برگه های پرینت شده از پروژه اشون با باکی رو به دست آقای مارتین داد و از کلاس بیرون زد.
از اون روزهایی بود که حوصله خودش رو هم نداشت و نبود باکی این حالش رو تشدیدهم کرده بود!
انتظارش رو نداشت روز تولدش اینقدر مضخرف پیش بره!
نه که منتظر اتفاقی رویایی باشه
فقط اینکه باکی رو ببینه و شاید اون از هفته پیش یادش بوده باشه که امروز تولد استیو و بهش تبریک بگه و از این حال و هوا درش بیاره...
دارسی رو از ته راهرو دید و سریع به داخل دستشویی پسران چرخید و واردش شد.
همونجا مثل احمق های ایستاده بود که نگاه چند نفر رو به خودش جلب کرد و برای اینکه کمتر دیوونه به نظر برسه به طرف روشویی رفت تا دست هاشو بشوره
حوصله صحبت با دارسی رو نداشت
اصلا دوست نداشت امروز کسی این رو بهش یادآوری کنه که تولدشه!!
تنها چیزی که توی ذهنش میچرخید این بود که چرا باکی نیست!!
نه به مدرسه اومده و نه به تمرین فوتبالش رفته...
میترسید از دست اون ناراحت باشه
دلیلش رو نمیدونست!! فقط دوست داشت یه توجیهی برای نبودش بیاره تا شاید کمی از اضطرابش کم بشه...
در دستشویی باز شد و دارسی بیخیال به داخل اومد و از کنار دوپسری که با تعجب بهش نگاه میکردند گذشت و کنار استیو ایستاد و توی آینه روبهش گفت
-این کارها یعنی چی؟
مظلوم شونه بالا انداخت
+چه کارهایی؟
شونه اش رو گرفت و به طرف خودش برگردوند
-چرا از دست من فرار میکنی بچ!
توی چشم های دارسی برای ثانیه ای خیره شد و بعد به طرف در رفت
+من فرار نکردم
دارسی به دنبالش به راه افتاد
-دقیقا الان داری فرار میکنی!!
+چون حوصله ندارم دارس...
-مطمئنم بهت پیام میده استیو... مطمئنم یادش نرفته تولدتو...
از حرکت ایستاد. دارسی خوب میشناختش...
اما نمیخواست با طنال پوسیده اون به چاه بره و الکی امیدوار چیزی باشه که تصورش هم سخته...
امروز به طرز عجیبی به همه چیز بدبین بود!!
+نمیخوام بهش فکرکنم... ساعت اخرم نمیمونم یواشکی جیم میشم... میخوام برم خونه
و احتمالا به تختش میخزید و خودش رو زیر پتوش قایم میکرد
تقریبا کاری که هروقت حالش خراب بود انجام میداد
دارسی دستش رو گرفت و مانع رفتنش شد
-نمیخوای بمونی بعداز مدرسه بریم یه جایی تولد بگیریم باهم؟
+اگه بگم نه ناراحت میشی؟
-میدونی که نمیشم...
+نیاز دارم تنها باشم دارس....
سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و دست استیو رو ول کرد. استیو لبخندی بهش زد و به طرف لاکرش رفت تا وسایلش رو بزاره و به خونه بره...
تا بخونه بره یه آهنگ رو روی دور تکرار گذاشت و غرق افکارش شد. این کار همیشه باعث میشد زمان و مکان و هر اتفاقی که براش افتاده بود رو فراموش کنه و خودش رو معلق توی فضا درست مثل یه فضانورد تصورکنه...
با رسیدن به آپارتمانشون از فضای مسخ کننده ای که برای خودش درست کرده بود بیرون اومد و بعداز این که دوچرخه اش رو به قسمت مخصوصی که براش در نظر گرفته بود بست به داخل خونه رفت.
مادرش هنوز نیومده بود و خونه توی سکوت محض بود.
کلیدش رو توی کاسه جاکلیدیشون انداخت و به طرف یخچال رفت تا به قاروقور شکمش رسیدگی کنه.درش رو باز کرد و با دیدن کیک تولد تماما آبی رنگش و برگه ای که مادرش کنارش گذاشته بود که بهش دست نزنه واون برای شامه! خندید و کمی از خامه اش رو با انگشت اشاره اش گرفت و مزه کرد و بعد سیبی برداشت و اتاقش رفت و تا زمانی که مادرش بیاد خودش رو توی اتاقش حبس کرد و درحالی که روی تخت به خودش پیچیده بود، توی اینستاگرام می چرخید...
