پارت ۱۴

199 35 11
                                    

برای بار هزارم تماس دارسی رو ریجکت کرد و اشک هاش رو با آستینش پاک کرد و از روی میز هدستش رو از شارژ کند و روی گوشش گذاشت و بعداز وصل شدن هدست، آهنگ رو پلی کرد.
حالا فقط اهنگ های ان‌اف میتونست به کمکش بیاد و تسلی بخش حال خرابش باشه...
میخواست با صدای بلند گوش کنه و همراه باهاش گریه کنه و گاهی داد بزنه تا کمی آروم بشه...
روی تخت تو خودش جمع شده بود و زانوی غم بغل گرفته بودو تو این دوساعت اینقدر گریه کرده بود که چشمه اشکش خشک شده باشه و شاید دیگه تامدت ها نتونه گریه کنه! یا حداقل اگه میخواست گریه کنه دیگه اشکی چشم هاشو تر نمیکرد...
هنوزم باورش نمیشد چطور درکمتراز یک ساعت ربکا و تای همه چیزای قشنگ توی ذهنش رو نابود کردند و  شخصیتش رو جلوی اون همه آدم تخریب کردند
احمقانه به نظر میرسید اگه خودش رو مقصر میدونست؟
که چرا بهشون اجازه داد اینطور به بازی بگیرنش
نمیدونست چطور اما کاش جور دیگه ای پیش میرفت
جوری که کمتر احساس شکست بکنه...
چون حالا فقط و فقط احساس شکست میکرد..
مگه اون چیکار کرده بود؟
چیکار کرده بود که لایق این برخورد باشه!؟
از اول هم تمام تلاشش رو کرده بود که به کسی کاری نداشته باشه!
آسه میرفت و آسه میومد، حتی به تای که همیشه خدا اذیتش میکرد هم کاری نداشت
واقعا این انصاف نبود که این بلا سرش بیاد و از اون بدتر باکی اینجوری متوجه همه چیز بشه!
کاش حداقل خودش روز قبل همه چیز رو بهش میگفت...
حداقل اون موقع نه شنیدن ازش راحت تر بود
حداقل اونجوری رها کردن علاقه اش کمتر زجرآور بود...
حالا به این نتیجه رسیده بود که درنهایت تمام این وقت تلف کردن ها برای اینکه همه چیز عالی پیش بره احمقانه بود!
فایده ای نداشت چون سرابی بیش نبود!
هدستش رو درآورد و روی تخت انداخت
سرش از بیس آهنگ و زار زدن هاش درد گرفته بود و خسته از دردی که میکشید از جاش پاشد و قرصی خورد.
کیفش و دفترش و همه چیزش رو همونجا رها کرده بود و به خونه اومده بود. باز خداروشکر میکرد حداقل اسپری زاپاس توی اتاقش داشت وگرنه از سر لجبازی حتی حاضر نبود بخاطر اون هم دارسی رو ببینه...
با کی لج کرده بود؟
دارسی که مثل همیشه درکنارش بود و حمایتش کرده بود! دوستی رو درحقش تموم کرده بود...
اما الان نمیخواست باهاش روبه رو بشه
نه بخاطر اینکه از دست اون هم ناراحت باشه، فقط نمیخواست حالش از این بهتر بشه
عصبانی بود و دوست داشت توی همین عصبانیت بمونه... تصمیمات خود عصبانیش رو بیشتر قبول داشت و حالا فقط به یه تصمیم قاطع نیاز داشت...
با شنیدن صدای در، رد اشک روی گونه اش رو با انگشت های لرزونش پاک کرد و به جلوی آینه رفت. مادرش قطعا میفهمید چه مرگشه...
همون هودی خاکستری دوسایز بزرگترش رو پوشیده بود و کلاهش رو روی سرش انداخته بود و چشم های قرمز و صورت رنگ پریده اش و چهره درهم کشیده و محزونش خیلی راحت لوش میدادند...
لحظه ای از ذهنش گذشت که از اتاق بیرون نره تا با مادرش روبه رونشه.....
