتاق دهنش رو باز کرد و با کمک اون شخص اب رو نوشید
کنجکاو بود بدونه فرشته نجاتش کیه پس چشماش رو باز کرد با اینکه کمی دیدش تار بود اما بازم میتونست ببینه
هر کی بود صورتشو کاملا پوشونده بود و چیزی جز چشماش معلوم نبود
اون خیلی اروم سرشو روی زمین گذاشت و این دفعه دستای سردشو لمس کرد
_سردته؟
سوال احمقانه ای بود اما دازای حتی متوجه سوالی که پرسید نشد و فقط به صدای لطیف غریبه ای که فرشته نجاتش شده بود فکر میکرد
اون قبلا این صدارو نشنیده بود؟
با کشیده شدن چیزی روش از فکر در اومد و کتی که مال اون غریبه بود رو لمس کرد
اون غریبه بدون اینکه چیز دیگه ای بگه بدون هیچ حرفی رفت و تمام مدت دازای خیره بهش بود
چشمای اون غریبه ابی نبودن؟
این سوالی بود که توی ذهنش داشت اما قبل اینکه بتونه حتی بهش فکر هم کنه به خواب رفت

***

چویا بعد از اینکه مطمئن شد که اتسوشی و یوشی راضی شدن و رفتن برای استراحت از روی تختش بلند شد تا آماده بشه
باورش نمیشد اون دوتا احمق بعد اینکه اون اون زندانی رو توی یکی از محل هایی که برده هارو نگه میداشتن دیده بود تا وقتی که مطمئن بشن خوابیده و قصد انجام کاری رو نداره جلوی در اتاقش کشیک میدادن و هر از گاهی داخل اتاقش سرک میکشیدن تا مطمئن بشن خوابه
اگه اونا دوستای صمیمیش نبودن خیلی وقت پیش مجازاتشون کرده بود به خاطر این مسخره بازی های احمقانه شون
بعد از اینکه لباس هاشو پوشید به سمت پنجره رفت و بازش کرد
احمق نبود که مستقیم از در خروج و ورود اتاقش که مطمئنا اتسوشی و یوشی یه چند محافظ هم جلوی در گذاشته بودن بره بیرون
نگاهی به ارتفاع کمی که با زمین داشت کرد و پرید
_اه دلم برای اینکارا تنگ شده بود
قبل از اینکه کسی متوجهش بشه از همون مسیر مخفی همیشگی که برای بیرون رفتن از قصر استفاده می‌کرد رفت

رسیدن به اون جایی که اون عوضی بود دردسر زیادی داشت اما با این حال میخواست بازم بره و ببینتش و حتی دلیلشم نمیدونست
شاید نگران بود
امروز با دیدن اون پسر لاغر اندام که از شدت لاغری حتی استخوان های دندش هم مشخص بود باورش نمیشد اون همون پسری باشه که وقتی دستگیرش کرد اندام ورزیده ای داشت
اما وقتی این فکر که نگرانشه به ذهنش اومد به افکار احمقانه و مزاحمش خندید
اون فقط میخواست از زجر دیدن اون لذت ببره همین
وقتی به اونجا رسید خیلی راحت تونست از دید بقیه پنهان بشه و سیاه چال رو پیدا کنه
پیدا کردن محل سیاه چال هم راحت بود چون اونجا به اندازه قصر بزرگ نبود
وقتی داشت از کنار سیاه چال ها می‌گذشت چشماش فقط دنبال یه شخص بودن ولی اونو پیدا نمیکردن
ممکن بود که برشگردونده باشن به اتاق برده ها؟
برگشت و خواست بره که یکی از سیاه چال ها توجهشو جلب کرد
کمی جلوتر رفت و تونست با کمک نور ماه که از پنجره کوچیک روی صورت برده تابیده بود چهره اش رو تشخیص بده

پیداش کرده بود
روی زمین سرد دراز کشیده بود و چشماش بسته بودن از هر بار اروم بالا پایین شدن سینه اش فهمید که هنوز زندس
با دیدن تکون خوردنش کمی شوکه و عقب رفت اما هنوز بهش خیره بود
اون انگار میخواست حرکت کنه اما نمیتونست و با کلی تلاش فقط تونست یکی از دستاشو تکون بده
وقتی چشماش رو باز کرد و سینه خیز خواست جلو بره شوکه تر شد
یعنی متوجه حضورش شده بود؟
اما وقتی دقت کرد فهمید که درواقع در تلاشه تا بتونه خودشو به زمین خیس برسونه
چویا با دیدن این صحنه خیلی سریع برگشت و رفت تا اب بیاره وقتی تونست مقداری پیدا کنه دوباره برگشت
با کلیدایی که وقتی وارد شده بود برداشته بود در سیاه چال رو باز کرد و به طرف اون احمق که بی حرکت روی زمین بود رفت
با گرفتن شونه اش برشگردوند و سرشو روی پاهاش گذاشت و کمکش کرد تا اب بنوشه
تمام مدت داشت زیر نگاه های خیره اون اذیت میشد خیلی آروم سرشو روی زمین گذاشت و به لباسای نازکش نگاهی انداخت
خیلی اروم دستای سردشو لمس کرد
_سردته؟
اما اون به جای جواب دادن فقط بهش خیره بود
اهی کشید و کتش رو در اورد و روش کشید
بعد از مدتی که به چهره رنگ پریده و وضعیت بدش نگاه میکرد تصمیم گرفت که بره و بیشتر از این نمونه تا براش دردسر جدیدی درست بشه
پس بی هیچ حرفی بلند شد و حتی وقتی داشت میرفت هم میتونست نگاه های خیره اون رو حس کنه

ادامه دارد....

Sleeping LoveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin