-واو راست میگفتی که اتاقت روح داره...
اولین چیزی که باکی وقتی وارد اتاقش شد گفت همین بود. استیو چشمی براش گردوند و خنده اش رو خورد. تعریف های باکی کم کم بنظر غیرواقعی و فقط برای خوش آیند استیو میومد تا اینکه حقیقت داشته باشه...
و یا شاید ذهن منفیباف استیو نمیتونست باورکنه که اون واقعا تعریفی هست!
استیو جلوی در ایستاد و اجازه داد باکی با خیال راحت توی اتاقش بگرده و وسایلش رو از نظر بگذرونه
بهرحال اون باکی بود و به اتاقش اومده بود!!!
به اتاق استیو!!!
قطعا اگه تو موقعیت دیگه ای بود از استرسش وارد حمله آسمی میشد ولی حالا نه!
حالا چیز دیگه ای تمام ذهنش رو معطوف خودش کرده بود!
نگاهش به گیتارش که کنار میزش جا خوش کرده بود رفت...
توی کافه به ذهنش رسیده بود که باکی رو به اتاقش بیاره و براش بخونه و ازش بخواد که نظرش رو بگه...
شاید چون حس میکرد باکی قطعا اونو مجبور میکنه که تمام ویدو هایی که گرفته و از ترسش جایی پخش نکرده رو توی کانال یوتیوبش آپلود کنه و برای رسیدن به چیزی که میخواد هرچقدر هم سخت و ترسناک باشه تلاش کنه... کاری که الان نمیکنه!!
اما هرچقدر که از پیشنهادش گذشت بیشتر به این نتیجه رسید که این تصمیم بی نهایت احمقانه بود و نباید انجامش بده
درست جلوی در خونه اشون میخواست به طرف باکی برگرده و ازش بخواد که یه وقت دیگه بیاد و مجبورش کنه که بره...
اما چشم های باکی از این کار منصرفش کرد!
و حالا باکی توی اتاقش ایستاده بود و منتظر استیو تا اون چیزی که جرات نشون دادنش به کسی رو نداره رو بهش نشون بده...
با خودش گفت حتما قراره خیلی بد پیش بره و بعد به طرف گیتارش رفت
باکی متوجه گیتار توی دستش شد و با تعجب گفت
-اوه تو گیتار هم میزنی؟
مضطرب سرتکون داد
شاید اگه فقط مینواخت و نمیخوند...
صدای توی ذهنش درجوابش گفت نه!
+اره...
باکی با اشتیاق صندلی جلوی میز رو کنار زد و نشست و به استیو خیره شد
-واقعا؟ این اون چیزیه که میخواستی بهم نشون بدی؟
استیو روی تخت نشست و لبخندی زد
+اره...این آینده ای که آرزومه ولی نمیدونم بهش میرسم یانه...
باکی با قاطعیت گفت
-میرسی...
استیو زمزمه کرد
+میترسم....
چون دنیای موزیک جایی مخوف و ترسناکی به نظر میرسید...
نمیدونست بتونه از پسش بربیاد...
-استیو...
قبل از اینکه باکی بتونه به همدردی باهاش لب باز کنه سریع گفت
+نه! نمیخوام الان بهم الکی روحیه بدی...میخوام بخونم و میخوام باهام صادق باشی! اگه بد بود قول بده بهم میگی که بد بوده و بهتره نرم سراغش باشه؟
باکی به قلبش اشاره کرد و مطمئن گفت
-قسم میخورم که بگم
استیو لب تر کرد و انگشت های لرزونش رو روی سیم ها کشید
چند نفس عمیق کشید و چشم هاشو بست. ذهنش رو خالی کرد و بعداز نواختن چند نوت شروع به خوندن کرد:
«We get so close but we never touch
Gotta wear this mask for just long enough
To get away from all the eyes that stare us down
Like two criminals with the dream to steal
Not a trace to be found of the way we feel
With our hearts on line
we give in and we get away
Secret love,
all the things we do,
Secret love,
baby me and you,
Got a secret love....»
باکی در تمام مدتی که استیو مشغول خوندن بود با حیرت بهش خیره شده بود.
سافتی صداش همراه با خشی که موقع خوندن میگرفت اون رو به طرز باور نکردی خاص و منحصر به فرد میکرد...
