part 7

179 38 3
                                    

چویا اهی کشید
_از وقتی پدر بیمار شد و توانش رو از دست داد کلی مشکل پیش اومد و برادر به سختی تونست همه اونهارو حل کنه....
مکث کرد با یاد آوری اون روزهای سخت دستاش مشت شدن
_اون زمان برادرم از من محافظت کرد و الان این وظیفه منه که ازش محافظت کنم
اتسوشی لبخندی زد و خواست چیزی بگه اما با حرکت یهویی چویا شوکه شد
چویا شونه های اتسوشی رو گرفت
_فهمیدم

اما اتسوشی گیج شده بود و چیزی نمیفهمید
اتسو:چی؟
چویا ولش کرد و عصبی گفت
_خودشه مراسم شکار
اتسوشی با تعجب به چویا نگاه کرد
با دیدن نگاه اتسوشی اهی کشید
_ففط بیا بریم اینجا نمیشه دربارش حرف زد
و خودش راه افتاد اتسوشی به خودش اومد و دنبالش رفت
اتسو:سرورم کجا میرید
_میخوام برم برادرمو ببینم

*

با رفتن اونا از پشت درخت بیرون اومد
_باید به ارباب خبر بدم
به نگهبان ها نگاهی کرد حتی با وجود این همه نگهبان هیچکس متوجه وارد شدنش به قصر نشده بود خوب اون یه آدم معمولی نبود
از همون راهی که وارد شده بود مخفیانه از قصر خارج شد

با بیشترین سرعتی که داشت خودشو به عمارت رسوند
خدمتکار با دیدنش تعظیم کرد
×ارباب منتظرتونن
سری تکون داد و به سمت اتاق اربابش رفت
در زد و با گرفتن اجازه وارد شد
روبه روی اون زانو زد
لبخندی زد
*خوب حال شاهزاده عزیزمون چطور بود؟

_انگار اون متوجه نقشه مون شده
پوزخندی زد میدونست که اون میفهمه
*همونطور که ازش انتظار داشتم اون خیلی باهوشه
_حالا که اون فهمیده بهتر نیست بهشون خبر بدیم تا متوقف شن؟
بیخیال گفت
*نه لازم‌ نیست
شوکه سرشو بالا اورد
_اما...حالا که اون همه چی رو میدونه اگه بهشون خبر ندیم همشون کشته میشن

لبخندی بهش زد و با صدای ترسناکی گفت
*تو بهتره دخالتی نکنی و فقط به فکر خواهر مریضت باشی
چیزی نگفت و دوباره سرشو پایین انداخت و دستاشو مشت کرد
اگه فقط به خاطر خواهرش نبود این حرومزاده رو میکشت
*بهتره دیگه بری
بلند شد و بعد از تعظیم کردن از اون اتاق جهنمی بیرون رفت
عذاب وجدان داشت وقتی به اونا که همشون تقریبا بچه بودن و قرار بود بمیرن فکر می‌کرد قبلش درد میگرفت

اما اون نمیتونست کاری براشون بکنه
اگه فقط به خاطر نائومی نبود هیچ وقت خواسته های اون عوضی رو انجام نمی‌داد
با یاد آوری خواهر کوچیکش که از بیماریش رنج می‌برد اشک تو چشماش جمع شد
هیچ راهی نبود که بتونه از دست این هیولا آزاد شه به خاطر خواهرش نمیتونست فرار هم کنه

*

ارتور شوکه به چویا نگاه کرد
ارتور:چی..تو مراسم شکار؟
چویا سرشو به نشونه تایید تکون داد و جدی گفت
_بهترین فرصت براشون برای آسیب به برادر مراسم شکاره
ارتور ساکت شد و چیزی نگفت حق با چویا بود اونا توواون مراسم فرصت کافی برای آسیب زدن به ولیعهد رو داشتن
به ورلاین که هیچ واکنشی به حرفای چویا نشون نداده بود نگاه کرد

میدونست با اینکه در ظاهر خودشو خونسرد نشون میده اما اون بیشتر از همه فکرش درگیره و نگرانه
اتسوشی نگاهی به چویا کرد
اتسو:حالا باید مراسمو لغو کنیم؟
ورلاین به چویا نگاه کرد
*نظر تو چیه چویا؟

لبخندی به برادرش زد
_راستش من نقشه ی بهتری دارم برادر
لبخند زد همونطور که از برادرش انتظار داشت اون راه حل بهتری داشت
*گوش میکنم

ادامه دارد

Sleeping LoveWhere stories live. Discover now