خودش هم نمیدونست چندساعت گذشته که به صفحه گوشی زل زده اما با صدای مادرش که توی قاب در ایستاده بود و بهش زل زده بود به خودش اومد
-استیو؟؟...خوبی پسرم؟
بی هیچ حرفی به مادرش زل زد. نمیدونست چرا با دیدنش بغض کرده بود. مادرش با نگرانی به طرفش اومد و کنارش روی تخت نشست و موهاشو با نوازش به پشت گوشش انداخت
بغضش رو قورت داد و با ناراحتی گفت
+میشه امشب تولد نگیریم؟
مادرش بعداز چند ثانیه مکث گفت
-اره چرا نمیشه...چی شده عزیزم؟
نگاهش رو دزدید
+هیچی...
-استیو!!!
نگاهش به طرف مادرش برگشت
+هیچی نشده مامان فقط...امشب اصلا حوصله اش رو ندارم...
-باشه هانی... فردا تعطیله ومیتونیم کیک رو بزاریم برای صبحونه چطوره؟
لبخندی به ایده مادرش زد و سرتکون داد
+فکرخوبیه...
مادرش از جاش پاشد و همچنان که به طرف در میرفت گفت
-تا یک ساعت دیگه شام آماده میشه...
استیو بی توجه به حرفش صداش کرد
+مامان...
مادرش به طرفش برگشت
+ممنون
لبخند روی لب هاش عمیق شد و برگشت و بوسه ای به پیشونی استیو زد و بعداز اتاقش بیرون اومد.
شامشون رو توی آرامش خوردند و استیو بعداز صحبت کردن با مادرش و فراموش کردن نبود باکی بهتر شده بود. به اتاقش که برگشت نگاهی به تک تک وسایل اتاقش انداخت تا از وقت باقی مونده شبش استفاده کنه و کاری انجام بده
اما نه حوصله درس خوندن داشت و نه نقاشی و نه حتی گیتارش...
تمام اون کارهایی که میدونست حالش رو بهتر میکنه و ذهنش رو از افکار مشوشش دور میکنه
شاید اصلا نمیخواست که حالش بهتر بشه...
از این که به نگاه و توجه یه نفر اونقدر وابسته شده بود که با نبودش حالش بد باشه، حالش بهم میخورد
و حس رقت انگیزی بهش دست میداد
دوباره خودش رو به روی تخت انداخت و گوشیش رو از جیبش درآورد که با دیدن پیام ناشناسی که براش اومده بود توی جاش صاف نشست
«بیا پایین میخوام ببینمت!...باکی»
به ساعت ارسال پیام و بعد به ساعت گوشیش نگاه انداخت خیلی وقت نمیشد که پیام رو فرستاده بود
با استرس از جاش پاشد و از پنجره پایین رو نگاه کرد
خبری از ماشین باکی و خودش نبود
میخواست بهش زنگ بزنه ولی پشیمون شد
دریک تصمیم آنی هوی مشکی پوشید و کت لی روش و از اتاق بیرون رفت
مامانش با دیدنش توی جاش نشست و با تعجب گفت
-استیو.... داری کجا میری؟
+دوستم رو ببینم....
با شک پرسید
-دارسی؟
+عمممم....نه یکی دیگه...
-اسمش چیه؟
لب تر کرد و با استرس گفت
+باکی...
-این دیگه چه جور اسمیه!
+درواقع اسمش جیمزه ولی بهش میگن باکی
مادرش نگاهی به ساعت دیواری خونه انداخت و با شک سر تکون داد
-باشه برو....ولی من باید ببینمش حتما استیو
+چشم چشم برگشتم بهت نشونش میدم خدافظ
استیو سریع گفت و قبل از اینکه مادرش نظرش عوض بشه از خونه بیرون زد
میدونست تصمیم اشتباهیه
اخه این موقع شب داشت کجا میرفت وقتی حتی نمیدونست باکی هنوز اون پایین منتظرشه یانه
ولی به ریسکش می ارزید...
