زیر چشمی به شاهزاده ی با وقار و جدی ای که روبه روش بود نگاه کرد
تنها یک اشتباه کوچیک میتونست باعث تحریک بیشتر فرد روبه روش برای کشتنش بشه مخصوصا اگر اون فرد شاهزاده ای مثل چویا باشه که هیچکس تاحالا نتونسته تو هیچ مبارزه یا جنگی شکستش بدهسعی کرد لبخند بزنه و تو این کار موفق هم بود
*گستاخی من رو ببخشید سرورم اما میتونم بدونم برای چی منو احضار کردید؟
چویا با سردی بهش خیره شد اون با همه اشراف اینطور رفتار نمیکرد اما این مرد فرق داشت
اون یه آدم طمع کار و جاه طلب بوددرسته که تا حالا ازش خطایی سر نزده بود اما چویا همیشه بهش مشکوک بود
با اشاره دستش به اتسوشی و یوشی فهموند که بیرون برن بعد از رفتن اونا به موری که سعی میکرد اون لبخند احمقانه اش رو همچنان حفظ کنه نگاه کرد
_شنیدم شما اخباری به برادرم دادید که تا حدی باعث کلافگی اون شدهموری سعی کرد نگاه درنده ای که بهش خیره بود رو نادیده بگیره اما کار سختی بود
*درسته من نگران سلامتی ولیعهد بودم و قصد داشتم هر خطری که ایشون رو تحدید میکنه رو از بین ببرم
پوزخندی زد غریزه اش بهش میگفت اون نقشه ای داره_خوب و اون ادمایی که تهدیدی برای جون ولیعهد هستند کین و برای کی کار میکنن؟
*متاسفانه ما هنوز اینو نمیدونیم ولی به بهتون قول میدم اگه بهم وقت بدین اینو بفهمم
چویا سری تکون داد و از جاش بلند شد_پس هر چیزی رو که فهمیدین به من اطلاع بدین
موری از جای خودش بلند شد و تعظیم کرد
*اطاعت میشه سرورم
_ممنون که وقتتون رو بهم دادید حالا مرخصید
موری دوباره تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد بعد از خارج شدنش نفس راحتی کشید انگار که مثل پرنده ای باشه که از قفس آزاد شده و خوشحالهچویا کمی بعد اتسوشی رو صدا کرد
اتسو:شاهزاده با من کاری داشتین؟
_اتسوشی یکی از افراد مطمئن مون رو بفرست تا دوک موری رو تعقیب کنه و هر کاری که انجام میده رو بهم گزارش بده
اتسوشی تعجب کرد اما سوالی نپرسید
اتسو:چشم انجامش میدمچویا سری تکون داد خوبه ای گفت
بعد از رفتن اتسوشی به نقطه نامعلومی خیره شد و تنها چیزی که تو ذهنش بود و درگیرش کرده بود
حرفای موری و اون آدما که برای جون برادرش یه خطر محسوب میشد
اولین بار نبود که همچین اتفاقاتی می افتاد اما نمیدونست چرا این بار بیش از حد نگرانه این ماجراستبا صدای در از افکارش بیرون اومد
_بیا تو
یوشی وارد شد و احترام گذاشت چویا لبخند کلافه ای زد
_باز چی رو یادت رفته که بهم بگی یوشی؟
احساس میکنم تازگیا فراموشی گرفتی
یوشی اخمی کرد و غر زد
یوشی:اینا همش تقصیر شماست شاهزاده من باید هر روز استرس زیادی رو تحمل کنم لطفا بهم حق بدینچویا خندید
_خیله خوب حالا بگو چه اتفاقی افتاده
یوشی نفس عمیقی کشید
یوشی:سرورم شما که مراسم شکار رویادتون نرفته؟
_فکر میکردم به خاطر مشکلات پیش اومده برادر بیخیال این مراسم بشه باشه مشکلی نیست میتونی بری
کش و قوسی به بدنش داد باید استراحت میکرد تا برای چند روز دیگه به حد کافی انرژی داشته باشه***
پسر به زیر درختی که پسر مو قهوه ای روی یکی از شاخه هاش نشسته بود رفت پسر مو قهوه ای بدون اینکه بهش نگاه کنه با لحن سردی گفت
_اون برگشت اکوتاگاوا؟
پسری که اسمش اکوتاگاوا بود سری تکون داد
*درسته اون از ملاقات با اون شخص برگشته و اطلاعات جدید برامون دارهپوزخندی زد و از روی شاخه درخت به پایین پرید و جلوتر از اکوتاگاوا راه افتاد
_امیدوارم خبرای خوبی برامون آورده باشهادامه دارد
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...