پارت ۷

158 37 8
                                    

کلاس تاریخ آقای مارتین تنها کلاسی بود که میتونست باکی رو ببینه! اما همین کلاسی هم که با وجود خسته کننده بودنش همیشه براش هیجان داشت، حالا بخاطر اتفاق روز قبل با استرس قدم به داخل کلاس می‌گذاشت.
این بار بیشتراز همیشه سعی میکرد با کسی ارتباط چشمی برقرار نکنه، چون از نظر اون تمام بچه هایی که اونجا نشستند میدونند که اون چه کاری کرده...
شاید درمجموع اتفاق مهمی نبود! چون اون فقط یه عکس فاکی رو لایک کرده بود!! نباید هم اینقدر مهم باشه!
اما نتیجه ای که ازش گرفته میشد به ترسش اضافه میکرد!
طوری که ضربان قلبش با هر پچ پچی بالا بره و نفس کم بیاره...
بارها با صدای دارسی به خودش نهیب زده بود:
«جمع کن خودتو استیو این اصلا موضوع مهمی نیست»
اما به جای اینکه ترسش بریزه با نگرانی به صندلی خالی کنارش نگاه می‌انداخت
دارسی امروز به مدرسه نیومده بود و دووم آوردن توی این شرایط استرس‌زا در نبود کسی که اونو از دست افکار منفیش نجات بده واقعا غیرقابل تحمل بود!
نگاهی به بیرون از پنجره انداخت و به فکر پیچوندن کلاس افتاد. نگاهش به در کلاس برگشت
میتونست تا باکی نیومده سریع بره...‌
دریک تصمیم آنی سریع وسایلش رو جمع کرد و توی کوله اش گذاشت و بند اش رو سفت گرفت و خواست از جا بلند بشه که صدای خنده الکس و سم راهرو بلند شد و اون بی رمق به سر جاش برگشت...
با نفس های حبش شده و چشم هایی که به قاب در خیره مونده بودند منتظر اومدن باکی به کلاس شد!! اما هرچقدر انتظار کشید فقط صدای خنده هاشون رو شنید...
تپش قلبش ناخودآگاه بالا رفت!
این احمقانه بود که همه چیز رو به خودش ربط میداد، اما الان واقعا داشت به این نتیجه می‌رسید که باکی توی راهرو مشغول تعریف کردن اتفاقی که دیروز افتاده به دوست هاش و مسخره کردن استیوعه که اونا اینقدر بی پروا می‌خندند.‌..
دست های مشت کرده اش رو به بغل کشید و دست به سینه روی صندلی لم داد و با پاش روی زمین ضرب گرفت. باید سعی میکرد به اعصابش مسلط بشه! باکی هیچوقت از این کارو نمیکنه....
چشم چرخوندو نگاهش به ربکا افتاد که با عصبانیت به در خیره شده
اون چرا بلید عصبانی باشه؟همونطور که با تعجب بهش چشم دوخته بود، ربکا رو برگردوند و بهش چشم غره رفت.
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید
اصلا نباید براش مهم باشه...
اصلااااا....
نباید....
ولی متاسفانه براش مهم بود! هرچیزی که مربوط به باکی میشد براش مهم بود!!
خیلی نگذشت که باکی به همراه الکس و سم وارد کلاس شدند و هرکدوم به طرف نیمکتی رفتند و استیو سریع رو برگردوند و‌ خودش رو مشغول کرد تا نبینه که باکی کنار ربکا میشینه...
حافظه اش از باکی طبقه بندی شده بود
اون نه تای رو درکنار باکی میدید نه ربکا رو!!
نسبت به الکس و سم هنوز حس خاصی نداشت که بخواد توی ذهنش حذفشون کنه...
نگاهی به ساعت روی مچش انداخت و آه کشید. حتی نیم ساعت هم از تایم کلاس نگذشته بود، اما براش به اندازه چند ساعتی گذشته بود....
