دستاشو پشتش چفت کرده بود و زیر چشمی به مادام برتی که به نظرش باید بهش گفت عجوزه نگاه کرد
به نظرش لقب عجوزه به این زن مغرور و بد اخلاق بیشتر میومد
مادام برتی نگاه سرزنش گرشو بهش دوخت
برتی:بهت پیشنهاد میکنم اگه واقعا نمیخوای سرتو از دست ندی انقدر تو قصر نچرخی
دازای چشماشو بست
_معذرت میخوام خانم
برتی:قراره یه مراسم به مناسبت خوش آمد گویی به ولیعهد سرزمین *** برگزار بشه خبر اومدنشون رو که شنیدی
دازای سری تکون داد
_بله خانم شنیدم
برتی:توی این مهمونی بعنوان یکی از خدمتکارا حضور پیدا میکنی
مادام نگاه تهدید امیزی بهش کرد
برتی:بهت هشدار میدم اگه اشتباهی کنی و از زیر کار در بری قرار نیست اتفاقات خوبی برات بیوفته فهمیدی؟!
دازای ناچار دوباره سرشو تکون داد
_بله خانم
برتی:خوبه برو به کارت برس
شاید تنها چیزی که باعث شد خوشحال بشه این جمله بود
خیلی سریع از دست اون عجوزه فرار کرد و پیش کنجی برگشت
کنجی با دیدنش تعجب کرد
کنجی:چقدر زود برگشتی
اخم کرد و نالید
_اون زن عجوزه منو گیر انداخت
کنجی لباشو گاز گرفت و سعی کرد جلوی خنده بلندشو بگیره
کنجی:اگه بفهمه عجوزه صداش میکنه کارت تمومه
اروم خندید و برگشت سر کارش
دازای با حرص اداشو در اورد و مشغول کار کردن شدبعد چندین ساعت کار بی وقفه با نفس نفس خم شد و دستشو روی زانو هاش گذاشت
_خسته شدم
کنجی هم وضع بهتری از اون نداشت
کنجی:امروز خیلی کار داشتیم ولی خب الان دیگه میتونیم برگردیم و استراحت کنیم
چشمای دازای با شنیدن کلمه استراحت درخشیدن
تنها چیزی که الان بهش احتیاج داشت یه خواب راحت بود
اما این خوشحالی با صدا شدنش توسط هیرو از بین رفت
هیرو:هی تو بیا اینجا
اروم دست کنجی رو از شونش کنار زد و عصبی به سمت اون احمق رفت
_کاری باهام داشتین؟
هیرو نگاهی به کنجی که منتظر دازای بود کرد
هیرو:تو میتونی بری
هیرو نگاهشو به دازای داد و از جاش تکون نخورد که صدای داد هیرو بلند شد
هیرو:مگه کری گفتم تو میتونی بری
کنجی ناچار مجبور شد که بره
هیرو نگاهی به دازای کرد
نگاهی که توش پر بود از تحقیر و تنفر
هیرو:امروز یه لیست از تمام وسایل داخل انبار مینویسی و فردا بهم میدی حواست باشه بدون هیچ اشتباهی انجامش بدی
دازای سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا مرد جلوش رو نکشه
اون بود که بیشتر لیستای قبلی رو نوشته بود اما این عوضی طوری میگفت که انگار خودش چه غلطی میکرد
_چرا همون فردا اینکارو انجام ندم؟ الان وقت کار کردنم نیست
هیرو عصبی سیلی محکمی تو گوشش زد
هیرو:چطور جرات میکنی؟ فقط خفه شو و کاری که بهت گفتم رو بکندستاش رو مشت کرد
و چشمهاشو محکم رو هم فشار داد
نباید این عوضی رو میزد
درست بود حقش بود اما خودش تو دردسر میوفتاد
_باشه انجامش میدم
هیرو پوزخندی بهش زد
هیرو:سگ کثیف
و تنه ای بهش زد و رفت
نظرش عوض شده بود
وقتی دوباره قدرت پیدا میکرد اولین کسی که میکشتش هیرو بود
دوست داشت اون روزی که برای زندگی بی ارزشش بهش التماس میکنه زودتر برسهپوفی کشید و مشغول شد اگه میخواست استراحت کنه باید زودتر تمومش میکرد
تقریبا بعد از یه ساعت کارش تموم شد
لبخندی زد و لیستی که نوشته بود رو برداشت و بیرون رفت تا بره به اتاقش
باید به قسمت اتاق خدمه میرفت
نفس عمیقی کشید اینم یه روز پرکار دیگه که تموم شده بود
*الان داری میری بخوابی؟
