پارت ۱۱

153 34 1
                                    

با شنیدن خبر از زبون دارسی با سرعت خودش رو به پیش باکی رسوند. وارد لاکر روم شد و بی توجه به نگاه های اطراف به دنبال باکی جای جای سالن رو از نظر گذروند
الکس با دیدنش خندید وگفت
_هییی استیوووو راه گم کردی
و پشت سر اون باکی نگاهش به طرف استیو برگشت و با تعجب گفت
-استیو....اینجا چیکار میکنی؟
استیو حرف الکس رو بی جواب گذاشت و به طرف باکی که مشغول پوشیدن لباسش بود رفت و با نگرانی گفت
+میخواستم ببینم خوبی؟
با گیجی شونه بالا انداخت
-عا....اره
لب تر کرد و برای چند ثانیه حرفش رو توی دهنش مزه مزه کرد و بعد خودش رو توضیح داد
+شنیدم با ربکا بهم زدی...
و بعد سریع اضافه کرد
+برای همیشه!!
باکی لبخندی زد و کفشش رو لاکرش بیرون آورد و درش رو بست
-من تمرینم تموم شده میخوای باهم بریم؟
استیو متوجه شد باکی نمیخواد اونجا حرفی بزنه و سری به معنای فهمیدن تکون داد و نگاهی به تمام چشم هایی که بهشون خیره شده بودند گردوند و بیشتراز این اونجا ایستادن رو جایز ندید
+عام....اره...پس من بیرون منتظرتم
به در خروج اشاره کرد و از کنار تای که با پوزخند بهش خیره شده بود گذشت و بیرون رفت.
با بیرون رفتن استیو باکی مشغول عوض کردن کفشش شد که تای به طرفش اومد
_هی باکی راستش رو بگو یعنی سواریش اینقدر خوبه که قید ربکا رو زدی؟
از جاش پاشد و با عصبانیت بهش هجوم برد و بدنش رو به قفسه ها هول داد
-خفه شو تای...یا دفعه بعد خودم خفه ات میکنم
تای حرفش رو خورد و دستشو به معنای تسلیم بالا برد
_اوکی
باکی با عصبانیت از کنارش گذشت و بیرون رفت و با دیدن استیو که به دیوار تکیه داده بود عصبانیتش رو فرو خورده و با لبخندی که به زور روی لب هاش قرار گرفت به طرفش رفت. استیو از دیوار فاصله گرفت و با تردید گفت
+خب کجا بریم؟
با تعجب سرش رو به طرفش برگردوند
-منظورت چیه؟!
استیو بهش خیره شد و بعد دهانش باز موند
+اوه واقعا معذرت میخوام من فکرمیکردم قراره جایی بریم...
باکی متوجه شده خندید و قبل از اینکه استیو دوباره از جلوی روش فرار کنه دستش رو گرفت و گفت
-خب میتونیمم بریم...
و به ساعتش نگاه کرد.هنوز یک ساعتی وقت داشت
شاید میتونست به خودش جرات بده و حرف دلش رو بزنه...
ولی چی میگفت؟
خودش هم با این احساس بیگانه بود
چطور میتونست به پسری که فقط با یه بوسه روی گونه اش از فرق سر تا نوک پاش سرخ میشه بگه جدیدا فهیمده که احساسش نسبت به اون چیزی ورای دوست بودنه...
استیو سرش رو پایین انداخت و با پای چپش خط فرضی روی زمین کشید
+خب کجا بریم؟
باکی با لذت بهش خیره شد. نمیدونست چرا اما حس میکرد استیو از قبل تصمیمش رو گرفته و جواب سوالش رو میده اما روش نمیشه بیانش کنه...
-نمیدونم...
استیو سرش رو بلند کرد و گفت
+راستش من یه جارو میشناسم
خندید و سرتکون داد
حدسش درست بود
-خب؟
استیو بهش برخورده شونه بالا انداخت
+خب دیگه همین...میتونیم بریم اونجا
-باشه بریم
استیو وسایلش رو برداشت و از دارسی خداحافظی کرد و بعد همراه با باکی سوار ماشینش به مقصد کافه مورد علاقه استیو حرکت کردند.
استیو هیجان زده بود اما سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و این حالش از دید باکی دور نموند. خوشحال بود که تونسته بود به واسطه بودن با استیو از اون حال و هوا و جو سنگین مدرسه دور بشه...
دوستیش با ربکا یه جور دردسر داشت و جداییش جور دیگه...
ربکا خوب تونسته بود با دروغاش دوست های مشترکشون رو نسبت بهش بی اعتماد کنه، طوری که امروز فقط نگاه های خیره بهش و پچ پچ های پشت سرش حس کنه و بشنوه...
اما براش مهم نبود. حتی از این جدایی ناراحت هم نشده بود
و امیدوار بود امروز بتونه حرف هاشو به استیو بزنه و پاسخی به سوالات گیج کننده ذهنش و رفتار عجیب خودش بده....
با رسیدن به مکان مورد نظرشون پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدند. استیو جلو رفت و باکی به دنبالش به راه افتاد.
