با بی حوصلگی تمام به کتاب جلوش خیره بود
نمیدونست چرا تصمیم گرفته بود کمی مطالعه کنه اما حالا متوجه شده بود فکر خوبی نبود ولی حداقل خوندن کتابای خسته کننده کمی بهش کمک میکرد بیخیال فکر کردن به اون خائن بشه
اتسوشی و یوشی به بهانه اینکه اوناهم مشتاقن توی مطالعه همراهیش کنن همراهش داخل کتابخونه بودن و خودشون رو مشغول خوندن نشون میدادن ولی تمام حواسشون به چویا بود و حرکاتشو زیر نظر داشتن
تغییر رفتار یهویی چویا براشون عجیب بود
معمولا وقتی تمام وظیفه هاش رو بعنوان یه شاهزاده انجام میداد و وقت برای استراحت پیدا میکرد دوست داشت که از قصر بیرون بره اما الان خیلی وقت بود مخفیانه از قصر بیرون نمیرفت
میدونستن مطالعه فقط یه بهانه بود
اونا بهتر از هر کسی شاهزاده شون رو میشناختن و میدونستن که اون به هیچ وجه علاقه زیادی به مطالعه کردن نداره
به نظر میومد اون به زور داره نوشته های کتاب رو میخونه یا شاید حتی نمیخونه و فقط الکی صفحه های کتاب رو ورق میزنه و نگاه میکنهمعلوم بود فکرش درگیره
قبلا هم اونو در این شرایط دیده بودن اما از دو روز پیش رفتار های عجیبش باعث شد بفهمن که یه اتفاقی افتاده که باعث تغییر رفتارش شده
اون بیشتر اوقات بدون گفتن یه کلمه فقط به یه جا خیره بود و فکر میکرد و یوشی و اتسوشی خیلی کنجکاو بودن تا بدونن چی تونسته انقدر فکر چویا رو درگیر کنه
چویا اهی کشید
_ برین بیرون!
با شنیدن صدای چویا نگاه متعجبی بهش انداختن
همزمان گفتن
اتسو و یو:بله؟چویا سرشو بالا اورد و نگاه کلافه ای بهشون کرد
_ جوری که اینجا وایسادید و چهار چشمی زیر نظرم دارید باعث میشه یاد زمانای اموزشم تو دوران بچگی بیوفتم که استادم کاملا حواسش بهم بود خوابم نبره و منم از اون دوران خاطرات خوبی ندارم پس قبل اینکه بیشتر عصبیم کنید برید بیروناتسوشی و یوشی نگاهی بهم انداختند و بعد بدون هیچ حرفی بیرون رفتن
به محض بیرون رفتن اون دونفر کلافه سرشو توی دستاش گرفت
_باید برم ببینمش؟
بار ها و بار ها بعد از روزی که مخفیانه به سیاه چالی رفت که اون اونجا بود این سوال رو از خودش پرسیده بود
خودشم نمیدونست چرا انقدر درباره اون خائن لعنتی کنجکاوه و این کنجکاوی لعنتی هم اذیتش میکرد
شاید به خاطر این بود که اون هنوز نفهمیده بود اجیر کردن اون عوضی کار کی بود
درسته دلیلش همین بود
نگران برادرش بود
نگران این بود که اون شخص هر کی که هست دوباره بخواد دست به همچین کاری بزنه و این دفعه بتونه موفق بشه البته تا زمانی که اون زنده بود همچین اجازه ای به هیچکس نمیداد
دیگه نمیتونست تحمل کنه باید یه جوری میفهمید شخص اصلی پشت این ماجرا کیه
فکری به ذهنش رسید
کسی که کاملا از همه چی خبر داشت همون عوضی بود
پس باید از طریق اون میفهمید اون شخص کیه به جز اون هیچکس دیگه ای نیست که بتونه کمکش کنه
حالا باید دشمنش رو طرف خودش میکشید
بلند شد
چرا باید صبر میکرد؟ هر لحظه ممکنه بود زیر اون همه ازار و اذیت بمیره
دو روز پیش که دیدش دست کمی از یه مرده نداشت پس باید عجله میکرد تا قبل اینکه واقعا بمیره
وقتی درو باز کرد چشمش به اتسوشی و یوشی افتاد که انگار تا چند دقیقه پیش چسبیده بودن به در
لبخندی بهشون زد
اون دو نفر به محض دیدن اون لبخند عقب رفتن
اتسو:فقط نگرانتونیم
یو:اره تازه همش فکر اتسوشی بود نه من
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...