نگاهش روی لب های استیو زوم شده بود. دلش میخواست سرش رو توی قاب دستاش اسیر کنه و تا وقتی نفس کم نیاورده اون لب های صورتی خوش فرمش رو بمکه...
استیو با تموم شدن اهنگ اول نفس عمیقی کشید و بعد چشمش رو به آرومی باز کرد و نگاه نگرانش رو به باکی دوخت
باکی با ناباوری سرش رو به طرفین تکون داد و با هیجان گفت
-عالی بود...بهتراز عالی بود بیب...اوه... استیو...
میخواست از جاش پاشه و تو بغل بگیرتش و اونقدر ببوستش که تمام نگرانی توی چشم هاش رو از بین ببره..
استیو بی توجه به تک تک کلماتی که باکی گفته بود در گیر واژه «بیب» شده بود و سعی داشت واکنشی بهش نشون نده...
باکی اول با حرف ها و سوالات عجیبش اون رو به شک انداخته بود که شاید گیه و حالا این رفتارها...
-خودت نوشته بودی؟
با شنیدن صدای باکی از افکارش بیرون اومد و سرتکون داد. گیتارش رو روی تخت گذاشت و به باکی که بهش زل زده بود نگاه انداخت
باکی با تردید پرسید
-برای کس خاصی هم نوشته شده؟
توی چشم هاش خیره شد و گفت
+اره...
ضربان قلب باکی ناخودآگاه بالا رفت
حس اینکه ممکنه برای به دست آوردن استیو رقیبی داشته باشه باعث میشد از جواب استیو بترسه
اما باز هم پرسید
-اوه....پس کسی هست که تو عاشقشی؟
استیو لبخند مضطربی زد و تو خودش جمع شد
+فکرمیکنم....اره...
خیلی آروم زمزمه کرد
-میشه بدونم کیه؟
استیو احساس خطر کرد
نه الان آماده نبود که همه چیز رو به باکی بگه
اگه تمام نتیجه گیری هاش غلط بوده باشه...
اگه اون واکنشی که میخواد رو از باکی نگیره...
نه الان وقتش نبود!
+میدونی خواننده ها همیشه یه راز هایی واسه خودشون دارن...
اخمی روی پیشونی باکی نشست
-یعنی نمیخوای به من بگی؟
آب دهانش رو با استرس قورت داد
مگه میتونست به اون چشم ها نه بگه؟ مخصوصا وقتی به این مظلومی بهش زل زده بود؟
قبل از اینکه بتونه توجیهی بیاره صدای باز شدن در ورودی و بعد مادرش اومد
_استیو؟؟
استیو مثل فنر از جاش برخواست و روبه باکی گفت
+مامانمه...
باکی کمی گرفته از جاش پاشد و گفت
-اوکی...فکرمیکنم من دیگه باید برم...
با اومدن مامانش دم در اتاقش نتونست جواب باکی رو بده، برگشت و به مادرش لبخند زد
_هی استیو
+مامان.....
مادرش نگاهی به باکی انداخت و استیو سریع توضیح داد
+باکی...
نگاه مادرش مهربون شد
_اوه...خوش اومدی باکی!
باکی از روی ادب لبخندی زد و گفت
-ممنونم خانم راجرز...من دیگه باید برم...
و نگاهی بین استیو و مادرش رد و بدل کرد
_نمیخوای بمونی برای شام!؟
سر تکون داد و در حالی که از کنار استیو میگذشت گفت
-یه وقت دیگه حتما...
و به سرعت برق از خونه خارج شد. استیو خودش رو روی تخت انداخت و مادرش پرسید
_بنظر یکم ناراحت میومد
همین جمله کافی بود تا استیو عزا بگیره...
دو دستشو جلوی صورتش گرفت و نالید
+اره مامان من بازم گند زدم...
YOU ARE READING
Secret Love
Fanfictionشیپ: استیو و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: استیو پسر توینک (twink) دبیرستانشون که البته هیچ مشکلی با بدنش و گرایشش و علاقه اش به چیزهایی که شاید از نظر بقیه عجیب و غریبه، نداره .اون خودش رو همونجوری که هست نشون میده! و دلیلی برای مخفی کردنش نداره! ...