*نمیترسی بکشمت؟
برای چند دقیقه سکوتی تو اتاق حکم فرما شد و این سکوت یه جورایی برای دازای ترسناک به نظر میومد
خیره به شاهزاده روبه روش بود و منتظر بود واکنشی نشون بده اما اون خنثی نگاش میکرد
چویا نگاهی به چهره دازای کرد
پوزخندی زد و بلند شد و با قدم های اروم به دازای نزدیک شد
دازای سعی میکرد با شنیدن صدای قدمای شاهزاده نلرزه
اون سکوت و پوزخند ترسناک بعدش باعث شده بود شک کنه واقعا این همون شاهزادهایه که توی سلول بهش کمک کرده بود
چویا حالا پشت دازای بود
خم شد و دستشو روی شونه دازای گذاشت
سرشو کنار گوش دازای برد و کمی تو اون حالت موند
برخورد نفسای شاهزاده به گوش و گردنش موهای تنش رو سیخ کرد
صدای بم و اروم شاهزاده رو شنید
_میتونی امتحانش کنی خیلی مشتاقم تلاشتو برای اینکار ببینم
خشکش زد
اون شاهزاده لعنتی با این لحن تمسخر امیزش داشت قدرت خودش رو به رخش میکشید و تحقیرش میکرد؟
چویا با دیدن لرزش دازای پوزخند دیگه ای زد و ازش فاصله گرفت و این دفعه روبه روش ایستاد
دازای از خشم میلرزید
با نفرت به چشمای ابی شاهزاده نگاه کرد و داد کشید
*قسم میخورم یه روزی عاقبت دست کم گرفتن منو میبینیبعد از گفتن این حرف دست شاهزاده گردنش رو گرفت و اونو به زمین کوبید
انتظار این حمله رو نداشت
چویا به تقلا های بی فایده دازای برای پس زدن دستش از گلوش نگاه کرد
پوزخندی زد و فشار دستشو بیشتر کرد
داشت نهایت لذت رو از صحنه روبه روش میبرد
دازای نمیدونست اون شاهزاده این همه قدرت از کجا اورده بود البته این الان مهم نبود
با بیشتر شدن فشار دست شاهزاده احساس کرد حتی دیگه نمیتونه نفس بکشه
داشت خفه میشد
اما قبل از اینکه چشماش بسته بشن شاهزاده ولش کرد
شروع کرد به سرفه کردن نفس های عمیق میکشید تا اکسیژن رو وارد ریه هاش کنه
_اینطوری با این حال و وضعت اصلا سرگرم کننده نیستی
به شاهزاده که با چشمای سرد و بی حسش بهش خیره بود نگاه کرد
اون وقتی نگاهشو دید لبخند زد و ادامه داد
_فعلا صبر میکنم تا انرژی بگیری و قوی تر بشی اون موقع باهات کارای زیادی دارم که مطمئنم خیلی سرحالم میارهچویا بی توجه به دازای که با نفرت بهش خیره بود و هنوز سخت نفس میکشید از کنارش رد شد و بیرون رفت
برای امروز کافی بود
نگاهی به اتسوشی که نگران بهش خیره بود کرد
_بریم
اتسوشی سر تکون داد و همراهیش کرد
"قسم میخورم یه روزی عاقبت دست کم گرفتن منو میبینی"
با یادآوری حرفی که اون زد لبخندی رو لبش شکل گرفت
البته که چویا اونو دست کم نمیگرفت***
هنوز روی زمین بود حتی بعد از رفتن شاهزاده هم هنوز شوکه بود
با یاد اوری اون نگاه ترسناک،صداش،پوزخندش قلبش تند تر زد و با ترس نفس کشید
هیچ وقت تو عمرش از یه نفر انقدر نترسیده بود
حتی فکرشم نمیکرد یه روز جلوی کسی زانو بزنه و تحقیر بشه
به سختی تونست بشینه
دستشو روی گلوش گذاشت و سرفه کرد
با شنیدن صدای باز شدن در نگاهشو به دو خدمتکاری که داخل شده بودن داد
یکی از اونا نگاه سردی به دازای کرد
+شاهزاده دستور دادن بهت رسیدگی کنیم زودباش بلند شو و دنبالمون بیا
چاره ای نداشت هیچکاری نمیتونست بکنه پس بلند شد و همراه اون دو خدمتکار رفت***
نگاهی به خودش تو اینه کرد
دستی به موهای مرتب شده و لباسای تمیزش کشید
قرار بود بعنوان یه خدمتکار تو این بخش قصر شاهزاده کار کنه
با کلی زور تونست از یکی از خدمتکارایی که داشتن امادش میکردن بپرسه و اینو بفهمه
و الان همراه یکی از اونا جلوی زن مسنی که به نظر سرپرست خدمتکار ها بود ایستاده بود
زیر چشمی نگاهی به زن کرد
قیافه زن توهم بود و میتونست حدس بزنه اون زن از وجودش اینجا اصلا و به هیج وجه خوشحال نیست
×اسمت چیه پسر؟
از لحن تند زن کمی شوکه شد
زن با دیدن سکوتش با تندی گفت
×نکنه نمیتونی حرف بزنی؟
سرشو به نشونه نه تکون داد
*اسمم دازایه خانم
زن سرشو تکون داد
×من سرپرست خدمتکار های قصر شاهزاده مادام برتی هستم
(بمولا که اسم بهتر پیدا نکردم....)