سرش رو بلند کرد و دید باکی داره به طرفش میاد
«اوه شت»
با چشم های گرد شده و لب های بهم دوخته شده به باکی که با لبخند به طرفش میومد زل زد.
جوری لب هاشو بهم دوخته بود که انگار میخواد از بیرون پریدن قورباغه توی دهنش جلوگیری کنه.
توی اون لحظه دوست داشت از دستش عصبانی باشه و یا حداقل بخاطر برخورد اون روز تای محلش نزاره. اما نمیتونست...
اون همیشه حرف ها و حرکات تای رو با دیدن چشم باکی از یاد میبرد....
باکی مقابلش قرار گرفت و به جای خالی دارسی اشاره کرد و با خواهش گفت
-هی... استیو... اگه دوستت امروز قرار نیست بیاد، میتونم اینجا کنارت بشینم؟
استیو اول نگاهی با تردید به صندلی انداخت و بعد به باکی . آب دهنش رو با استرس قورت داد و به آرومی گفت
+اره....
«مطمئنم که نشنید....»
«تو که خجالتی نبودی استیو!!!»
بخاطر صداهای توی سرش سریع سری هم برای باکی تکون داد.
باکی بیخیال کوله اش رو کنار صندلی گذاشت و همزمان موقع نشستن گفت
-با بکا دعوام شد...
استیو که به باکی زل زده بود بی هیچ حرفی فقط چندبار پلک زد وبعد برای اینکه حرفش رو بی جواب نزاره لب باز کرد
+اوه...
باکی شونه بالا انداخت و لبخند مصنوعی زد که گوشه چشم هاش رو چین انداخت و دل استیو لحظه‌ای براش ضعف رفت
-اره.... الان هم داریم از همدیگه دوری میکنیم!
سرتکون داد و سعی کرد نفس بکشه!
«باکی واقعا احمقه اگه از این تغییر رفتارت نفهمه دردت چیه!!»
با عصبانیت غرید
+خفه شو
-چی؟
هول شده به طرف باکی برگشت
+باتو نبودم!!!!...با تو نبودم....
و طبق عادت همیشگیش آستینش رو پایین کشید و انگشت هاشو توش مخفی کرد. اگه میتونست همین الان از شرمندگی آب میشد و به زمین فرو میرفت...
درکنار باکی حتی نصف اعتماد به نفسی که همیشه داشت رو هم نداشت...
شاید چون نمیخواست درنگاه اون بد به نظر برسه و هرکاری به نظرش اشتباه میومد...
باکی دستش رو روی صندلی استیو تکیه داد و به طرفش برگشت
-تو هنوز از دست من ناراحتی؟ من فکر میکردم بعداز اون لایک دیروزت....
با ابروهای بالا رفته میون حرفش پرید و سریع گفت
+نه نه اون....اون کار من نبود...
-چی؟!
اخمی روی پیشونی باکی نشست
«آفرین بدترش کردی!!!»
«نه بدتر نشد بگو کار دارسی بود»
+یعنی....عام....
«اگه بگه کار دارسی بود باکی فکر میکنه دارسی اون همه گشته تا عکس ۲سال پیشش رو پیداکنه....»
«اوه شاید فکرکنه دارسی روش کراش داره...»
«بهتراز اینکه فکرکنه من روش کراش دارم!»
سرش رو تکون داد و با لکنت گفت
+کار من بود ولی....
«....نمیخواستم انجامش بدم؟»
«....هول شدم زدم رو عکست؟»
«اخه دلیل از این مسخره ترهم وجود داره؟»
همچنان که به چشم های منتظر باکی زل زده بود و به دنبال جوابی میگشت آقای مارتین به کلاس اومد و باعث شد نگاه جفتشون به طرفش بچرخه و استیو‌ از اینکه تونسته از زیرجواب دادن دربره نفس راحتی کشید
باکی بعداز اینکه کلاس دوباره همهمه گرفت، درحالی که به مقابلش خیره شده بود زیرلب جوری که استیو بشنوه گفت
-من که متوجه منظورت نشدم اما...لازم نیست خودت رو توضیح بدی...من فقط...فکر میکردم هنوز از دستم ناراحتی و میخواستم ببینم...
