نفس عمیقی کشید و به اتسوشی و یوشی نگاه کرد که اوناهم سرشونو تکون دادن و خیالش از اونا راحت شد
همه چیز آماده بود
به برادرش که داشت با چند تا از اشراف صحبت میکرد نگاه کرد
هر طور شده بود ازش محافظت میکرد حتی شده جون خودشم برای محافظت ازش میدادبه نظر خودش این مراسم خیلی احمقانه میومد جمع شدن اشراف برای شکار اون لبخند های مصنوعی و به ظاهر دوستانه شون رفتار احمقانه شون برای جلب توجه و پاچه خواری حالشو بهم میزد
و یا گرفتن ربان از یه دوشیزه تا برای اون دوشیزه چیزی شکار کنن این دیگه واقعا براش احمقانه به نظر میومد اما چاره ای نداشتبا اینکه بیشتر اشراف ازش دل خوشی نداشتن ولی برای عرض ادب و احترام سراغش میومدن
اگه به خاطر گرفتم اون حرومزاده ها نبود مطمئنن یه جوری از زیر این مراسم در میرفت کمی فکر کرد اما با وجود برادرش هم نمیتونست اینکارو کنه چون مطمئن بود اون خیلی ناراحت میشه
قبلا که بچه بود از برادرش میپرسید چرا مجبوره اینکارارو بکنه و هر دفعه این جواب رو میگرفت "تو یه شاهزاده ای و باید مثل یه شاهزاده رفتار کنی"اخم کرد از اینکه یه شاهزاده بود خوشحال نبود دوست داشت مثل بقیه مردم عادی باشه و از سیاست های کثیف دور باشه و بتونه یه زندگی اروم داشته باشه و حتی عاشق هم بشه
خودش هم با فکری که کرد شوکه شد عاشق بشه؟
تا حالا به عشق فکر نکرده بود
اصلا نمیدوست عاشق کسی بودن چه حسی داره
کلافه اتسوشی رو صدا زداتسو:بله سرورم مشکلی پیش اومده؟
_اتسوشی وقتی یه نفر عاشق میشه چه حسی داره؟
اتسوشی از این سوال ناگهانی شوکه شد نمیدوست چه جوابی باید بده چون تا حالا خودشم عشق رو تجربه نکرده بود
قبل اینکه بتونه جوابی بده چویا گفت
_نه نمیخواد چیزی بگی تو چیزی در این مورد نميدونی و تجربه اش نکردی واقعا سوال احمقانه ای بوداتسوشی لبخند شیطونی زد و به چویا خیره شد
چویا با دیدن نگاهش اخم کرد
_چرا اینطوری نگام میکنی؟
اتسو:نکنه دل شاهزاده مون پیش کسی گیره؟
چویا با تعجب بهش نگاه کرد و اون ادامه داد
اتسو:کنجکاوم بدونم کدوم دوشیزه قلب شما رو دزدیده
عصبی مشت محکمی به بازوش زد
_خیر هیچ دوشیزه ای قلب منو ندزدیده برای خودت انقدر خیال بافی نکن احمقاتسوشی خندید و با لحن دلخوری گفت
اتسو:سرورم من دوست چندین ساله ی شمام ولی شما حتی اینکه عاشق کی شدید رو به من نمیگین؟
لبخند عصبی ای زد و خواست جوابشو بده که یوشی با گیجی گفت
یوشی:ها کی عاشق شاهزاده شده؟
(بچم تو کماس)
اصلا حواسش به یوشی نبود اتسوشی نگاه شیطونی به یوشی کرد
اتسو:کسی عاشق شاهزاده نشده برعکس قلب شاهزاده رو دزدیدهیوشی فقط سری تکون داد و دوباره بی اهمیت به جلوش نگاه کرد هردو شوکه به واکنشش نگاه میکردن که یهو یوشی که انگار فهمیده باشه موضوع چیه بلند داد زد
یوشی:چی؟!
اتسوشی سریع جلوی دهن یوشی رو گرفت
اتسو:هی داد نزن الان همه با خبر میشن!
ارتور و ورلاین و چند نفر دیگه با تعجب بهشون نگاهی کردن چویا لبخندی به برادرش زد و با تکون دادن سرش بهش فهموند که مشکلی نیستیوشی با تعجب نگاهی به اتسوشی و چویا کرد و اروم گفت
یوشی:یعنی...داری..میگی شاهزاده عاشق شده؟..شوخی میکنی!
_هی داره مزخرف میگه من همچین چیزی نگفتم
اتسوشی لبخند زد
اتسو:دیگه پنهان کاری فایده ای نداره سرورم
یوشی با هیجان گفت
یوشی:یعنی کی تونسته دل شاهزاده رو ببره؟
اتسوشی خواست چیزی بگه اما با دیدن نگاه چویا ساکت شدیوشی به چویا نگاه کرد و با دیدنش که با یه نگاه ترسناک بهشون خیره اس بدون هیچ حرفی کنار ایستاد و اتسوشی هم کنارش ایستاد
چویا هوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد
_احمقا
چند دقیقه ای گذشت که با دیدن دوک موری و دخترش که به سمتشون میومدن اخماش توهم رفت و غرید
_همین رو کم داشتیمادامه دارد
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...