با صدای شاهزاده از جاش پرید
لعنتی بهش فرستاد چرا همیشه باید اینطور پیداش میشد؟
برگشت و ترسیده نگاش کرد
_شاهزاده شما هنوز بیدارین؟
نگاه شاهزاده به برگه های لیست که دستش بود افتاد
*اونا چین؟
هول کرد نباید اون چیزی میفهمید
_چی....چیز خاصی نیستن فقط یه چند تا کاغذه...همین
شاهزاده مشکوک نگاش کرد
*بده ببینم
شوکه نگاش کرد
شاهزاده وقتی دید حرکتی نمیکنه عصبی به سمتش رفت که عقب رفت
نگاه عصبیش رو به چشمای دازای دوخت و کاغذایی که دستش بود رو ازش گرفتنگاهی به لیست دقیق و مرتبطی که نوشته شده بود انداخت و با تعجب پرسید
*تو اینارو نوشتی؟
دازای اروم سرشو تکون داد
_بله
*از کجا خوندن و نوشتن یاد گرفتی؟
دازای مدت کوتاهی سکوت کرد
جواب دادن به این سوال کمی براش سخت بود
_مادرم بهم یاد داده
شاهزاده اون کاغذهارو بهش برگردوند
*ولی اینکار وظیفه تو نیست
دازای چیزی نگفت
شاهزاده نگاهی به چهره خستش کرد و اهی کشید
*برو استراحت کن
دازای سریع اطاعت کرد و از چویا دور شد
وارد اتاقش شد و خودشو روی تختش پرت کرد
انقدر خسته بود که نتونست به این فک کنه چرا شاهزاده اونجا بود
امروز کل انرژیشو از دست داده بود پس سریع به خواب رفت***
چویا بعد از یه گفتگوی کوتاه با برادرش راجب مراسم خوشامدگویی که برای رائل احمق قرار بود برگزار شه به کتابخونه برگشت که کارهاشو انجام بده
اما به طرز عجیبی وقتی اونجا بود و هر کتابی که به چشمش میخورد باعث میشد یاد یک نفر بیوفته
کلافه نفسشو بیرون داد و دستشو روی چشماش کشید
یهو فکری به سرش زد
به یه بهانه اتسوشی رو بیرون فرستاد
بلند شد و قبل اینکه اتسوشی به کتابخونه برگرده از اونجا بیرون رفت
تا جایی که میدونست الان باید کار اون تموم میشد
احمقانه بود که اون نزدیکی قسمتی که اتاق خدمه بود منتظر اون ایستاده بود
اون بقیه خدمتکارارو دید که برگشتن اما بین اونا اون رو ندید
نمیدونست چقدر تو یه قسمت تاریک برای اینکه بقیه متوجهش نشن ایستاده بود
و اینکه اهمیتی هم نمیداد که تا الان اتسوشی برگشته باشه و الان دنبالش باشه
با شنیدن صدای قدم هایی چشماش رو باز کرد و سرکی کشید
خودش بود ولی چرا انقدر دیر برگشته بود؟
خسته بود و قدم های کوتاه برمیداشت
اخمی کرد و گفت
_الان داری میری بخوابی؟
دازای با شنیدن صداش از جا پرید و برگشت
سوالی که اون پرسید نشنید و نگاش خیره چند کاغذ بود
به گفته دازای اونا چیزای خاصی نبودن ولی اون کنجکاو شده بود ببینه دقیقا چین که پنهونش میکنه
پس با عصبانیت بهش نزدیک شد و اونارو از دستش بیرون کشید
با دیدن اون لیست که خیلی تمیز و دقیق نوشته شده بود تعجب کرد
و حتی از اینکه اون همه اینارو نوشته بود بیشتر تعجب کرد
_از کجا خوندن و نوشتن یاد گرفتی؟
وقتی این سوال رو پرسید دازای مدت کوتاهی سکوت کرد و جوابشو نداد
اما بعد اروم گفت
*مادرم بهم یاد داده
چیزی نگفت و اونارو بهش برگردوند
_اما اینکار وظیفه تو نیست
وقتی دازای جوابی نداد اهی کشید و بهش گفت که بره استراحت کنه
بعد از رفتنش به سمت کتابخونه راه افتاد
مطمئن بود که اتسوشی ببینتش کلی غر میزنه
ولی چیزی که الان ذهنشو درگیر کرده بود این بود که چرا باید اون وظیفه مهم یک نفر دیگه رو انجام بده؟ادامه دارد
اه امیدوارم دوسش داشته باشین♡
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...