پارت ۱۵

217 29 4
                                    

-Thank God
I finally found you
You put the light in my eyes
when I'm around you
(🎶Life's a Mess - Juice Wrld, Halsey
این موزیک شدیدا پیشنهاد میشه)

با صدای زنگ گوشیش از جا پرید و درحالی که با عجله به طرف در میرفت بار دیگه خودش رو توی آینه برانداز کرد.
حس و حالش نسبت به روز قبل صد درجه تغییر کرده بود. انگار بوسه شب قبلشون جادویی بود و باکی فقط با لمس لب هاش اون رو سحر کرده بود.
برای مادرش دستی تکون داد و خداحافظی کرد و از خونه خارج شد.
مادرش با خنده به رفتارش چشم دوخته بود. پسری که تا دیروز نمیخواست دیگه پاش رو توی اون مدرسه بزاره امروز با سرعت برق از جلوی چشم هاش گذشته بود تا به مدرسه بره...
به طرف پنجره رفت و به ماشین آئودی مشکی رنگی که منتظر پسرش دم در ایستاده بود لبخند زد.
استیو پله هارو دوتا یکی پایین رفت تا خودش رو به باکی برسونه...
با اینکه فقط ۹ ساعت از آخرین باری که باکی رو میدید گذشته اما دلتنگش شده بود...
دلتنگ دوست پسرش!
از تصور دوست پسر خطاب کردن باکی ته دلش ضعف رفت و با لبخندی گشاده در ماشین رو باز کرد و به یه چشم بهم زدن کنار باکی نشست.
-هی بیبی
باکی گفت و کامل به طرفش برگشت و سرش رو جلو برد و چونه استیو رو توی دستش اسیر کرد. بوسه ای روی لب هاش زد و همی زیر لب کشید و بعد سرش رو عقب برد.
نمیدونست چرا اما هر حرکت باکی اون رو خجالت زده میکرد.جوری که گونه اش سرخ بشه و کف دستش عرق کنه...
باکی دو ماگ تیک اوت رو از صندلی عقب برداشت و یکیش رو به دست استیو داد و مال خودش رو توی جای مخصوص کنار صندلیش گذاشت
-برات از کافه ای که دوست داری موکا گرفتم
استیو ماگ رو نزدیک بینیش برد و بوی شکلات داغ مخلوط شده با قهوه لبخند روی لب هاش رو عمیق کرد
+واقعا نمیدونم‌ چی بگم
-فکرکنم «ممنونم بیبی» کافی باشه...
استیو خندید و جرعه ای از موکاشو سرکشید.
باکی شروع به حرکت کرد و حواسش به رانندگیش برگشت. اما طولی نکشید که به طرف استیو برگشت و منتظر بهش زل زد و ابرو بالا داد
استیو ماگش رو با دو دستش گرفت و کمی بیشتراز حد معمول تظاهر به خجالت زدگی کرد و زیرلب گفت
+ممنونم...بیبی...
باکی خندید و چشماش به خیابون برگشت
-تو میخوای منو به کشتن بدی استیو؟
شونه بالا انداخت و با شیطنت گفت
+نه از قصد..
باکی به شیطنت های استیو نیم نگاهی انداخت و ساکت موند.
روزشون بهتراز این نمیتونست شروع بشه و استیو یه جورایی میدونست هیچکس نمیتونه امروز حالش رو خراب کنه...
حتی اگه ربکا و تای و تماااام بچه های مدرسه تلاششون رو بکنن
چون دیگه ذهنیت هیچکس براش مهم نبود
فقط و فقط مهم این بود که باکی رو کنارش داره و این بهش جرات میداد که حتی با تمام دنیا بجنگه!
باکی جلوی مدرسه ایستاد و بعداز اینکه جفتشون موکاشون رو خوردند از ماشین پیاده شدند و درحالی که دست باکی دور شونه استیو بود و باهم وارد ساختمون شدند
اهمیتی به نگاه های زل زده بهشون نمیدادند
یا پچ پچ های پشت سرشون...
