با شنیدن صدا در پیامی که برای دارسی نوشته بود رو ارسال کرد و سریعا از اتاقش بیرون زد.
هودی خاکستری گنده ای به تن کرده بود که بلندیش تا بالای زانوش میرسید و وقتی کلاهش رو به سر کرد، درنگاه مادرش اون توی لباسش گم میشد...
مادرش کلیدش روتوی جا کلیدی گذاشت و نگاهی به سرتا پای استیو انداخت. میدونست هروقت اتفاق بدی براش میوفته اون لباس رو میپوشه. انگار که میخواد با اون لباس از دید همه ناپدید بشه و جای زخم ها و کبودی های بدنش رو از اون مخفی کنه...
درواقع برای استیو اون هودی خاکستریش حکم شنل هری پاتر رو داشت و مادرش این رو خیلی خوب میدونست.
برای همین هم با دیدن سرو وضعش سرش رو کج کرد و با تعجب بهش چشم دوخت.
نمیدونست چه واکنشی نشون بده
پسر مریضش دوباره خودش روتو خطر انداخته بود!!
استیو معذب شده لبخند نامطمئن بهش زد و گفت
-هی مام.... امروز زود اومدی...
و اون درحالی که کتش رو درمیاورد با تحکم اسمش رو به زبون اورد و به طرفش رفت
+استیون!!!.... بازم دعوا کردی؟؟
سریع جواب داد
-نه!!!
و سرش رو پایین انداخت
-درگیر یه دعوایی شدم...
و وقتی نگاه های منتظر مادرش رو حس کرد سر بلند کرد و استدلال آورد
-نمیتونستم بزارم اون بچه از یکی که سه برابر خودش بود کتک بخوره!!!
چشم ریز کرد و جواب پسرش رو داد
+پس خودت رو وسط انداختی که به جاش کتک بخوری....
-اینجوری که میگی نبود...
ذهنش همون لحظه درجواب حرفش گفت: «درواقع دقیقا همینجوری بود...» چشمی برای خودش گردوند و قبل از اینکه بتونه دلیل محکم تری بیاره ،مادرش دستش رو گرفت و به طرف مبل کشوند و مجبورش کرد بشینه
+بهت گفته بودم چقدر این کارت خطرناکه استیو!...اگه اتفاقی میوفتاد... میدونی که فاجعه فقط توی یه چشم بهم زدن اتفاق میوفته؟
نگرانی مادرش رو درک کرد و تمام احساس پیشمونی که داشت رو توی صداش ریخت و رو به مادرش گفت
-من متاسفم مامان... نمیخواستم اینجوری بشه...
روبه روش نشست و دستش رو فشرد
+من خیلی نگرانتم استیو....
-من خوبم مام....
لحظه ای مکث کرد و بعد تا تحکم گفت
+لباست رو دربیار تا چک کنم
استیو بدون اینکه مخالفتی بکنه درحالی که هودیش رو با ملایمت بالا میزد تا حرکت بیش از حد مفاصلش دردش رو بیشتر نکنه، گفت
-استخون شکسته ای ندارم خودم چک کردم!... خونریزی داخلی هم ندارم....اصلا اونقدر شدید نبود!....خیلی زود هم یه نفر به کمکم اومد..
و لبخندی ناخواسته از به یادآوری باکی و کمکش زد!
خیلی چیز هارو به واسطه پرستار بودن مادرش بلد شده بود و همین تا حدودی خیال مادرش رو راحت میکرد که پسرش از پس خودش برمیاد...
البته اگه خودش رو تو خطر نندازه...
درحالی که مشغول بررسی کبودی ها و کوفتگی بدنش بود متوجه لبخند استیو نشد, فقط با ناراحتی گفت
+همیشه شانس نمیاری استیون که یه نفر به کمکت بیاد و جلوی یه زورگو رو بگیره...
استیو شونه بالا انداخت
-بالاخره یکی باید جلوشون وایسه...
دست از کارش کشید و نگران به چشم هاش خیره شد
+خواهش میکنم نگو که اون یه نفر تویی!... تو حق نداری منو اینجوری نگران کنی و سلامتی خودت رو تو خطر بندازی!!...میدونی اگه یه موقع توی یکی از همین دعواها سرت به جدول خیابون بخوره چه اتفاقی ممکنه برات بیوفته؟!!
حتی دل این رو نداشت که از مرگ حرف بزنه...
اما میدونست پسرش منظورش رو به خوبی متوجه شده
+صبرکن من برم وسایلم رو بیارم روی کبودی هات پانسمان بزارم...
استیو غر زد
-ولی من خوبم....
مادرش بی توجه بهش به طرف اتاقش رفت و استیو خودش رو روی مبل ولو کرد
-همش تقصیر توعه هودیِ مسخره...