سرش رو تکون داد و همونطور که مثل باکی به مقابلش زل زده بود گفت
+نیستم!!...از دست تو ناراحت نیستم... تو که کاری نکردی...
باکی به طرفش برگشت و لبخندی مهربون زد
-ببخشید که مجبور شدی تای رو تحمل کنی...
شوکه شده فقط برای موافقت حرفش سرش رو تکون داد
«اون واقعا جنتلمنه...»
باکی بعداز چند ثانیه با شیطنت اضافه کرد
-و ممنون بابت لایک اون عکسه... کاملا اون روز و اون حس و حالو فراموش کرده بود... میدونی اخه ۲سال پیش بود!!!
و با خنده بهش زل زد. استیو لحظه ای با حیرت بهش زل زد و بعد حق به جانب گفت
+تو گفتی که لازم نیست خودم رو توضیح بدم!
شونه بالا انداخت
-من که حرفی نزدم؟!
استیو رو برگردوند تا از زیر نگاهی که بهش زل زده فرار کنه
+از نگاهت مشخصه چی میخوای بگی!
و باکی هم نگاهش رو برگردوند و به روبه روش دوخت. اما همچنان با همون لحنی بازیگوشانه گفت
-من...واقعا سوپرایز شدم از اینکه.... یه نفر اینقدر میتونه توی پیجم پایین بره تا به اون عکس برسه...
دستپاچه گفت
+کار من نبود!!!
باکی خندید و به طرفش برگشت
-بالاخره بود یا نبود؟
_آقای بارنز!!!
جفتشون با صدای آقای مارتین از جا پریدند. باکی سری براش تکون داد، کتابش رو باز کرد و خودش رو مشغول درس نشون داد. اگرچه همچنان گاهی زیرچشمی به استیو نگاه میکرد و می‌خندید
استیو نفسش رو با صدا بیرون داد و به تخته زل زد و گفت
+من دیگه یه کلمه هم حرف نمیزنم!!
و بعداز اون دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد. تقریبا تا آخر کلاس جفتشون ساکت موندند و به درس گوش کردند‌ و یا وانمود میکردند که به درس گوش میدند.
باکی گاهی وقتا به استیو زل میزد و استیو خیلی خوب اونو حسش میکرد...
و این باعث میشد تا آخر کلاس ضربان قلبش نامنظم بتپه و نیاز به نفس های عمیق پی در پی داشته باشه.
ربکا چند باری به طرف باکی برگشته بود، اما اون حتی نگاهش هم نمی‌کرد و این از چشم تیزبین استیو دور نموند...‌
آخرهای کلاس قبل از اینکه وسایلشون رو جمع کنن آقای مارتین از پروژه ای که برای هفته دیگه ازشون میخواست گفت
_خب همه اتون میدونید ۴ام جولای که یک هفته دیگه اس من ازتون میخوام هرکس با بغل دستیش روی ‌تاریخچه روز استقلال آمریکا کار بکنه و اون رو قبل از کلاس روی میزم قرار بده....
تقریبا همه سرجای خودشون نشسته بودند و گروهشون مشخص بود بجز استیو و باکی!
آقای مارتین به طرفشون رفت و گفت
_استیون... دارسی اندرسون امروزم نیومده پس قراره از نمره این پروژه محروم بمونه...
استیو بیخیال شونه بالا انداخت. میدونست اگه دارسی هم بود به همین بیخیالی جواب میداد
+باشه...
