*من....با دیدن این همه کتاب فراموش کردم که اجازه اومدن به کتابخونه رو نداشتم....متاسفم
صداش میلرزید
کارش تموم بود
خودشو سرزنش میکرد که انقدر احمق و فراموشکار بود
بهش گفته شده بود نباید وارد کتابخونه بشه ولی اون قانون رو زیر پا گذاشته بود
و حالا مطمئن بود شاهزاده به هیچ وجه ازش نمیگذره و تنبیهش میکنه
زیر چشمی نگاهی به شاهزاده کرد
چهره شاهزاده سرد و بی حس بود و چشمای سردشو بهش دوخته بود
چشماشو بست
دلش نمیخواست اینکارو بکنه ولی مجبور بود
زانوهاش داشتن سست میشدن که یهو صدای یکی رو شنید
ارتور:شاهزاده؟
شاهزاده عصبی اهی کشید و یهو گفت
_برو زیر میز
شوکه شد اون چی گفت؟
*چ..چی؟
شاهزاده غرید
_گمشو زیر میز احمق
دازای سریع به خودش اومد و با اینکه نمیدونست چرا باید اینکارو بکنه رفت زیر میزی که اونجا بود و یه جورایی خودشو پنهان کرد
صدای شاهزاده و اون شخص رو شنید
_مشکل چیه؟
ارتور:بهمون خبر رسیده ولیعهد کشور*** قراره مهمان ما باشند
_چی؟ داری میگی اون داره به اینجا میاد؟؟
صدای بلند شاهزاده باعث شد تعجبش بیشتر بشه
ارتور:بله سرورم
_مطمئنم فقط برای یه سفر معمولی نمیاد
ارتور:میدونید که باید برای خوشامدگویی حضور داشته باشین
_میدونم میتونی دیگه بری
صدای قدم های اون شخص و بعد صدای بسته شدن در اومد
_بیا بیرون
اروم بیرون اومد و جلوی شاهزاده ایستاد
لعنتی باید انجامش میداد وگرنه مطمئنا میمیرد
قبل اینکه شاهزاده چیزی بگه جلوش زانو زد
*من.....قانون رو زیر پا گذاشتم و حقمه مجازات بشم...اما
از عصبانیت دستاشو مشت کرد
*امیدوارم شاهزاده رحم داشته باشن و اشتباهم رو ندید بگیرن
_به مطالعه علاقه داری؟
با تعجب سرشو بالا اورد
انتظار این سوال رو نداشت
*بله؟...
_پرسیدم به مطالعه علاقه داری؟انتظار داشت تنبیه بشه ولی نه اینکه اون درباره علاقه داشتنش درباره مطالعه بپرسه
*بله دارم
شاهزاده با قدم های کوتاه از کنارش رد شد
_این بار ازت میگذرم پس مراقب باش دوباره اشتباهت رو تکرار نکنی فهمیدی؟
*فهمیدم...سرورم
_میتونی بری
دازای متوجه نشد با چه سرعتی به چویا تعظیم کرد و از اون جهنم فرار کرد
وقتی به خودش اومد داخل اتاقش بود و دستش روی سینه اش و نفس نفس میزد
قلبش محکم تو سینه اش میکوبید
اگه قرار بود انقدر دربرابر اون شاهزاده لعنتی ضعیف باشه نمیتونست به هدفش برسه
خسته روی تخت قدیمی دراز کشید و چشماش رو بست
تمام انرژیش گرفته شده بود
باید خودش رو تقویت میکرد این وضع نباید ادامه پیدا میکرد
با همین افکار چشماش گرم شدن و خوابش برد***
چویا بعد از رفتن دازای درگیر افکارش بود
از یه طرف سوالاتی که درباره دازای داشت ذهنشو درگیر کرده و از طرف دیگه اون مزاحم عوضی و اومدن بی موقعش عصبیش کرده بود
مطمئن بود اون برای اومدن هدفی داره
تنها چیزی که تو ذهنش بود
پیوند و اتحاد دو کشور بود اما به چه وسیله ای؟
احتمالا ازدواج برادرش با پرنسس اون سرزمین
چه مسخره
مطمئن بود برادرش چنین چیزی رو نمیپذیره اما....