عادت داشت گاهی با وسایلش صحبت کنه...
با گیتارش...یا با گوشیش...
وشاید حتی اون هودی مسخره اش...
با برگشت مادرش به پذیرایی دوباره صاف نشست و مادرش رو به روش قرار گرفت و مشغول به کارش شد. کاری که البته خیلی طولانی نشد.
بالاخره حق با استیو بود، کبودی هاش اونقدر جدی نبودند که بخواد نگرانشون باشه...
اما با این حال برای اینکه مطمئن بشه باید تا فردا صبح وضعیت پسرش رو چک میکرد و اگه مشکلی وجود داشت سریعا به بیمارستان میبردش!
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید. قبل از اینکه از جاش پاشه بار دیگه دست استیو رو گرفت و مجبورش کرد توی چشم هاش نگاه کنه و گفت
+دیگه هیچوقت قهرمان بازی درنیار و منو نگران خودت نکن استیو!!!خواهش میکنم.... اینقدر کله شق نباش و حرف گوش کن...
استیو هم از جاش و درحالی که با نگاهش مادرش رو تا توی اتاق دنبال کرد گفت
-اوه چطور از من انتظار داری سلامتیم رو تو اولویت بزارم و حرف گوش کنم وقتی خودت اینقدر کار میکنی که وقتی میرسی خونه بیهوش میشی!!...اگه از من انتظار قهرمان بازی نداری که بخاطر جون یه نفر دیگه از جون خودم بگذرم پس خودت هم باید به فکر خودت باشی و اینقدر خودت رو خسته نکنی!!
مادرش از میون راه برگشت و با دهان باز بهش چشم دوخت. استیو درست میگفت...
اون خیلی وقت بود که خودش رو فراموش کرده بود... شاید بعداز مرگ شوهرش که دیگه اون کسی که بود نشد...
مبخواست آینده بچه اش رو تامین کنه...
میخواست بهترین هارو براش فراهم کنه و اون رو قوی بار بیاره...
اما استیو هم راست میگفت
چطور ازش انتظار داشت به فکر خودش باشه، وقتی خودش رو توی کارش که نجات جون مردم بود غرق کرده....
کم کم لبخند محزونی روی لب هاش نشست
دوقدم به طرفش برداشت و دربرابر نگاه منتظر استیو چشم هاشو با اطمینان بست و باز کرد
+قبوله.... من سعی میکنم شیفت های کمتری بردارم و به فکر سلامتی خودمم باشم اگه توهم قول بدی دیگه سمت هیچ دعوایی نری...
استیو انتظارش رو نداشت!! با تعجب به مادرش نگاهی انداخت.نمیدونست چه جوابی باید بده
آیا اون میتونه قول بده که دیگه تو هیچ دعوایی شرکت نمیکنه؟ نه کاملا.... البته تا الان هم با بی جواب گذاشتن خیلی ها از دعواهای احتمالیشون جلوگیری کرده بود.... اما این قولی بود که شاید نمیتونست نگه داره...
از طرفی دلش نمیخواست که مادرش بیشتراز این خودش رو خسته کنه و از خودش قافل بشه...
بعداز چند لحظه کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیمش رو گرفت و سر تکون داد
-قبوله!!!
مادرش با خوشحالی جلو رفت و درحالی که موهاشو نوازش میکرد بوسه ای به پیشونی اش نشوند.
لبخندی به مادرش زد و عقب رفت
+میخواستم خودم غذا درست کنم اما بنظرم بهتره امشب از بیرون شام بگیریم.... و منم تا اون موقع یکم بخوابم...
با موافقت سرتکون داد
-نقشه خیلی خوبیه!!... منم باید تکالیفم رو انجام بدم
گفت و به طرف اتاقش رفت
واقعا هم باید تکالیفش رو انجام میداد. اما تکالیفی که اون توی ذهنش داشت با تکالیفی که مدرسه ازش میخواست و مادرش تصور میکرد کاملا متفاوت بود..
وارد اتاقش شد و نگاهی به اطرافش انداخت. دیوار سیاه شده از نقاشی هاش و برگه هایی که هرجای اتاقش پخش شده بودند.
فرش کهکشانی وسط اتاقش رو دور زد تا کاغذهای با نظم بهم چسبیده شده نقاشی ذغالش رو لگد نکنه...
میخواست به یه طرح کلی برسه و اون هارو روی دیوار سمت چپ اتاقش بچسبونه...
سادگی اون دیوار همیشه اذیتش میکرد...
از گوشه اتاق گیتارش رو به بغل گرفت و درحالی که به طرف تختش میرفت از توی کوله اش، دفترچه یادداشتش رو درآورد و خودش رو روی تخت انداخت.