مارتین از زیر عینکش نگاهی به جفتشون انداخت و گفت کرد
-پس.... تو و جیمز قراره باهم روی این پروژه کارکنید؟
استیو ساکت موند و باکی به طرف استیو برگشت و وقتی حس کرد توی معذوریت قرار گرفته سریع گفت
-اگه دوست نداری من میتونم...
+نه نه... مشکلی نداره میتونیم باهم انجامش بدیم
آقای مارتین  سرتکون داد و رفت
استیو حس کرد که باید توضیحی بده تا باکی تردیدش رو بد برداشت نکنه...
+من فقط... میدونی فکرنمیکردم قراره این پروژه لعنتی روز تولدم رو از اینی که هست گندتر کنه!!
باکی با ناباوری گفت
-چی؟؟.. شوخی میکنی؟؟ روز تولدت ۴ جولای؟
استیو سرتکون داد و کتابش رو به داخل کیفش برگردوند. کلاس تازه تموم شده بود...
باکی با همون لحن دوباره پرسید
-روز استقلال آمریکا؟؟
استیو دوباره سرتکون داد و باکی با صدای بلند خندید. باخنده گفت
+هیییی نخند!!
باکی از جاش پاشد و گفت
-بعداز حرکت اون روزت که کل دبیرستان رو بهم ریختی میتونم تصورکنم که رفتی جلوی کاخ سفید و پلاکارد دست گرفتی و اعتراض میکنی!!
استیو با عصبانیت ساختی گفت
+اوووه خفه شو!!... من واقعا با غذای سلف مسموم شدم!... اون عوضیا باید جواب پس میدادن!!!
باکی خندید و با مهربونی گفت
-حتما سویت هارت.... من مطمئنم معده کوچیکت خیلی سریع بهم میریزه و نیاز به توجه بیش از اندازه داره مگه نه؟.... تو نیاز به توجه همیشگی داری مگه نه سویت هارت!
باکی تند گفت و خندید. جملاتش رنگ تمسخر نداشت
نه مثل حرف هایی که تای یا کسای دیگه بهش میزدند
توی حرفاش، با همون شوخ طبعی که داشت ارزشی برای استیو قائل شده بود که کمتر کسی میشد...
استیو خیره بدون اینکه حتی پلک بزنه بهش زل زد و  اب دهنش رو قورت داد
اون بهش گفته بود سوییت هارت؟؟
باکی بهش گفته بود سوییت هارت؟؟؟
باکی که متوجه شوکه شدن استیو شد با نگرانی گفت
-اوه من معذرت میخوام.... این فقط یه جوک بود!
سری تکون داد وبخاطر ته مونده اکسیژنی که توی ریه اش باقی مونده بود نفس عمیقی کشید وگفت
+نه نه... فقط عام.... میدونی... رابطه بین ما اینجوری نبود که.....میدونی.... من فقط یکم تعجب کردم! همین...
باکی با مهربونی اضافه کرد
-اگه واقعا ناراحت شدی میتونی بهم بگی که ادامه ندم استیو...
لبخندی مضطرب زد و سرتکون داد
+نه اصلا!!!.... تو راجع به شکننده بودن من شوخی کن و منم....
نگاهی به سرتا پاش انداخت
اخه چه عیبی میتونست ازش بگیره اون همه چیزش بهترینه!
+... منم بازوهای گنده ات رو مسخره میکنم!!
باکی این بار با صدای بلند خندید
-هی!!! اون اونقدر هم گنده نیستن
+درکنار مال من چرا هستن...
باکی به طرفش متمایل شد و آرومتر از قبل گفت
-اوکی.... تو میتونی باهرچیزی دلت خواست شوخی کنی من ازت ناراحت نمیشم سوییت هارت
و گونه های استیو با شنیدن دوباره "سوییت هارت" گفتن باکی گل انداخت و نگاهش به طرف دیگه کلاس برگشت که ربکا با خشم دست به سینه زده بود و از دور به اون ها خیره شده بود‌‌

Secret LoveWhere stories live. Discover now