part 10

183 41 3
                                    

تو یه حرکت غافلگیرانه بهشون حمله کردن
خیلی سریع کار اون دو نفر که همراهش بودن رو تموم کرد و به ولیعهد که مثل یه ترسو روی زمین افتاده بود نگاه کرد
_اول خودت میکشم بعد برادر حرومزادت
سرشو برگردند
با دیدن صورتش چشماش گرد شد
اون ولیعهد نبود
سریع برگشت و داد زد
_این یه تله اس ز...
اما قبل اینکه بتونه حرفشو تموم کنه یه تیر به سمتش پرتاب شد که اگه به موقع جاخالی نمیاد حتما توی قلبش فرو میرفت

به کسی که این تیر رو پرتاب کرده بود نگاه کرد
موهای اتشین
چشمای آبی سرد
پس شاهزاده ای که تعریفشو شنیده بود این بود
*یه فرصت میدم بهتون
منتظر بهش خیره شد
پوزخندی زد
*اگه خودتون رو تسلیم کنید قول میدم با درد کمتری بمیرید
بی تفاوت بهش نگاه کرد
_اون برای خودمه
و به سمت چویا حمله ور شد اما قبل اینکه حتی بهش برسه افراد دیگه ای بهشون حمله کردن
تعدادشون خیلی زیاد تر از اونا بود

صدای برخورد شمشیر ها و فریاد میومد درگیری سختی بود
برگشت و به یوشی نگاه کرد که حواسش به کسی که باهاش مبارزه میکرد بود و کس دیگه ای میخواست از پشت بزنتش به طرف اون شخص دوید و ضربه ای با شمشیرش بهش زد و سر یوشی داد زد
*حواست به پشت سرت باشه احمق
یوشی:حواسم بود
و با یه ضربه به گردن حریفش کارشو تموم کرد
صدای فریاد اون فرد نگاه دازای رو به اونجا کشوند
با دیدن اکمی دوستش که غرق در خون روی زمین بود چشماش گرد شد
فریادی از سر درد و خشم زد و به سمت پسر مو مشکی ای که اونو کشته بود حمله ور شد
یوشی با دیدن دازای گارد شو حفظ کرد اما اون خیلی قوی بود
دازای دیوانه وار بهش ضربه میزد
با یه ضربه دیگه تعادلش از دست داد و روی زمین افتاد و تا به خودش بیاد درد بدی رو توی شکمش حس کرد
و خون از گوشه ی لبش جاری شد
دازای بیشتر شمشیر رو داخل شکمش فرو کرد و توی یه حرکت بیرون کشید
و شمشیر رو به سمت قلب یوشی گرفت

چویا با دیدن این صحنه قبل از اینکه دازای بتونه سینه یوشی رو بشکافه بهش حمله کرد و جلوشو گرفت
اتسوشی به پسری که روی زمین جلوش به زانو در اومده بود نگاه کرد یه پسر با موهای مشکی که نوک دو دسته از موهاش سفید بودن بهش میخورد که از اونم کوچیکتر باشه
اتسو:تو که فقط یه بچه...
اما با شنیدن صدای داد یوشی حرفشو کامل نکرد و شوکه برگشت
به چویا که با اون پسر که به نظر رئیسشون بود درگیر شده بود نگاه کرد و با تمام سرعتش خودشو به یوشی رسوند
چویا نگاه کوتاهی به اتسوشی کرد
*از اینجا ببرش
و با خشم خیره به چشمای پر از نفرت دازای شد
*عوضی
_میکشمت!
تو چشمای دازای اشک جمع شده بود و این چویارو شوکه کرد
دازای چویا رو رو با تمام توانش هل داد و دوباره بهش حمله کرد چویا از اون سریع تر بود و تمام ضربه هاش رو دفع میکرد

دست دازای رو گرفت و به جلو پرتش کرد و از پشت بهش لگد زد
*خیلی کندی
دازای بلند شد و دوباره بهش حمله کرد و سعی میکرد بتونه حداقل یه ضربه بهش بزنه اما بی فایده بود اون از چیزی که فکرشو میکرد قوی تر بود
اکوتاگاوا با دیدن دازای که باز روی زمین افتاد از جاش بلند شد و شمشیرش رو برداشت
تاچیهارا دستشو گرفت
تاچی:دیونه شدی باید فرار کنیم وگرنه همه میمیریم
اکو دستشو از دست تاچیهارا بیرون کشید نمیتونست دازای رو همین جا ول کنه
اکو:من بدون دازای هیچ جا نمیرم
و به چویا حمله کرد

شمشیر رو بالا برد تا به چویا ضربه بزنه اما چویا دستاشو گرفت و نیشخندی بهش زد
اکوتاگاوا از این همه قدرت چویا شوکه شده بود
فشار دستای چویا روی دستاش انقدر زیاد بود که شمشیرش از دستش افتاد
چویا لگد محکمی به شکمش زد که روی زمین پرت شد با درد به چویا که بالای سرش وایساده بود نگاه کرد چویا بدون هیچ احساسی نگاش میکرد شمشیرش رو بالا آورد تا ضربه آخر رو بهش بزنه
اکوتاگاوا چشماش رو بست و منتظر درد شد اما با سایه ای که روش افتاد و صدای آخی چشماش رو باز کرد دازای خودشو سپر اکو کرد و زخمی شد
با چشمای گرد شده به دازی نگاه میکرد که دازای با درد چشماشو باز کرد
_فرار کن...
اکوتاگاوا سریع بلند شد و به سمت بقیه دوید تا فرار کنن تو لحظه آخر به دازای نگاه کرد و قطره اشکی که روی گونش ریخته بود رو پاک کرد
چویا به افرادش نگاه کرد و داد زد
*برید دنبالشون
و به دازای که به سختی سعی میکرد بلند بشه نگاه کرد
*نمیخوای تسلیم بشی؟
با این وضعیت حتی با دست خالی هم میتونم شکسته بدم

دازای بی اهمیت بهش با توانی که براش مونده بود بهش حمله کرد اما مشت محکمی از چویا خورد و روی زمین افتاد خونریزی داشت و همین ضعیفش کرده بود
نگاهشو به شمشیرش داد و دستشو دراز کرد تا برش داره اما چویا پاشو روی دست دازای گذاشت
*دیگه مقاومت بسه تو شکست رو قبول کن
چشماشو با خشم بست و دندون هاشو روی هم فشرد باورش نمیشد به این راحتی ازش شکست خورده بود
چویا با دیدن دازای که تسلیم شده بود عقب رفت و افرادش سریع دازای رو گرفتن تا دوباره نخواد به چویا حمله کنه
پوزخندی به دازی زد و با تمسخر گفت
*واقعا که فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی
دازای سرشو بالا آورد و با خشم نفرت بهش نگاه کرد
_قسم میخورم میکشمت
نیشخندی چویا پر رنگ تر شد و با لحن سردی گفت
*ببریدش

ادامه دارد

Sleeping LoveWhere stories live. Discover now