اون دفترچه یادداشت مثل باقی دفترها نبود!! چون بالاخره خودش اون رو ساخته بود
برگه هایی ازش کاهی بودند و اون هارو برای نقاشی هاش کنار گذاشته بود و برگه های خط دارش که یا میزبان خاطراتش میشدند و یا شعرهای نصفه نوشته شده اش و کپشن پست های اینستاگرامیش که همیشه با دقت عکس براشون انتخاب میکرد...
دفترش رو باز کرد و شروع به ورق زدن کرد
دلش با دیدن شعرهای نوشته شده اش قنج رفت
خیلی ذوق داشت براشون!
برای تک تک کلماتی که به شعرهاش اضافه میکرد و بعد با وسواس به دنبال بهترین نوت برای نشستن اون ها روی موسیقی میگشت...
دفترش رو باز کرد و از نقاشی جویبار خیالی توی ذهنش وسط خیابون های نیویورک و نقاشی امپایر استیت که توسط فضایی ها تسخیر شده گذشت و به شعر موردعلاقه اش رسید و با دیدن عنوان شعر لبخندی به پهنای صورت زد
"Secret love"
نگاهی به تک تک بیت های نوشته شده اش انداخت و سرش رو با تایید تکون داد و گیتارش رو به بغل گرفت
روزش فقط و فقط با زدن قطعه ای که میخواست و خوندن شعری که بینهایت دوستش داشت کامل میشد...
البته شوقش بعداز دیدن باکی و فاصله غیر معقولشون و بوییدن عطرش از اون فاصله صدبرابر شده بود!!
و تصور اینکه باکی اسمش رو میدونسته!! اون رو به ماه میروسند...
اصلا چرا باید میدونست...
اون که کسی نبود... توی اون مدرسه به اون بزرگی!!
پس چرا باکی باید به یاد داشته باشه اسمش رو؟!
دوست داشت باورکنه یه شیمی بینشون وجود داشته
یه حسی که دوطرفه باشه...
که باکی هم حسش کرده
از همون اول که باهم توی یه کلاس بودند!
شایدم نه...
نگاهش ناخودآگاه روی نوشته هاش رفت
«We get so close but we never touch»
درسته اون ها همیشه بهم نزدیک بودند
با فاصله چند نیمکت از هم توی یه کلاس...
اما هرچقدر هم نزدیک بودند... استیو بازهم اون رو دور از خودش حس میکرد
چون با وجود فاصله کمشون هیچوقت نتونسته بود باهاش هم صحبت بشه...
هیچوقت نتونسته بود لمسش کنه...
و یا اسمش رو صدا بزنه...
پس اتفاق امروز براش خارق العاده بود!
بودن باکی اونجا و....
اوه اون مهربونی بی حد و حصرش که بخاطر اشتباه غیر عمدش بارها ازش معذرت خواهی کرده بود!
و حتی حاضر شده بود برسونتش رو بهش تضمین بده که اگه دوچرخه اش رو دزدیدن حاضر یدونه نو اش رو براش بخره...
یه جنتلمن به تمام معنا!!
ولی این درست نبود که دلش اینقدر طلبش روکنه و نگاهش هرجا به دنبالش باشه...
چون اون فقط یه کراش بود و بس...
هیچوقت هم نمیتونست بهش برسه...
چون باکی یه استریت فاکیه...
بغضی کرد و گیتارش رو پس زد و روی تخت دراز کشید
مودش به ثانیه ۱۸۰درجه تغییر کرده بود!!
تمام شوق و ذوقش تبدیل به غم شده بود و غم!
غم نداشتن کسی که با تمام وجودش میخواست بهش نمیرسید و درمقابل ...بقیه چقدر راحت بهش میرسیدند...
کسایی مثل ربکا که لیاقتش رو نداشتند!!
اشک هاش از چشم هاش جاری شد و روی تخت توی خودش جمع شد و پاهاشو به بغل کشید
قبل از اینکه کاملا توی غم حل بشه،با شنیدن صدای زنگ گوشیش اشکش رو پاک کرد و گوشیش رو از جیبش در آورد و پیام دارسی رو باز کرد
دارسی دومدل لباس براش فرستاده بود و پرسیده بود:
«بنظرت کدومشون برازنده ساقدوشته؟!»
استیو میون گریه با صدای بلند خندید و بجای جواب دادن به سوالش ،تماس تصویری رو برقرار کرد تا با حرف زدن با دارسی کمی آروم بشه...
YOU ARE READING
Secret Love
Fanfictionشیپ: استیو و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: استیو پسر توینک (twink) دبیرستانشون که البته هیچ مشکلی با بدنش و گرایشش و علاقه اش به چیزهایی که شاید از نظر بقیه عجیب و غریبه، نداره .اون خودش رو همونجوری که هست نشون میده! و دلیلی برای مخفی کردنش نداره! ...