دارسی با دیدنشون به طرفشون دوید و بی هیچ حرفی خودش رو تو بغل استیو انداخت
باکی بهشون فضا داد کمی ازشون فاصله گرفت
دارسی بعداز چند ثانیه از بغلش بیرون اومد و به تخت سینه اش ضربه زد
_خیلی بیشعوری که اینجوری ترسوندیم!!
استیو‌خندید و بخاطر ضربه ای که به سینه اش خورد اخمی کرد
+آخ!
دارسی بی توجه بهش ادامه داد
_یه بار دیگه حرف از رفتن بزنی من میدونم و تو بچ، فهمیدی؟؟
استیو و باکی با لحن جدی دارسی خندیدند و استیو به شوخی گفت
+من معذرت میخوام میس لوییس!!
دارسی که از خنده استیو خیالش راحت شده بود، نگاهش به طرف باکی برگشت
_اوه شت داشت یادم میرفت... باید بگم که شما خیلی بهم میاید!!
و باکی با شنیدن این حرف با اشتیاق دوباره استیو رو به بغل کشید
دارسی به ته راهرو اشاره کرد و گفت
_البته همه اینطور فکر نمیکنن!!
و استیو با دیدن چشم غره های ربکا بهشون پوزخندی زد و گفت
+بقیه نظرشون هیچ اهمیتی نداره!!
باکی به طرفش برگشت
-تو اوکیی استیو!؟
نگرانی توی چشم هاش این رو داد میزد که دلش نمیخواد پسرش رو تنها بزاره...
اما استیو با اطمینان پلک برهم زد و بیخیال شونه بالا انداخت
+اره از پسشون برمیام!
باکی چشمی حواله اش کرد
-معلومه که برمیای سوییت هارت.... باشه پس بعداز کلاس میبینمت!
و قبل از اینکه اجازه جواب دادن به استیو رو بده،‌ دستشو دور کمرش حلقه کرد و به جلو کشیدش و درمقابل نگاه های خیره ربکا و دوست هاش، بوسه ای با حرارت روی لب های استیو نشوند
استیو سرخ شده ازش جدا شد زبون روی لب هاش کشید و آب دهانش رو با تردید قورت داد
+میبینمت!!
همیشه در کنار باکی بودن باعث میشد نفس کم بیاره و حالا با این رفتار هاش نمیفهمید چطور هنوز زنده اس...
باکی که ازشون فاصله گرفت به طرف دارسی برگشت و گفت
+دارسی من واقعا خوابم یا بیدار؟
دارسی خندید و دستش رو کشید و به طرف کلاس برد
_بیداری بچ... بیداری!!
.
قسمت کسل کننده روزش خیلی زود تموم شد و وقتی کلاس اول صبحش تموم شد، استیو برعکس همیشه با انرژی از جاش پاشد تا پیش باکی بره...
دارسی هنوزم یه کلاس بعداز این داشت، پس ازش خداحافظی کرد و از کلاس بیرون زد.
با خروجش از کلاس ربکا دست به سینه جلوی روش سبز شد ومانعش شد.
با حرص نگاهی به سرتا پای استیو انداخت و گفت
_حتی حالم بد میشه یه ثانیه نگاهت کنم نمیدونم چطوری باکی تحملت میکنه!!
استیو پوزخندی زد وگفت
+اوه جدا؟ پس چرا از صبح بدون پلک زدن به من زل زدی؟ فتیشی چیزی داری؟
پوزخند دوست هاش کنارش عصبی ترش کرد. انگشت اشاره اش رو روی سینه استیو گذاشت و گفت
_گوش کن ببین چی میگم!!
استیو نگاهی به انگشت ربکا که روی سینه اش بود کرد و به طرفش برگشت
+نه تو گوش کن! اگه تا الان مداراتو کردم فقط بخاطر اون کسی بود که حتی عارش میاد اسم دوست دختر رو برای تو به کار ببره!!... نمیدونم یه دختر تا چه حد میتونه حقیر بشه که همه جوره خودش رو در اختیار یه پسر قرار بده و آخرش هم رد بشه!!... ولی میدونم که فرق بین من و اون دختر زمین تا آسمونه و منم با آدم های ناچیز همکلام نمیشم!! پس فاصله ات رو باهام حفظ کن تا اتفاقی برات نیوفته که بعدا پشمیون بشی چرا حرفمو گوش نکردی!
