بلند شد و دست شیراسه رو محکم گرفت
_خیله خوب الان تو دوست جدید منی و الانم باهم میریم برات هدیه بگیرم
شیراسه با تعجب نگاهش کرد
+دوست؟
_اره دوست ببینم مشکلی با دوست شدن باهام داری؟
شیراسه لبخندی زد
+نه
چویا خندید و راه افتاد و شیراسه رو همراه خودش کشید
اتسوشی با تعجب به اونا نگاه میکرد و شوکه بود که چقدر زود فراموش شده بودبه خودش اومد و دنبالشون رفت
بعد از کلی خرید راهی خونه شیراسه شدن
چویا به شیراسه که با ذوق درباره خواهرش حرف میزد نگاه کرد و لبخندی زد و یاد بچگی خودش و برادرش افتاد اینکه چطور باهم کلاس هاشون رو میپیچوندن و میرفتن بازی میکردن آرزو میکرد فقط یه روز به همون دوران برگرده تا بتونه دوباره اون حس رو کنار برادرش تجربه کنهاتسوشی نگاهی بهش کرد
اتسو:سرورم اگه سنگینن بدین من
چویا اخم کرد
_یعنی من انقدر ضعیفم که حتی نتونم این چند تا وسایل رو حمل کنم؟
شیراسه خندید
+درسته به نظر من که برادر خیلی خیلی قویه
کلمه برادر از دهنش پرید
اتسوشی و چویا شوکه بهش نگاه کردن
شیراسه هول کرد
+متاسفم...از دهنم پرید
چویا بهش لبخند زد
_اشکالی نداره میتونی برادر صدام کنی
شیراسه در جوابش فقط لبخند زداتسوشی نگاهی به شیراسه کرد
اتسو:کی میرسیم به جایی که زندگی میکنی؟
+تقریبا رسیدیم
وقتی نگاه اتسوشی و چویا به مردم آواره ی اونجا افتاد قلبشون درد گرفت
وارد یکی از خرابه ها که از بقیه سالم تر بود شدند بیشتر مردم اونجا بودن
شیراسه طرف دختری دوید
+یونا!
و دختر که به نظر خواهرش میومد رو محکم بغل کردبقیه با ترس و تعجب به چویا و اتسوشی نگاه کردن
شیراسه سمت زنی رفت
+مادر اونا جون منو نجات دادن
اون زن نگاهی به چویا کرد و لبخند زد
×ازتون خیلی ممنونم که پسرمون نجات دادید
چویا هم متقابلا لبخند زد
_کاری نکردم کمی براتون غذا و لباس آوردم بین بقیه تقسیم شون کنید
همه خوشحال نگاهی به چویا کردن و ازش تشکر کردن
بعد از گذشت مدتی به سمت اتسوشی برگشت
_بهتره دیگه بریم مطمئنم تا الان چند بار یوشی سکته کردهاتسوشی خندید و حرفشو تایید کرد و هردو راه افتادن
+میخواید برید؟
چویا برگشت و به شیراسه که اینو گفته بود نگاه کرد
لبخند زد و موهای شیراسه رو نوازش کرد
_قول میدم بعدن هم بیام پیشتون تا اون موقع تو مراقب خواهرت و مادرت باش
مادر شیراسه برای بدرقه کردنشون رفت چویا قبل از اینکه برن کیسه ای به مادر شیراسه داد
_میدونم کافی نیست اما میتونه به درد تون بخوره
مادر شیراسه کمی خم شد و خوشحال گفت
×خیلی ازتون ممنونم
چویا لبخندی زد و بعد با اتسوشی از اونجا دور شدند به حد کافی دیر کرده بود*
کلافه اهی کشید و دستی به چشماش کشید
خسته شده بود
ارتور نگاه نگرانی بهش کرد
از وقتی تمام مسئولیت ها به دوش اون افتاده بود خیلی خسته شده بود
ارتور:سرورم بهتر نیست کمی استراحت کنید؟
لبخندی بهش زد
*لازم نیست نگرانم باشی من خوبم
اما خیال ارتور راحت نشد و هنوز نگران بهش خیره بود
خیلی خوش شانس بود که کسی مثل اون رو کنارش داشت یه دوست وفادار که همیشه ازش حمایت میکنه
خسته بود اما به خاطر یه سری از مسائل کلافه شده بود باید با چویا دربارشون صحبت میکرد
*ارتور برو به برادرم بگو که بیاد اینجا
ارتور چشمی گفت و تعظیم کرد و رفت*
نگران نگاهی به دور و برش کرد
خیلی دیر کرده بودند خودشو لعنت کرد که اجازه داد شاهزاده همراه اون احمق دوباره از قصر برن بیرون
یوشی:اتسوشی فقط دستم بهت برسه میکشمت
با شنیدن صدای ارتور محافظ ولیعهد از جا پرید و برگشت
ارتور با تعجب نگاهش کرد
سعی کرد خودشو آروم کنه
یوشی:سر ارتور...مشکلی پیش اومده؟
ارتور:نه فقط به شاهزاده اطلاع بده ولیعهد میخوان ببیننشون
یوشی:چشم بهشون اطلاع میدم
ارتور بدون هیچ حرف دیگه ای رفت
نفس راحتی کشید
نزدیک بود تو دردسر بیوفتهادامه دارد
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...