part 9

166 35 0
                                    

دوک و دخترش تعظیم کردن
روبه اتسوشی کرد و اروم گفت
_نمیشه تا اون با حرف زدن با برادر مشغوله ما بریم؟
نمیخوام ریختشو ببینم
اتسو:ام هر طور مایلین
یوشی با حرص با آرنج کوبید تو شکم اتسوشی و عصبی گفت
یوشی:تو ببند دهنتو احمق
سرورم یعنی چی که بریم؟

این رفتارتون اصلا در سطح خاندان سلطنتی نیست لطفا فقط یه امروز رو تحمل کنید و دست از سکته دادن من بردارید
چویا هوفی کشید و باشه ای گفت
دوک نگاهی بهش کرد
موری:اوه خوشحالم که شمارو هم اینجا میبینم فکر میکردم مثل مراسم قبل نمیخواید حضور داشته باشید
اخم های ورلاین با یاد آوری مراسم قبلی توهم رفت

چویا خونسرد لبخند زد
_این بار خواستم شخصا برادرم رو راهنمایی کنم فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه؟
موری:معلومه که نه لطفا گستاخی منو ببخشید بزارید دخترم الیس رو بهتون معرفی کنم
یه دختر با موهای زرد طلایی ک چشمایی به رنگ آبی و زیبا جلو اومد و تعظیم کرد
الی:خیلی از دیدن شما خرسندم سرورم

به زور و اجبار و نگاه های التماس وار یوشی ابزار خوشحالی کرد و وقتی دوک و دخترش رفتن حس یه پرنده که از یه قفس آزاد شده بود رو داشت
اما این خوشحالی زیاد دوامی نداشت
ورلاین لبخندی بهش زد
*برادر بهتر نیست یه آویز از یه دوشیزه هدیه بگیری؟
با دیدن لبخند ورلاین و نگاهش شوکه شد
_نه حتی فکرشم نکن برادر ما برای یه چیز دیگه اینجاییم نه این کارا

*میدونم اما بهتره که یه خورده تنبیه بشی
بعد از گفتن این حرف چویا رو آروم به جلو هل داد
چویا با دیدن دخترای اشراف آب دهنشو به سختی قورت داد و طولی نکشید که سیلی از دخترا به سمتش هجوم بردن
اتسوشی و یوشی ‌و ورلاین و ارتور با دیدن صورت توهم رفته چویا خندیدن
ورلاین نگاهی به ارتور کرد
*تو چی؟ نگو که میخوای فقط منو همراهی کنی

ارتور لبخند زد
ارتور:وظیفه من محافظت از شماس متاسفانه علاقه ای به اینکار هم ندارم
ورلاین در جوابش فقط لبخندی زد و چیزی نگفت
اتسوشی به یوشی نگاه کرد
اتسو:به نظرت شاهزاده از کسی آویز میگیره؟
یوشی اهی کشید
یوشی:با شناختی که ازشون دارم عمرا اینکارو کنه مخصوصا که امروز هدف مهمی برای اومدن به این مراسم داشته
این دفعه دیگه حالت چهره هردو جدی شد
اتسو:همه چیز امادس؟
یوشی سری به نشونه تایید تکون داد

***

کلافه اهی کشید و به دازای نگاهی کرد
اکو:پس اون مراسم لعنتی کی شروع میشه؟
و چرا ما تو این قسمت از جنگل که انقدر خلوته کمین کردیم؟
دازای سرد گفت
_صبر داشته باش
من مطمئنم که اون احمق به اینجا میاد و اون وقت خیلی سریع و راحت میتونیم کارشو تموم کنیم
با شنیدن صدایی به بقیه اشاره ای کرد که مخفی بشن از پشت بوته ها نگاهی کرد

با دیدنش تمام وجودش سراسر از نفرت و کینه شد خودش بود ولیعهد با پای خودش به دامش افتاد
افراد زیادی همراهش نبودن و این کمی مشکوک بود اما براش مهم نبود اکوتاگاوا بازوی دازای رو گرفت و کشید
اکو:هی صبر کن این که انقدر افراد کمی همراهشن مشکوک نیست؟
بازوشو از دست اکوتاگاوا بیرون کشید
_اصلا مهم نیست الان زمان مناسبیه تا بهش حمله کنیم
دستشو بالا آورد و با یه اشاره به بقیه فهموند که شروع کنن

ادامه دارد

Sleeping LoveWhere stories live. Discover now