استیو از همون لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتند انتخابش رو کرده بود اما با این حال جلوی تابلوی سفارشات ایستاد و اجازه داد باکی انتخابش رو بکنه.
باکی نگاهی اجمالی به تابلو انداخت و به طرف استیو برگشت
-چی میخوری؟
استیو لبخندی بهش زد و گفت
+موکاهای اینجا طعم بهشتی دارن...من عاشقشونم
باکی سرتکون داد
-پس منم موکا میخورم
و روبه متصدی گفت
-۲تا موکا...
و به دنبال استیو به طرف میزی که نشون کرده بود رفتند. استیو رو به پنجره نشست تا باکی مجبور بشه روبه روش بشینه و بعد با لذت گفت
+روی صندلی "تعریف کن" نشستی
باکی نگاهی به صندلیش انداخت و نفهمیده گفت
-چی؟
+این صندلی که روش نشستی... من و دارسی هروقت میایم اینجا، عادتمونه که هرکس روی اون صندلی بشینه باید تعریف کنه...
باکی خندید و روی صندلی لم داد
-خب....از چی تعریف کنم
+نمیدونم.... هرچیزی دلت خواست
گفت و دستش رو زیر چونه اش زد و با لذت بهش خیره شد
+یه چیزی بگو که فقط بینمون دوتا باشه...
چشماش برق زد
+یه چیزی بگو که فقط من بدونم!
باکی به طرفش متمایل شد و آرنجشو روی میز تکیه داد و توی چشم های منتظر استیو خیره شد
چشم هایی که دوست داشت هر روز و هر ساعت بهشون نگاه کنه و فکرنمیکرد هیچوقت ازشون سیر بشه...
صداش رو پایین آورد ولحنش ملایم شد
-من هیچوقت هیچ حسی به ربکا نداشتم!
استیو انتظار همچنین اقراری رو نداشت!
-میخواستم داشته باشم....شروع رابطه امون هم بخاطر همین بود!! تمام دوستام دنبال دختر هایی بودند که تو پارتی همراهیشون کنه و من... نمیدونم خیلی برام اهمیت نداشت
خندید و سرش رو پایین انداخت. استیو مشتاق شنیدن ادامه اش سکوت کرد و بهش زمان داد تا حرفش رو بزنه...
-دوستیم با ربکا خیلی یهویی پیش اومد! اون خودش جلو اومد و بهم پیشنهاد داد....و با هرچیزی که من میخواستم هم اوکی بود و منم.... راستش میخواستم تستش کنم‌...
+چی رو؟
لبخندی به چشم های بی قرار استیو زد
-دوست دختر داشتن رو...سکس رو...
استیو ناخودآگاه توی خودش جمع شد و با صدای لرزونش پرسید
+و....؟...چطور بود؟
باکی خندید و سرش رو گردوند
-راستش...من واقعا هیچ حسی بهش نداشتم استیو... هیچ کششی.... حتی الانم ناراحت نیستم از اینکه بهم زدیم! حس میکنم یه مشکلی دارم...
و با خودش گفت احتمالا مشکلم اینکه به دخترها هیچ حسی ندارم...
+چه مشکلی مثلا؟
-نمیدونم... اما... همه چیز بنظرم عجیبه!
و خواست ادامه بده که سفارشش هاشون رو آوردند و باکی ترجیح داد سکوت کنه. جرعه ای از موکای داغش خورد و روبه استیو که با استرس بهش زل زده بود کرد و گفت
-همممم این عالیه استیو!
استیو خوشحال لبخندی زد و نفس راحتی کشید
+میدونم!
جرعه ای دیگه ازش خورد و گفت
-طعمتو دوست دارم!
با شنیدن حرفش نوشیدنی توی گلوی استیو پرید و به سرفه افتاد و با تعجب گفت
+چی؟؟؟
باکی ترسیده به طرفش خم شد وگفت
-گاد...منظورم طعمیه که دوست داریه...طعمی که دوست داری رو دوست دارم...
استیو بعداز چند سرفه و نفس عمیق گفت
+آها....
و با باکی با خودش فکر کرد: اگرچه دوست دارم طعم لب هاتم بچشم... مطمئنم خوشمزه ترینن...
اجازه داد استیو کمی آروم بشه و بعد پرسید
-میتونم به سوال ازت بپرسم؟ اگه دوست نداشتی جواب نده..
+بپرس...
توی چشم هاش خیره شد و گفت
-چطور فهمیدی که گی هستی؟....چطور "از کمد بیرون اومدی"؟
از حرف باکی هم تعجب کرد و هم خنده اش گرفت
+راستش.... فکرکنم من هیچوقت تو کمد نبودم!...یعنی از اولش میدونستم چی میخوام
-مادرت چی؟ چطوری بهش گفتی؟
+عام...میدونی مامانم بهترین دوستمه... و اونم از اول یه حدس های زده بود... اینکه کامل فهمید وقتی بود که...عام...فکرکنم داشتیم فیلم می‌دیدیم و نمیدونم چی شد که مامانم از آینده گفت و راجع به دوست دختر آینده ام یه آرزویی کرد و منم تصحیحش کردم که دوست پسر نه دختر و اونم خیلی خوب برخورد کرد.... گفت از اول میدونسته و خوشحاله که الان بهش گفتم
باکی متفکر بهش خیره شد. نمیدونست اگه واقعا گی باشه باید چطور این موضوع رو با پدر و مادربزرگش در میون بزاره..