از خونه بیرون زد نگاهی به اطرافش گردوند تا شاید باکی رو پیدا کنه اما نه... نبود!!
گوشیش رو از جیبش درآورد و قبل از اینکه دستش بره روی دکمه زنگ زدن صداش رو شنید
-استیو!!!
به طرف صدا برگشت و باکی رو درحالی که سوار یه وانت فورد سفید رنگ بود دید
به طرفش رفت و با تعجب پرسید
+هی... این دیگه چه ماشینیه!؟
باکی چشمکی بهش زد و گفت
-سوارشو
نگاهی به در خونه انداخت و با تردید به طرف باکی برگشت.
«داری چه غلطی میکنی استیو!؟»
به خودش گفت و سوار ماشین باکی شد
باکی تیپ سفید مشکی زده بود و بنظر میرسید خیلی سرحال باشه...
باکی استارت زد و استیو پرسید
+ما داریم کجا میریم؟؟
باکی با هیجان به طرفش برگشت و گفت
-میخواستم یه کار جدید بکنم و یه حال جدید رو تجربه کنم و حس کردم بهتره باهم انجامش بدیم...
چشم ریز کرد
+و اون کار چیه؟
باکی چشمکی دوباره به استیو زد و نگاهش رو به خیابون برگردوند
-میفهمی...
استیو همچنان بهش زل زده بود...
بهش برخورده بود!
باکی اون رو شب تولدش بیرون آورده فقط برای اینکه خودش یه تجربه جدید داشته باشه؟؟
و استیو هم مثل احمق ها بی هیچ چون و چرا باهاش همراه شده بود!!
اون اصلا میدونه اینکه استیو اینجا کنارش نشسته یعنی چقدر مهمه براش؟
استیو از جشن تولد فرضی که میتونست داشته باشه گذشته بود تا باکی رو ببینه و اون حتی حالاهم با دیدنش بهش تبریک نگفته بود!!
رنگ نگاهش عوض شد و جنس عصبانیت گرفت
باکی پشت چراغ قرمز ایستاد و به طرف استیو برگشت و با خنده گفت
-چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
+چون اونقدر عوضی هستی که شب تولدم منو بیرون بیاری که کاری که خودت دوست داری انجام بدی و نه تنها برات مهم نیست نظر من چیه! که حتی اونقدر هم برات مهم نیست که تولدمم تبریک بگی!
مظلوم گفت
-من مطمئنم توهم ازش خوشت میاد استیو!!
از تعجب چشماش گرد شد و گفت
+یعنی الانم که فهمیدی تولدم بوده نمیخوای یه تبریک خشک و خالی بگی!!؟....
-استیو من...
میون حرفش پرید
+همه چیز که درباره تو نیست باکی!!!
نمیدونست این حرف از کجای ذهنش دراومده بود!
شاید چون اون لحظه بیشتراز اینکه از باکی عصبانی باشه از خودش عصبانی بود و تمام این حرف ها، تیکه هایی بود که به خودش می انداخت! چون باکی تمام زندگیش شده بود و از اینکه برای باکی اینقدر در دسترس شده حرص میخورد
باکی با دهانی باز بهش خیره مونده بود
که با سبز شدن چراغ، مجبور شد نگاهش رو به طرف خیابون بچرخونه و شروع به حرکت کنه و استیو با ناراحتی روش رو برگردوند و به بیرون پنجره زل زد.
اون ها وارد اتوبان شدند اما باکی از اولین خروجی خارج شد و داخل تونل کوچک و تاریکی که زیر اتوبان برای دور زدن تعبیه شده بود توقف کرد.
دستشو روی پای استیو که با حرص تکونش میداد گذاشت و استیو شوکه شده به طرفش برگشت
با شرمندگی لبخندی زد و گفت
-ببخشید که تبریک نگفتم....راستش فقط میخواستم سوپرایز باشه برات و امشب رو یه جورایی خاطره ساز کنه نمیخواستم اینجوری ناراحتت کنم!
عصبانیت استیو به یک باره فروکش کرد
حرفش منطقی بود و اون زود قضاوت کرده بود
فقط نیاز به یه توضیح و یا بهونه داشت که درمقابل نرم بشه؟!
بهرحال اون باکی بود و اگه همینطور به چشم هاش خیره میموند مطمئنا استیو فراموش میکرد که اصلا چرا ناراحت بوده!