تا نخواد توضیح بده چه مرگشه
ولی نه! این ممکن نبود و مادرش حتما بهش سر میزد و البته!! واقعا نیاز به آغوش گرم مادرش داشت تا اونجا هم یه دل سیر گریه کنه و بلکه کمی سبک بشه...
با ورودش به پذیرایی، قبل از اینکه مادرش به صورتش نگاهی بندازه و فقط از روی ظاهرش و اون هودی معروفش گفت
-اوه استیو... باز دعوا کردی
بینیش رو بالا کشید و سر به زیر انداخت و نالید
+نه....بهت قول دادم که دعوا نمیکنم
از لحن استیو ترسید و سر بلند کرد و با دیدن چشم های قرمزش به طرفش رفت
-اوه پسرم...چی شده؟
بغض دوباره راه گلوش رو بست و شونه بالا انداخت. لب هاشو به هم دوخت چون اگه فقط یه جمله به زبون میاورد اشک هاش سرازیر میشدند
مادرش گونه اش رو نوازش کرد و با مهربونی گفت
-ربطی به دوست پسرت که دیروز اومده بود اینجا داره؟
شوکه شده جواب داد
+دوست پسررررر؟ نه مامان!!!
با لبخند معناداری گفت
-یعنی میخوای بگی هیچی بینتون نیست؟
با قطره اشکی که از چشماش چکید نگاهش رو از مادرش دزدید و به طرف مبل رفت و خودش رو روش انداخت
+نه... یعنی... نمیدونم دیگه خودمم...
کلافگی استیو کاملا مشهود بود‌. میدونست یه اتفاقی افتاده یه اتفاقا که مطمئنا از نظر استیو حتی از به پایان رسیدن دنیا هم بدتره
اما نمیفهمید چی...
به طرفش رفت و کنارش نشست و بازوش رو دور گردنش انداخت و به نیم رخش زل زد. استیو درست مثل یه بچه گربه ای که توی سرما مونده باشه خودش رو تو بغل مامانش جمع کرد و گریه اش بیشتر شد. بهش اجازه داد که با خیال راحت گریه کنه و سرگرم نوازش کمرش شد. درست مثل بچگی هاش هروقت گریه میکرد و نیاز به توجه بیشتری داشت...
وقتی استیو به نفس زدن افتاد چونه اش رو بالا گرفت و با نگرانی نگاهی بهش انداخت. اون نباید بیش از اندازه از ریه اش کار میکشید...
-استیو...
از بغل مادرش بیرون اومد و دستمالی از روی میز برداشت و اشکش رو پاک کرد
پسر احساساتیش بزرگ شده بود و سعی داشت خودش رو کنترل کنه...
حدس میزد که مسئله مهمی باشه وگرنه چیزی به این سادگی استیو رو به گریه نمیندازه...
استیو با اون چشم های قشنگش بهش زل زد و با خواهش گفت
+میشه من مدرسه ام رو عوض کنم؟
فقط ۶ ماه تا فارق‌التحصیلی زمان داشت و این حرف حالا بنظر عجیب و شاید محال میومد
توی هر موقعیت دیگه ای بود به هیچ وقت نمیتونست راضی بشه که تو این موقعیت حساس تحصیلی بخواد مدرسه اش رو عوض کنه اما حالا...
-چرا هانی چی شده؟
+دیگه نمیخوام برم اونجا...
-استیو...
با بغض گفت
+از همه بچه های اونجا متنفرم و.... فکرکنم همه هم از من متنفر باشن...اصلا حالم از اون آشغالدونی بهم میخوره
تنها دلیلی که تاحالا دووم آورده بود وجود باکی بود ولی اونم دیگه حالا مطمئنا نمیخواد حتی نگاهم کنه...
+میشه مامان؟
مگه میتونست به اون چشم های خیس از اشک بگه نه؟
-معلومه که میشه عزیزم اگه اینقدر باعث ناراحتیت میشه عوضش میکنیم... اصلا مهم نیست...