و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ربکا یا دوستاش بمونه بهشون تنه زد و ازکنارشون گذشت.
نفسی که نمیدونست کی حبس کرده رو آزاد کرد و با لبخند ناخودآگاهی که روی لب هاش نشسته بود به پیش باکی رفت
.
باکی به دیوار تکه داده بود و منتظر به راهرو خیره شده بود که با دیدن استیو لبخندی زد و چند قدم به طرفش برداشت
استیو که بعداز حرفایی که به ربکا زد احساس سبکی میکرد جسور شده روبه باکی گفت
+هی بیبی...
باکی خند نمکینی کردو به بغل کشیدش
-همه چیز خوب پیش رفت؟
+اره بجز اینکه کل مدرسه داشتن با نگاهشون درسته قورتم میدادن!!
باکی با اخمی ساختگی گفت
-میدونی فقط من حق این کارو دارم!!
جسور شده بود، اما بازم باکی راهی پیدا میکرد که اون رو خجالت زده کنه و سرخی رو به گونه اش برگردونه
+هییی...
باکی جدی شده گفت
-هانی فقط نمیخوام ناراحتیت رو ببینم!!
سرتکون داد
+میدونم....
وبه شوخی اضافه کرد
+فقط حس میکنم از این به بعد باید با لباس های یکم شیک و پیک تری بیام مدرسه!!
و شونه بالا انداخت
+اخه میدونی الان منم پسر مشهور مدرسه به حساب میام!!
باکی دستشو روی شکمش گذاشت و خندید
-اوه یعنی میخوای بگی اینا لباسای شیک و پیکت نیستن؟!!
پشت چشم نازک کرد
+تو هیچ ایده ای درباره اش نداری!!
باکی به طرف جایی که میخواست ببرتش هدایتش کرد و همزمان گفت
-پس بگو میخوای منو به کشتن بدی...
+شاید یه ذره...
جلوی دری ایستاد و روی پاشنه پا به طرف استیو چرخید و بوسه ای روی لب هاش زد
زمانی که باکی سرش رو عقب برد استیو به دنبالش به جلو کشید شده. باکی دستش رو گرفت و گفت
-بیا
+کجا؟
-سوال نپرس!!
گفت و درو باز کرد و بعداز استیو داخل شد.
سالن قدیمی بسکتبال که از گردو غبار توی فضا مشخص بود چندوقتی میشه کسی واردش نشده!
+ما اینجا چیکار میکنیم باکی؟؟
باکی دستش رو رها کرد و جلو رفت
-تو هیچوقت یادنمیگیری به من اعتماد کنی نه؟
+تو چرا هروفعه جوری برخورد میکنی انگار قراره بدزدیم؟
بشکنی توی هوا زد و با خنده گفت
-شاید واقعا یه روز این کارو کردم!!
صداش رو بالا برد و گفت
+باکیییی
و از شنیدن اکوی صداش به وجد اومد
باکی درست وسط سالن ایستاد و دکمه ای که دستش بود رو زد و گفت
-اینجا....
نورافکنی وسط سالن روشن شد و به صندلیی که در وسطش قرارداشت نور داد
و قبل از اینکه استیو دوباره سوالی بپرسه با دیدن دارسی که با گیتاری به دست به طرفشون میاد متوجه ماجرا شد
با تجعب گفت
+اینجا چه خبره؟؟
باکی به طرفش رفت
-بیبی من فکر همه جاشو کردم فقط ازت میخوام یه کاری بکنی!