اما باوجود تمام این ها همچنان با سرتقی و ناراحتی ساختگی بهش زل زد
باکی بهش اشاره کرد از ماشین پیاده بشه و خودش هم پیاده شد
میخواست بپرسه ما توی این تونل فاکی چیکار میکنیم ولی پشیمون شد و اجازه داد باکی هرکاری که میخواد بکنه رو بکنه...
نگاهی به دوطرفش انداخت
هیچکس بجز اون ها اونجا نبود! و فضای نسبتا تاریکش ترس رو بهش القا میکرد
باکی به پشت وانت رفت و مشغول درست کردنش شد
به طرفش رفت و نگاهی با شک به پتوی که اون وشت پهن شده بود و بالشت هایی که باکی درحال مرتب کردنشون بود انداخت و نامطمئن پرسید
+ما قراره اینجا چیکار کنیم باکی؟
باکی به حرفش خندید و پروژکتور رو روشن کرد و نورش به سقف تونل افتاد
با هیجان گفت
-قراره فیلم ببینیم...
و دستش رو به طرف استیو دراز کرد.
لبخندی ناخودآگاه با فهمیدن سوپرایز باکی زد و دستش رو گرفت و باکی پوستر فیلمی رو به طرف استیو گرفت
-خب چه ژانر فیلمی دوست داری ببینیم؟
و چشم هاش برق زد
-کینگ کُنگ؟!
استیو کمی فکر کرد و سرش رو به طرفین تکون داد و خندید
-اوکی
باکی دوباره مشفول گشتن شد و گفت
-اوه... نظرت راجع به جدیدترین فیلم مارول چیه؟
+عام...کدوم؟
-اولین سری کپتن آمریکا؟...گی ترین فیلمِ استریت تاریخ سینما!!؟
استیو با صدای بلند خندید
+واو... تعبیر جالبی بود!ولی نه.... اونو دیدم و امشبم رو مود اکشن نیستم!
-خب...اوه با یه لاو استوری چطوری؟
استیو به خودش و باکی اشاره کرد و گفت
+تایپمون بهم نمیخوره پس...
باکی مانعش شد
-امشب تولد توعه پس میتونه مطابق تایپ تو باشه!
باکی به دنبال فیلمی گی میگشت و استیو با یادآوری اسم یکی از فیلم هایی که دارسی بهش پیشنهاد کرده بود افتاد سریع گفت
+"the way he looks"
+دارسی پیشنهاد کرده بود...فکرکنم خوب باشه
باکی سرتکون داد و به دنبال اسمش کمی گشت و بعد مشغول راه انداختن پروژکتور شد
با شروع فیلم پاکت پاپکرن و کیسه ای که پراز خوراکی بود رو کنار استیو گذاشت و گفت
-سینما بدون پاپکرن که نمیشه نه؟
چشم های استیو با خوشحالی برق زد
+اوه
اون فکر همه جاشو کرده بود!! و این تجربه جدید واقعا دلچسب بود
نمیدونست باکی تون جارو چطور پیدا کرده و مطمئن شده که رفت آمدی توش نیست و چطور اون ماشین رو پیدا کرده و...
اما مهم نبود!
دیگه حتی مهم نبود که باکی بخاطر اون این کارو کرده یا بخاطر خودش
همینکه اول از همه به فکر استیو افتاده و اون رو با خودش همراه کرده به همه چیز می ارزید و همین کافی بود تا جشن تولدش رو استثنایی کنه!!
فیلم قشنگی بود!! استیو تونسته بود خودش جای پسر توی فیلم ببینه و درکش کنه...
کنار هم فیلم دیدنشون تجربه جذابی بود که دوست داشت بازهم امتحانش کنه
اینکه اونجا پشت وانت شونه به شونه هم دراز کشیده بودند و سر هاشون فقط دو وجب باهم فاصله داشت چیزی شبیه به بهشت میموند!
بعداز تموم شد فیلم با سستی از جاش پاشد
درواقع نمیخواست شبشون درکنارهم اینقدر زود تموم بشه...
ولی خب... کاریش نمیشد کرد
باکی صاف نشست و گفت
-خیلی خوب بود
آخرین کاری که میخواست بکنه حرف زدن از یه فیلم گی با باکی بود! نمیدونست این چرا باعث میشه خجالت بکشه و گوش هاش سرخ بشن!!