دوباره توی بغل مامانش فرو رفت. اما این بار نفس راحتی کشید. همه چیز تموم شده بود
به درک که اگه کسی فکر میکرد اون داره فرار میکنه
مگه آدم مجبوره کاری که اذیتش میکنه رو انجام بده فقط و فقط بخاطر اینکه در نظر بقیه ترسو به نظر نرسه؟؟
بعداز شام حالش کمی بهتر شد. با مادرش فیلم دید و حواسش برای چند ساعتی از اتفاقات افتاده پرت شد و بعد وقتی به اتاقش برگشت باز احساس تنهایی درنوردیدش و با خستگی خودش رو روی تخت انداخت. روز سختی داشت و روز های سخت تری در پیش بود
اما یه جورایی حس بهتری بهش داشت
بدون اینکه نگاهی دوباره به گوشیش بندازه و تماس ها و پیام های بی شمار دارسی رو رد کنه سرش رو روی بالشت گذاشت و به دقیقه نکشیده به خواب رفت.
خواب های خوبی ندید...اما بد هم نبودند...
درست مثل حالش روز بعد که نه خوب بود و نه بد
بدش میوند از اینکه یه نفر چطور اینقدر راحت همه چیزش رو نابود کرده بود و اون به جای مقابله باهاش فقط میخواست بگذره و بره...
اگه توان مقابله داشت قطعا بیخیال نمیشد
اما حالا فقط خسته بود...
صبح همون ساعتی که هر روز بلند میشد پاشد ولی به مدرسه نرفت
با مادرش قرار گذاشت که فردا مرخصی بگیره و باهم به مدرسه برن و مدارکش رو بگیرن...
بعداز رفتن مادرش به سر کار برگشت به اتاقش و بی رمق روی تخت نشست.
نگاهی به گوشیش انداخت و لب گزید. یه فکری توی ذهنش باعث میشد از دیدن نوتیف های گوشیش بترسه...
اما بالاخره به ترسش غلبه کرد و بالاخره بعداز ساعت ها نگاهی به گوشیش انداخت
تمام پیام های دارسی رو خوند:
«استیو من واقعا نگرانتم»
«میشه خبرت یه خبر به من بدی که سالمی یانه؟؟»
«همین الان پامیشم میام اونجا و اینقدر میزنمت تا پشیمون بشی چرا جوابمو ندادی»
«غلط کردم نمیزنم فقط جوابمو بده خواهش میکنم»
«دلت میاد منو نگران کنی؟»
«بعداز اینکه رفتی مدرسه میدون جنگ شد... نمیخوای بدونی باکی چیکار کرد؟؟... اونجوری که من شنیدم تا اونجایی که میخورده تای رو زده»
«اگه جواب منو نمیدی حداقل جواب باکی رو بده... نگرانته استیو»
«الان یعنی با جواب ندادنت میخوای نشون بدی دیگه هیچی برات مهم نیست؟ یعنی برات مهم نیست که فرداشب باکی بازی داره؟»
«همون مسابقه ای که خیلی نگرانش بود و تو خیلی براش اشتیاق داشتی... گفتی اگه برنده بشن به عنوان کپتن بهش جایزه میدن...کامان استیو!!!»
با هر پیام دارسی گریه اش شدت میگرفت و بعد وقتی به چتش با باکی رفت و پیامش رو خوند گوشیش رو به کناری انداخت
«میشه باهم حرف بزنیم سوییت هارت؟»
این درست نبود که از باکی بخواد ازش حمایت کنه و پشتش باشه...
اونم وقتی به عنوان کریپی ترین استاکر توی مدرسه شناخته شده بود!
نمی‌بخشید خودش رو اگه بخاطر اون حرفی پشت سر باکی پخش بشه...
تصمیم درست رو همون دیشب گرفته بود
باید از اون مدرسه می‌رفت
اما مسابقه باکی...
اوه اون به خودش قول داده بود که اونجا باشه تشویقش کنه
حالا که دیگه ربکا و چیرلیدرهارو نداره تشویقش کنه
فاک حتی شاید هم تیمی هاش هم باهاش نباشن چون با تای دعوا کرده‌‌...
