چویا لبخندی زد
_دلتون برای برادر شیطونتون تنگ نشده بود؟
پل خندید و در حالی که چویا رو راهنمایی میکرد گفت
*چرا شده بود
بعد از چند دقیقه صحبت کردن پل نفس عمیقی کشید و با اشاره ای به ارتور فهموند که بقیه خدمتکار هارو بیرون کنه ارتور به اتسوشی و یه شوالیه و خدمتکار که اونجا بودن اشاره ای کرد تا بیرون برن
*گفتم بیای اینجا چون ازت میخوام به یه مشکل رسیدگی کنی
چویا متوجه کلافگی برادرش شد حتما موضوع مهمیه که از اون میخواد تا بهش رسیدگی کنه
_چه مشکلی؟
پل نگاهی به ارتور کرد و ارتور سری تکون داد و شروع به توضیح دادن کرد
ارتور:این اواخر خبرایی بهمون رسیده که باعث نگرانی ما شده...
پل مکثی کرد چویا منتظر بهش چشم دوخته بود
_چه خبرایی؟
ارتور:به ما خبر رسیده که انگار گروهی قصد سوءقصد به جان ولیعهد رو دارن
چویا شوکه شد سوءقصد؟
_این خبرا رو کی بهتون رسونده؟
ارتور:دوک موری اوگای
اخم کرد موری اوگای کسی بود که اصلا ازش خوشش نمیومد همیشه به وفاداری اون مشکوک بود رو به برادرش کرد
_برادر واقعا چرندیات اون احمق رو باور کردی؟
ارتور:ممکنه که شما درست بگید اما سرورم برادرتون ولیعهد هستن و دشمنان زیادی هم دارن پس بهتره که احتیاط کنیم
ارتور درست میگفت افراد زیادی هستن که با برادرش دشمنی دارن و ممکنه بخوان بهش آسیب بزنن به چهره خسته برادرش خیره شد از وقتی پدرشون بیمار شد برادرش که ولیعهد بود امور کشور رو در دست گرفت و رسیدگی کردن به این امور واقعا اون رو خسته کرده بود نباید تو این شرایط دست رو دست میزاشت باید به برادرش کمک میکرد و خطر هارو ازش دور میکرد وظیفه اون کمک کردن و مراقبت کردن از برادرش بود
_من به این مسئله رسیدگی میکنم
پل لبخندی بهش زد میدونستم میتونه به چویا اعتماد کنه
*ممنونم برادر
لبخندی دلنشین زد
_لازم به تشکر نیست این وظیفه منه که هرکسی رو که بخواد سر راه برادرم قرار بگیره رو نابود کنم***
یوشی نگران بود و آروم و قرار نداشت و همش یک مسیر رو طی میکرد و برمیگشت
اتسوشی که کلافه شده بود بازوش رو گرفت و کشید تا یک جا ثابت نگهش داره
اتسو:یه جا وایسا دیگه چرا انقدر ول میخوری
یوشی دستشو پس زد و ناله کرد
یوشی:نکنه ولیعهد فهمیده که شاهزاده بی اجازه به بیرون قصر رفته؟ اگه فهمیده باشه دیگه قرار نیست زنده بمونم
اتسوشی خندش ای کرد یوشی از این همه بیخیالش اون حرصش گرفت و مشتی به بازوش زد
یوشی:اصلا همش تقصیر توئه! مطمئن باش
قبل اینکه ولیعهد بخواد بکشتم با دستای خودم تورو میکشم
اتسوشی اعتراضی کرد و خواست جوابشو بده اما هردو با دیدن چویا که داشت به طرفشون میومد بیخیال بحث کردن شدن و تعظیم کردن
چویا به یوشی نگاهی کرد
_یوشی سریع به دوک اوگای اطلاع بده که میخوام ببینمش
یوشی تعجب کرد
یوشی:پس باید بگم اسب تون رو برای رفتن آماده کنن
چویا پوزخندی زد و با لحن سردی گفت
_از کی تاحالا من باید به دیدن کفتارایی مثل اون برم؟
یوشی از لحن سرد چویا جا خورد سرشو انداخت پایین
یوشی:اطاعت میشه سرورم منو ببخشید
چویا فقط سری تکون داد و از کنار یوشی رد شد و اتسوشی هم پست سرش دنبالش رفت اما وقتی که از کنار یوشی رد میشد آروم طوری که فقط خودش و اون بشنون گفت
اتسو:اوه پسر نزدیک بود به دست شاهزاده به جای ولیعهد کشته بشی
یوشی دندون قرچه ای کرد عصبی به اتسوشی خیره شد
اتسوشی آروم خندید و دنبال چویا رفتادامه دارد
YOU ARE READING
Sleeping Love
Romance*در حال ویرایش * داستان عشق یه شاهزاده و خائن:) چویا شاهزاده ای که دازای رو که قصد کشتن خودش و ولیعهد برادرش رو داشت دستگیر میکنه اما نمیدونست چرا باید درباره یه خائن کنجکاو بشه و احساساتی به اون خائن پیدا کنه؟ این احساسات باعث میشن اون جلوی اعدام...