استیو نگاهش رو دزدید و گفت
+اره...خب دیگه بریم مامانم نگرانم میشه...
-باشه فقط...چند دقیقه صبرکن
به طرف باکی برگشت که توی کیفش به دنبال چیزی میگشت
+چی شده؟
نگاهش به استیو برگشت و لبخند مهربونی زد
-میخواستم بگم که خیلی خوشحالم باهات آشنا شدم استیو راجرز ....و دوست دارم از این به بعد هر سال روز تولدت پیشت باشم تا باهم جشن بگیریمش!
اوه...
دهانش باز موند. نمیدونست چی باید درجوابش بگه
هیچ واژه ای نبود که احساسش رو از شنیدن این حرفا اونم از زبون باکی و اون صدای مهربونش بیان کنه...
باکی با شوخی اضافه کرد
-و البته امیدوارم سال های بعد روز تولدت مهربون تر باشی!
استیو با صدای بلند شروع به خندید کرد و سرتکون داد
باکی جعبه ای رو از کیفش درآورد و به طرف استیو گرفت
-و اینم هدیه من...
با ناباوری بهش زل زد. اوه کاش میتونست امشب رو قاب کنه و دیوار اتاقش بزنه...
اخه مگه میشه یه شب اینقدر قشنگ باشه؟
جعبه کادوی باکی که با جلد کهکشلنی تزیین شده بود رو گرفت و با قدردانی گفت
+اصلا نمیدونم چی بگم...ممنونم... برای امشب و کادو تمامشون...
و مشغول باز کردن کادوش شد
باکی توضیح داد
-یادمه چندشب پیش یه عکس از ماه رو تو کادر پنجره اتاقت استوری کرده بودی... و گفتی چی میشد اگه نور ماه هرشب مهمون اتاقت بود....
پلک هاش پرید...
اون به یاد داشت!!
قطعا الان احتمالش بود که به زیر گریه بزنه
مهم نبود اگه از نگاه باکی هم لوس به نظر برسه
شیشه ای که توی جعبه بود رو درآورد و بهش خیره شد
شیشه ای که نقاشی ماه و آسمون شهاب باران داشت
باکی دکمه ای که زیر شیشه بود رو زد چراغی که داخلش بود روشن شد و ماهش نورانی شد
-منم برات ماه رو گرفتم...
+اوه خدایا
اشک توی چشم هاش جمع شد
+این.... ورای عالیه ممنونم...
دلش میخواست به بغلش بپره و بوسه ای به اون لب های خندون بزنه
و کنترل این نیاز هر لحظه سخت تر میشد!!
باکی دستشو ازهم باز کرد و به شوخی گفت
-فکرمیکنم حقم حداقل یه بوس باشه...
بهش خیره شد و با استرس آب دهانش رو قورت داد
شیشه اش رو توی جعبه برگردوند و به طرف باکی رفت و با خجالت بوسه ای سریع روی گونه اش نشوند و بعد درحالی که صورتش به رنگ سیب سرخی شده بود سریع از ماشین پایین پرید
+بیا بریم باکی!
باکی خندید و زیرلب گفت
-از چی فرار میکنی پاپی...
.
به خونه که برگشت، مادرش خیلی وقت بود که به خواب رفته بود
به اتاقش رفت و هودیش رو درآورد و کادوی باکی رو با شوق باز کرد و روی میز کنار تختش گذاشت و چراغش رو روشن کرد
لبخندی معنی دار بهش زد و با یادآوری چیزی سریع به طرف دفترش رفت و جمله ای که تمام طول مسیر برگشت بهش فکر کرده بود رو نوشت:
[و شاید عشق پسری باشه...
که برای خاص کردن تولد تو، ماهِ رو توی شیشه میکنه و بهت پیشکش میده...
مای سیکرت لاو]
YOU ARE READING
Secret Love
Fanfictionشیپ: استیو و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: استیو پسر توینک (twink) دبیرستانشون که البته هیچ مشکلی با بدنش و گرایشش و علاقه اش به چیزهایی که شاید از نظر بقیه عجیب و غریبه، نداره .اون خودش رو همونجوری که هست نشون میده! و دلیلی برای مخفی کردنش نداره! ...