حالا چی‌...
نمیتونست اون بازی رو از دست بده. باید میرفت و حداقل برای آخرین بار میدیدش و شاید اگه شانس میاورد میتونست باهاش حرفم بزنه و ازش خداحافظی کنه...
اگه میتونست جلوی گریه اش رو بگیره...
مادرش که از سر کار برگشت ازش خواست برسوندش و اون با کمال میل قبول کرد. باهم آماده شدند. استیو یکی از هودی هاش رو پوشید و کلاهش رو سرش انداخت و تا اونجایی که میتونست سعی کرد جوری لباس بپوشه که توش غرق بشه تا کسی متوجه اش نشه.
نمی‌خواست بعداز تمام اون ماجرا بازم توجه هارو به خودش جلب کنه
همیشه از اینکه نگاه ها روی اون باشه ترس داشت
حس میکرد قراره گند بزنه و حالا بهش ثابت شده بود که میزنه...
با هم رفتند و مادرش هم به همراهش به زمین اومد. دورترین صندلی رو انتخاب کرد و باهم نشستند.
طبق معمول اول چیرلیدرها برای حمایت تیمشون رقص معروفشون رو رفتند و استیو با دیدن ربکا درحالی که با غروری وسط زمین دست به سینه زده بود حالش بد شد و شکمش بهم ریخت
سرش رو پایین انداخت و گریه اش رو خورد
اون عوضی همه چیزشو ازش گرفته بود
و حالا هم قیافه برنده هارو به خودش گرفته بود
استیو نمیتونست این رو تحمل کنه
و بعد با شنیدن سوت و تشویق های اطرافش سر بلند کرد و چشم ریز کرد تا بتونه نگاهی به صورت تک تک اعضای تیم فوتبال بندازه و با دیدن باکی اشک توی چشماش جمع شد و بعد با دیدن کبودی پای چشم تای با تعجب نگاهش به طرف باکی برگشت
باکی این بلا رو سرش آورده بود
بازی شروع شد و استیو متوجه رفتار تکانشی و عصبانیت باکی شد. با اینکه با تای هم‌تیمی بودند ولی سر هر موقعیتی به هم می پریدند و درآخر قبل از اینکه دعواشون ادامه پیدا کنه مربی تای رو از زمین بیرون کرد و کس دیگه ای رو وارد بازی کرد.
اما نه مشکل فقط تای نبود...
انگار همه با باکی مشکل داشتند
دلش شکست وقتی دید باکی وسط زمین تنها و یک تنه می دوعه و هیچکس پشتش نیست...
وقتی گل زد و هیچکدوم به طرفش نرفتند تا تشویقش کنند. حتی چیرلیدرها هم ساکت بودند...
رفتارشون باعث شده بود تمام کسانی که توی وزرشگاه بودند با تعجب بازی رو دنبال کنند...
اما استیو هر لحظه بیشتر دلش به درد میومد
وسط های بازی وقتی روی باکی خطا شد استیو دردش رو توی پاش حس کرد و آخر بازی وقتی باکی برای نگه داشتن توپ زیر پاش به نفس زدن افتاده بود استیو هم روی نیمکت نفس نفس میزد...
این اصلا بازی دوستانه ای نبود
باکی کپتن بود... اما تمام تیمش برعلیه اش شده بودند.
وقتی سوت پایان زده شد، باکی وسط زمین خم شد و دست به زانوش گرفت و چند نفس عمیق کشید
برنده شده بودند
اما هیچکس به طرفش نرفت تا خوشحالیش رو باهاش شریک بشه...
قبلا نبود پدر و مادربزرگش برای حمایت ازش توی ورزشگاه اذیتش میکرد و کم کم بهش عادت کرد
اما این ناعدالتی چیزی فرای تحملش بود...