مسئولیتی که به گردن داشت اجازه انتخاب بهش میداد؟
اجازه اینکه همسر خودش رو از روی علاقه و عشق واقعی انتخاب کنه رو میتونست داشته باشه؟
قطعا جواب خیلیا به این سوال منفیه اما چویا نظر دیگه ای داشت
اون حاضر بود به رسمیت هم شناخته نشه ولی همسر آیندشو از هر طبقه ای که باشه خودش انتخاب کنه
دوست داره کسی رو که واقعا عاشقشه رو انتخاب کنه نه فقط برای منافع سیاسیو سوالاتی که ذهنشو درگیر کرده بودن تمام درباره اون خائن بود
چطور خوندن و نوشتن یاد گرفته؟
اون چطور تونسته از اون اتیش سوزی نجات پیدا کنه
و کلی سوال بی جواب دیگه
باید بیشتر ازش میفهمید
اینکه اون امروز برای بخشیده شدن جلوش زانو زد متعجبش کرد
انگار بالاخره فهمیده بود جایگاهش کجاست
_کتابخونه....
دستشو روی موهاش کشید
_کتاب
لبخندی زد نمیتونست در این مورد بی رحمانه تصمیم بگیره***
دازای بعد از جابه جا کردن جعبه های بزرگ و سنگین حسابی خسته شده بود
مادام برتی به محض اینکه دید وضعیتش کمی بهتر شده مسئولیت های سخت تری بهش داد
حالا باید میرفت تا کارای دیگه رو انجام بده
قبل اینکه از داخل انبار بیرون بره هیرو که مسئول نگهداری لیست و شمردن و حساب کردن بود وارد انبار شد
چهره اش سردرگم بود و انگاری گیج شده بود دازای مطمئن بود اون دوباره یه اشتباهی کرده بود
خب درواقع همه میگفتن اون باهوشه ولی از نظر دازای یه احمق به تمام معناست
با دیدن دازای که بهش نگاه میکرد با پرخاشگری گفت
+گورتو گم کن به کارت برس احمق
خب اونم جز بیشتر افرادی بود که باهاش رفتار خوبی نداشتن
کاش میتونست یه مشت بهش بزنه کاش...
با دیدن کنجی به سمتش رفت
تنها کسی که باهاش رفتار خوبی داشت اون بود
*هی کنجی کارم تموم شد
کنجی به محض دیدنش لبخند گشادی زد
کنجی:قیافت خیلی داغونه رفیق چرا از تو خواستن این کارای سخت رو انجام بدی درحالی که توانش رو نداری
دازای شونه ای بالا انداخت
*نمیدونم
کنجی اهی کشید و ضربه ای روی شونه اش زد
کنجی:شایعه شده بود شاهزاده شخصا تو رو به اینجا اورده و حواسش بهت هست ولی اینطور که معلومه حقیقت نداره
*شاهزاده؟ من حتی یه بار هم یه مکالمه باهاش نداشتم
دروغ بود....
به کنجی چی میتونست بگه؟؟
میگفت که قصد کشتن ولیعهد رو داشته و الان هم بعنوان برده داره اینجا کار میکنه؟
اگه اون میفهمید رفتارش باهاش مثل بقیه میشد
کنجی:هومم برو کمی استراحت کن احساس میکنم هر لحظه ممکنه پس بیوفتی نگران مادام هم نباش حواسم هست که نفهمه
لبخندی زد
*ممنون
خوشحال بود حداقل یکی رو بعنوان یه دوست پیدا کرده بود
همونطور که میرفت ناخواسته کشیده شد به جلوی کتابخونه
با اینکه کم مونده بود یه بار جونش رو از دست بده و یا تنبیه بشه اما نمیتونست پاهاش رو کنترل کنه و به این قسمت نیاد
اما چه فایده که تنها کاری که میتونست بکنه این بود که با حسرت به اون درها نگاه کنهبرتی:اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای اون زن عجوزه از جا پرید
*اه....من گم شده بودم
برخلاف انتظارش اون عجوزه حرفش رو باور کرد
برتی:خیله خب دنبالم بیا کار مهمی باهات دارم
یا شاید هم اشتباه میکرد که حرفشو باور کرده
*چشمادامه دارد....
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...