شاهزاده ازم خواستن خودم شخصا قوانین رو بهت بگم پس خوب گوش کن چون فقط یه بار تکرار میکنم
دازای چشماشو بست و با حرص سر تکون داد
×میریم سراغ قوانین قانون اول باید کارتو اینجا به درستی انجام بدی و از زیر کار در نری قانون دوم به هیچ وجه حق نداری بدون اجازه دور و بر قصر بگردی قانون سوم جدا از انجام درست کارت باید به سر وضعتم توجه داشته باشی شاهزاده از آدمای بی نظم و شلخته متنفره و قانون چهارم هیچ وقت نباید سرخود به اتاق شاهزاده یا کتابخونه بری میدونی که نباید هیچی از وسایل شاهزاده گم بشه مگه نه؟ پس اگه نمیخوای تو دردسر بیوفتی این قانون هارو رعایت کن فهمیدی؟
اگه میتونست اون زنو به خاطر لحن تند و نگاه های مسخره اش بهش میکشت ولی حیف که فعلا قدرتی نداشت
_بله خانم×خوبه
زن اشاره ای به دختری که کنارش بود زد
×اون بهت میگه که باید چیکار کنی
بعد از رفتن اون زن نگاهی به دختر که اخم کرده بود انداخت
انگار همه از وجودش خوشحال نبودن
دختر نگاه بدی بهش انداخت
طوری نگاش میکرد انگار داره به یه موجود کثیف نگاه میکنه
=با توجه به وضعیت بدنت بهتره توی تمیز کاری کمک کنی فعلا به درد انجام کار های سخت نمیخوری دنبالم بیا
دختر بهش پشت کرد و رفت
توی دلش لعنتی به شاهزاده فرستاد و دخترو دنبال کرد
وضعیت الانش دقیقا چه فرقی با وقتی که برده بود داشت؟***
چویا درحالی که مشغول خوندن اسناد روبه روش بود نگاهی به مادام برتی انداخت
_خوب چطور پیش رفت؟
+همونطور که دستور داده بودید قوانین رو بهش گفتم و فعلا کارهای سخت و سنگین رو بهش نسپردم
لبخندی زد
_خوبه میتونید برید
بعد از رفتن مادام یوشی به چویا نگاه کرد
یو:میتونم بپرسم دلیل اینکه اون خائن رو اوردید قصر خودتون بعنوان یه خدمتکار چیه؟
با خونسردی و بدون اینکه نگاهشو از اسناد جلوش بگیره جوابش رو داد
_اون میتونه به چند زبان حرف بزنه و خوندن و نوشتن بلده پس به دردمون میخوره
همین جمله کافی بود تا یوشی منفجر بشه
یو:دیونه شدید شاهزاده؟؟ یه خائن که قصد کشتن ولیعهد رو داشته رو بعنوان خدمتکار به قصر اوردین؟؟؟ میدونید اگه ولیعهد بفهمه چقدر عصبی میشه؟
نگاه سردی به یوشی انداخت
_حتی اگه برادرم هم نمیفهمید با داد و فریاد های تو تمام خدمتکارای قصر فهمیدن
یوشی وقتی متوجه شد صداش بیش از حد بلند بود هول شد
یو:عذر میخوام..
اهی کشید
_من یه دلیل دیگه هم دارم اما لازم نیست تو بدونیادامه دارد....
بل....
مایلید کمی انگیزه بدید🙂؟
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...