با تردید اسمش رو صدا کرد
+باکی؟
باکی سرخم کرد و با لبخند گفت
-استیو؟
دارسی گیتار رو به زور به دستش داد و مجبورش کرد روی صندلی بشینه. ولی نگاه استیو همچنان با استرس روی باکی بود، باکی توصیح داد
-به هیچی فکر نکن فقط دوباره همون آهنگی که اون روز تو اتاقت برام اجرا کردی رو بخون...
یه ابرو بالا برد و گفت
+و شما دوتا قراره چیکار کنید؟
از چشم غره دارسی ترسید و سریع گفت
+اوکی اوکی...
و سعی کرد حس بگیره...
یه چشم باز کرد و با دیدن پایه های دوربین که باکی درحال درست کردنشونه سریع از صندلی پایین پرید
+واو واو واو...
دارسی جلو رفت
_هی استیو اگه یه بار دیگه عص خوشگلت رو از روی اون صندلی بلند کنی من میدونم و تو!!
+ولی اخه من براش آماده نیستم دارس!!
_ولی و اخه و اما نداریم!!
استیو غرغرکنان دوباره روی صندلی نشست
+شما دوتا قرار نبود بر علیه من دست به یکی کنید!
_بعدا ازمون تشکر میکنی!
استیو نگاهش رو از دارسی دزدید و آروم گفت
+از تو عمرا!!!
_هی هی!!
قبل از اینکه بحثشون ادامه دار بشه، باکی چیزی در گوش دارسی گفت و بعد دارسی با انگشت اشاره اخطار به استیو داد و بعداز سالن خارج شد
باکی با چشم رفتن دارسی رو دنبال کرد و بعد به طرف استیو رفت و روبه روش روی زانو نشست و گفت
-من واقعا ایمان دارم که هرکسی صدای تورو بشنوه عاشقش میشه... اگه این آینده ای که خودت هم میخوای چرا میترسی بری سراغش؟
چشمش رو ریز کرد و مردد گفت
+حقیقتش رو بگم؟
باکی سرتکون داد
+چون ناشناخته اس...چون نمیدونم قراره بعدش چی بشه... انگار... انگار یه در رو باز میکنی ولی وارد یه اتاق با هزار تا در دیگه میشی...هرکدومشون تو رو به یه جهتی میکشونه... و کلی سوال میاد تو ذهنم...که آیا موفق میشم یا نمیشم... که به اوج میرسم یا شکست میخورم... اصلا نکنه وقتی مشهور شدم یه آدم عوضی نچسب بشم... نکنه تورو...نکنه از دستت بدم و همش تقصیر من باشه؟
باکی دستش رو گرفت و با اطمینان گفت
-استیو!!.... تو قرار نیست عوض بشی و تو قرار نیست منو از دست بدی و من کاملا مطمئنم که موفق میشی! و منم اونجا هستم... کنارت... که باهم موفقیتت رو جشن بگیریم!!...میدونم چه حسی داره که از یه دنیای ناشناخته بترسی... و من فکرمیکنم اگه تنها نتونی حتما باهم میتونیم انجامش بدیم...
استیو از تصور آینده ای که باکی براش به تصویر کشید دلش ضعف رفت و مقاومتش رو از دست داد. حتی اگه یک درمیلیون هم ممکن بود این اتفاق بیوفته باید برای رسیدن بهش تلاش میکرد!
و البته با به یاد آوردن حرف هایی که قبلا درباره ترس هاشون، بینشون ردوبدل شده بود لبخندی زد و گفت
+پس بیا یه شرطی بزاریم!
-چه شرطی؟
+من این کارو میکنم اگه توهم... انجامش بدی و کنترل زندگیت رو به دست بگیری...
-استیو!!
باکی بنای مخالفت داشت. استیو به جلو خم شد و انگشتش رو روی لب های باکی گذاشت
+بهونه نیار!
-اوکی...
-سعیم رو میکنم
از جاش پاشد و استیو هم به دنبالش
+سعی نه حتما انجامش بده..
میدونست حریف سماجت استیو نمیشه..
-حتما انجامش میدم!
+خوبه....
-حالا شروع میکنی یانه؟
وبه صندلی اشاره کرد

Secret LoveWhere stories live. Discover now