وقتی پیش استیو بود جرات میگرفت و میخواست همون لحظه داد بزنه و تمام مردم شهر رو خبر دار کنه و وقتی از پیشش میرفت ترس به ذهنش هجوم میاورد و نمیدونست چیکار باید بکنه...
بنظر آسون اما تو عمل سخت بود...
استیو متوجه غم توی چشم هاش شد و دستشو روی دست باکی گذاشت و گفت
+متاسفم
-برای چی؟
+حس میکنم جای خالی مادر هیچوقت پر نشه...متاسفم که از وجودش محروم بودی
باکی لبخند محزونی زد و نگاهش به جای دور خیره موند
-میدونی....راستش اصلا...چیزی از ظاهرش رو به یاد ندارم...من خیلی بچه بودم!....
و نگاهش به طرف استیو برگشت
-فقط صداش رو یادمه... وقتی برام لالایی میخوند
لبخندش عمیق شد انگار همین حالا هم صداش رو می‌شنید
-وقتی صدام میزد...اون بهم میگفت باکی
-بخاطر اسم وسطم...
و سریع توضیح داد
-اسم وسطم بیوکنانه!
استیو با ناباوری گفن
+شوخی میکنی!؟ جیمز بیوکنان؟...هم اسم ۱۵امین رئیس جمهور آمریکا؟؟
و با خودش گفت همونی که شایعه بود گیه؟
-اره اره همون....بابام دوسش داشت و...
شونه بالا انداخت. استیو با تردید گفت
+حالا من یه سوال بپرسم؟
-چی؟
+از کجا میدونستی من اسمم استیوعه؟
و سریع اضافه کرد
+اولین بار که منو دیدی؟
باکی کمی فکر کرد و گفت
-عام...راستش نمیدونم از کجا شروع شد... اما فکرکنم همیشه میدونستم... اخه میدونی...تو روی آدم های اطرافت تاثیر میزاری
با خنده آغشته به تعجب گفت
+من؟؟
-اره تو!... تو پای چیزی که بخوای پافشاری میکنی
از حقت کوتاه نمیای...و نمیزاری حق کس دیگه ای هم ضایع بشه....شخصیت مستقلی داری که خیلی ها مثل تای بهت حسودیشون میشه...
استیو بی هیچ حرفی بهش خیره شد
شنیدن این حرفا از زبون باکی براش غیرقابل باور بود! باکی ادامه داد
-چون تو خودت رو همون جوری که هستی نشون میدی....حاضر نیستی بخاطر بقیه عوض بشی...و این تورو قدرتمندتر از همه می‌کنه
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت
+نه اینجوری نیست... اینایی که میگی اینا خیلی عالین ولی من نیستم....نه کاملا حداقل....سعیم رو میکنم خود واقعیم رو نشون بدم ولی بعضی وقتا خیلی سخت میشه...
-من باور نمیکنم!! ما خیلی مدت زیادی نیست همو میشناسیم ولی من همه چیزو‌ درباره ات میدونم
یه ابرو بالا انداخت و به شوخی گفت
+یعنی اینقدر من قابل پیش بینیم؟
-اوه نه استیو تو مثل یه پازل صدهزارتایی میمونی که ادم از حل قسمت قسمتش لذت میبره
لبخندش عمیق شد و ضربان قلبش بالا رفت
-اما خوب میشناسمت چون خودت رو همونی که هستی نشون میدی....
و باکی شروع کرد به شمردن چیزهایی که ازش فهمیده تا بهش ثابت بکنه که چقدر میشناستش
-دوست صمیمیت اسمش دارسیه و شما همه چیزتون روبهم میگید اونم با کوچکترین جزییات!
-با مادرت هم صمیمی هستی اما بیشتر از همه براش احترام قائلی!...
-روحت هنرمنده و اینو تو تک تک استوری ها و پست هات کاملا میشه دید، که توی هر هنری بهترینی!...
-یه دفتر نقاشی داری که به جونت بسته است و میدونم که به اشیا بیشتراز آدم ها وابسته میشی و احتمالا با یه سریاشون حتی حرف هم میزنی...
-من بازم میتونم بگم اما فکرمیکنم منظورمو رسوندم
استیو به آرومی زمزمه کرد‌
+اره...
با یادآوری چیزی زبون روی لب های ترش کشید و عزمش رو جزم کرد و گفت
+ولی هنوز یه چیزی هست که من جرات ندارم به هیچکس بجز دارسی و مامانم نشون بدم...
باکی با تردید پرسید
-من.... میتونم ببینمش؟
سرش رو با شوق تکون داد
+اره...
و از جاش پاشد
+بزن بریم
باکی در حالی که از جاش پامیشد گفت
-کجا؟
+خونه ما

Secret LoveWhere stories live. Discover now