استیو که شاهد تنهایی باکی وسط زمین بود درحالی که همه مشغول شادی و تشویق تیم بودند، میخواست بلند بشه و جلو بره و ببوستش و جؤر تمام کسایی که باید به استقبالش میرفتند و نرفتند رو بکشه...
مادرش دستش رو روی پای چپش که ناخودآگاه باهاش ضرب گرفته بود گذاشت و گفت
-منتظر چی هستی استیو؟
به طرف مادرش برگشت
-اگه میخوای باهاش حرف بزنی الان وقت خوبیه...
الان؟
الان چطور میتونست باهاش حرف بزنه؟!
اونم وقتی تای و ربکا و تمام کسایی که خوردش کردند وسط زمینن و اگه شناسایی بشه ممکنه دوباره متلک بارش کنن...
+نمیخوام...
-یعنی حتی نمیخوای باهاش خداحافظی کنی؟
شاید بعدا...
یه موقع ازش میخواست بیاد به همون کافه ای که باهم رفتند و اون موقع باهم حرف میزدند
اما الان نه..
اونم وقتی که مادرش شاهد همه چیز خواهد بود..
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه مادرش از جاش پاشد و به شونه اش زد و گفت
-من تو ماشین منتظرتم...
و به طرف پارکینگ رفت.
استیو نگاهش به طرف زمین برگشت و آب دهانش رو قورت داد.
همچنان که از جاش پاشده بود و به طرف زمین میرفت هی تصمیم میگرفت و هی پشیمون میشد
خودش هم نمیدونست داره چیکار میکنه...
همیشه دوست داشت وقتی باکی برنده میشه قبل از اینکه همه دورش کنن اون اول از همه به بغلش بپره و ببوستش و بهش تبریک بگه و حالا که موقعیتش پیش اومده بود تردید داشت...
با این حال با قدم های لرزون وارد زمین شد و به طرف باکی رفت
کلاه هودیش رو بیشتر جلو کشید تا کسی متوجه اش نشه و مقابل باکی قرار گرفت
به آرومی صداش کرد
+باکی
باکی سر بلند کرد و چشم هاش با دیدنش خندیدن
-استیو...
با لکنت شروع به صحبت کرد
+من... میخواستم بهت بگم که...
باکی حتی به استیو اجازه نداد حرفش رو تموم کنه و سریع خم شد و لب هاشو روی لب های استیو گذاشت و دستشو دوطرف صورت استیو حلقه کرد و سفت بوسید. استیو با ناباوری چشم هاشو باز کرد و به باکی که مشغول بوسیدنش بود خیره شد
انگار برق ۱۰۰۰ ولت بهش وصل کرده بودند!
کم کم از شوک بیرون اومد و هم پای باکی مشغول بوسیدنش شد. صدای هیاهوی اطرافشون از بین رفت و اون ها غرق در آغوش هم شدند
استیو دستش رو روی سینه باکی گذاشت و درحالی که نفس هاش به شماره افتاده بود عقب رفت و چند نفس عمیق کشید
باکی خندید و دستشو دور کمر استیو حلقه کرد. میتونستند حس کنند که تمام چشم ها به اون ها خیره شدند...
ولی اهمیتی نمیداد! باکی اون لحظه فقط استیو رو میدید و استیو باکی رو...
+این باکی...
سرش رو روی سینه باکی گذاشت و عطر تنش رو نفس کشید
+من متاسفم...من...
-نه استیو معذرت خواهی نکن تو هیچ کار اشتباهی نکردی!!
با چشم های اشکیش سر بلند کرد
+باکی...
-اوه بیب من
باکی سر خم کرد و دوباره جلو اومد که ببوستش و استیو سرش رو عقب برد
+نه باکی...
باکی خندید و تو چشماش گفت
-دلت میاد به سیکرت لاوت نه بگی؟
+باکی...
بهش مهلت اعتراض دوباره رو نداد و لب هاشو بوسید و از طعم اون ها دلش ضعف رفت
نمیدونست داره اغراق میکنه یا واقعیت داره
اما اون لب ها طعم توت فرنگی میدادند‌

Secret LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang