پارت ۱

399 53 5
                                    

صبح قبل از خروجش از خونه پتویی روی مادرش که خسته از شیفت شبش برگشته و بدون حتی عوض کردن لباسش روی مبل به خواب رفته بود کشید. میدونست اون عادت داره تا لحظه ای که کاملا خسته بشه و به مرحله بیهوشی برسه کارکنه...
برای اینکه اون زندگی بهتری داشته باشه!...
مادرش پرستار قابلی بود! اما هیچوقت نتونسته بود به خوبی از خودش مراقبت کنه...
و این همیشه استیو رو ناراحت میکرد!
به آرومی از خونه خارج شد و طبق معمول اول هدفونش رو به گوشش گذاشت و بعد سوار دوچرخه نازنینش شد و شروع به حرکت کرد.
همیشه از این ساعت از روز لذت میبرد.صبح ها حال و هوای آدم ها فرق میکنه! هرکسی مقصد مشخصی داشت و میخواست هرچه زودتر بهش برسه! اما استیو نه... اگرچه برای آقای لنگبرگ مهم بود که هیچ دانش‌آموزی دیر نرسه، اما برای اون نه...
سوار دوچرخه اش با بازیگوشی خیابون هارو میگشت تا به مدرسه اش بره
چرخی توی محله اشون زد و با دیدن کافه دنج و دوست داشتنیش که تازه مشغول باز کردن درش بود لبخندی روی لب هاش نشست و با خودش عهد کرد بعداز مدرسه و قبل از رفتن به خونه یه بار دیگه اون موکایی که براش طعم بهشت رو میداد امتحان کنه...
اون هیچوقت از قهوه خسته نمیشد
حتی اگه تا آخرین روز عمرش هم مجبور میشد قهوه بخوره...
بعداز کمی پدال زدن تا به تابلوی خیابون مورد نظرش رسید آهی کشید و سرعتش رو کم کرد و از اولین تقاطع پیچید و به طرف مدرسه اش رفت. کمی جلوتر ساختمون مدرسه درنظرش نمایان شد و بچه هایی که دم در دبیرستان خودشون رو به ساختمون میرسوندند ویا باهم مشغول صحبت بودند رو از نظر گذروند. از حرکت ایستاد و توجه اش به تکه سنگ حکاکی شده ای که از میون چمن ها سربرافراشته و روش با خطی خوانا اسم مدرسه رو نوشته خیره موند.پوزخندی زد باخودش گفت
-به "گودال شتِ" سنت دومنیک خوش اومدید!!
و همچنان که دست در جیب به طرف درهای ورودی مدرسه میرفت شروع به صحبت کرد
«اوه براتون سوال شده چرا بهش میگم "گودال شت"؟؟ خب واجب شد براتون یه تور داخل مدرسه بزارم!!
مطمئنم هرکسی با ورودش به این دبیرستان باخودش درنگاه اول میگه اوه چه مدرسه باکلاسی!!
چه ساختمون زیبایی داره....
ولی نگو!... چون هنوز داخلش رو ندیدی
فقط بچه های داخلش میدونند که اونجا چیزی جز گودالی مدفون شده از شت نیست...
و شماهم فقط کافیه در ورودی رو هول بدید و وارد راهروی اصلی بشید»
در ورودی رو هول داد و به داخل رفت. چشمی برای بچه هایی که با اشتیاق درحال صحبت باهم بودند گردوند و با قدم های آهسته به طرف لاکرش رفت
«اشتباه نکنید من جامعه ستیز نیستم فقط باور دارم اینجا هیچکس خودش نیست...همه پشت یه نقاب مخفی شدند و کسانی رو که خودشونن مخفی میکنن...
و میدونید چرا نقاب میزنن؟...چون اونقدر که باید خوب نیستند!!
یا حداقل فکرمیکنن که خوب نیستند!
هنوزم متوجه منظورم نشدید نه؟
خب بزار یکم براتون این مسئله رو باز کنم»
نگاهش به دوتا دختری که کنارهم ایستاده بودند ودرحالی که باهم صحبت میکردند کتابی توی دستشون قرار داشت افتاد
توی ذهنش بهشون اشاره کرد و گفت
«جمع لوزرها، کسایی که به همه میگن فقط برای درس خوندن اومدن به مدرسه و نمیخوان دنبال چیز دیگه ای باشن اما نگاه های پرحسرتشون نشون میده که چقدر نیازهاشونو سرکوب کردن! اینا اون کسایی هستن که اعتماد به نفس اینو ندارم که خودوشون رو همونجوری که هستن نشون بدم...چون فکرمیکنن کافی نیستن به دنبال توجیهات مسخره میگردن..»
نگاهش رو ازشون گرفت و به گوشه دیگه راهرو دوخت که دخترا با ظاهری خواستنی تر درحال نشون دادن عکس های گوشیشون بهم بودند و گاهی زیرلب پچ پچ میکردند و میخندیدند
قیافه اش رو با حالت منزجری جمع کرد و گفت
«دخترهای پر افاده چیرلیدر.... که فکرمیکنن جذاب ترین و خواستنی‌ترین صورت ها و بدن هارو دارن!
هیچ اهمیتی به درس نمیدن و فقط میخوان نمره قبولی بگیرن و در عوض هر دو روز یک بار از خودشون عکس های سکسی پست میکنن و تو استوری هاشون همدیگه رو تگ میکنن و خیلی خوشحال به نظر میرسن...
معمولا طرفدارای زیادی دارن...پسرایی که فقط برای کل انداختن با هم باهاشون قرار میزارن و...»
رشته افکارش با پسری که بهش تنه زد و کیفش رو انداخت درهم گسست و صدای خنده چند نفر پشت سرش بلند شد
«دقیقا تا حرفشون شد!!... پسرهای قلدر تیم فوتبال...»
گفت و چشم غره ای رفت و کیفش رو از روی زمین برداشت
«اونا دوست دارن کسایی که به خیالشون ضعیف ترن رو اذیت کنن....»
نگاهی به تای انداخت که منتظر بود تا استیو کیفش رو از روی زمین برداره
هوفی کشید
«احتمالا منتظره تا یه تیکه درست حسابی به مغز پوکش برسه و به زبون بیارتش... که مطمئنا یا از گوشواره استیلی که به گوشم چپم زدم جوک بسازه....یا از لباس جدیدم که تقریبا یکی دوسایز برام بزرگ تره...همونجوری که خودم میخواستم!...»
+هی استیو.... اون گوشواره اس روی گوشت؟
«نگفتم؟»
-زودباش تای هرجوکی به ذهنت میرسه زودتر بگو که دیرم شده باید برم سر کلاسم....
تای از واکنش استیو خوشش نیومده به طرفش رفت و درحالی که به لاکر کنار استیو تکیه میداد گف
+هی کامان...من فقط میخواستم بگم خیلی خوشگله... بهت میاد...
و پوزخندی زد
«اره جون خودت...»
استیو بی توجه بهش در لاکرش رو بست و قصد رفتن کرد که با شنیدن صدای تای متوقف شد
+بعداز مدرسه قرار داری توینک؟... حالا طرف کی هست؟ ...مشتریته؟؟
اطرافیانش خندیدن و استیو به طرفش برگشت
تای خوشحال از اینکه تونسته توجه استیو رو جلب کنه، با خنده ای که سعی در پنهان کردنش داشت جمله بعدیش رو گفت
-با این لباسا و سرو وضع اینکه بتونی یه دیکی پیدا کنی که ساک بزنی واقعا استعداد میخواد...
استیو برای ثانیه ای بهش خیره شد و بعد بدون اینکه تغییری توی صورتش اتفاق بیوفته چشم هاشو چرخوند برگشت و درحالی که به طرف کلاسش میرفت گفت
+فاک آف تای...
واکنشش درمقابل همه کسایی که شرایط فیزیکی یا گرایشش رو مسخره میکردند همین بود!
حتی نمیذاشت صداشون توی گوشش بپیچه و مثل ویروسی کشنده وارد ذهنش بشه...
اونا ارزشش رو نداشتن که حتی بخواد بهشون فکرهم بکنه...
وارد کلاس شد و با دیدن دارسی که جای همیشگیش نشسته بود برای اولین بار توی اون روز لبخندی زد و به طرفش رفت
+هی دارس...
استیو گفت و به شونه دارسی ضربه زد. دارسی با دیدنش لبخند گشادی زد و با هیجان گفت

Secret LoveWhere stories live. Discover now