-پس یعنی گیه...
دارسی هیجان زده گفت و به طرف استیو برگشت. استیو به چشم های شیطونش خندید و شونه بالا انداخت
+نمیدونم اما سوالاش مشکوک بود...
کلاسشون تازه تموم شده بود و باهم به طرف حیاط میرفتند. شاید اگه شانس میاوردند و باکی رو میدیدند و استیو میتونست گندی که زده بود رو درست کنه...
دارسی سری با افسوس تکون داد و گفت
-و توهم صاف زدی تو برجکش
به اندازه کافی خودخوری کرده بود و نیازی نداشت دارسی عذاب وجدانش رو بیشتر کنه...
+خب چی میگفتم؟... میگفتم این آهنگو برای تو نوشتم چون یک ساله عاشقتم؟ اونقدر که هربار میبینمت کف دستام عرق میکنه و تپش قلبم بالا میره و نفس کشیدن برام سخت میشه؟؟؟
دارسی بهش زل زد و چند ثانیه مکث کرد و بعد با عصبانیت به بازوی استیو ضربه زد و گفن
-واااااای استیوووو.....تو خیلی احمقی!!!
با ناراحتی سر تکون داد
+میدونم.....
و وقتی انتظار دارسی رو دید فهمید منتظر ادامه دادن جملشه و گفت
+چرا؟
دارسی سریع جواب داد
-چون اون به تو میگه سوییت هارت.... بیب... حتی با ربکا بهم میزنه!! جلوی روت «کام اوت» میکنه و تو چیکار میکنی؟؟
پشت سرش رو خاروند
+عام...
دارسی با صدای بلندتری داد زد
-دیگه چی میخواستی بشنوی که همونجا کارو تموم نکردی...
باهم از در نیمه باز ساختمون گذر کردند و از پله ها پایین رفتند. آفتاب به چشم استیو زد و باعث شد دستشو روی پیشنیش بزاره تا بتونه دارسی رو ببینه
+چطوری کارو تموم میکردم؟...اخه من حتی اگه مطمئن باشم داره بهم نخ میده بازم نمیتونم بهش نخ بدم...
-نخ چیه باید می پریدی بغلش و می بوسیدیش!!!
استیو با دهانی باز بهش خیره شد. این کار حتی از تصورش هم خارج بود! مثل مرحله ای از بازی مورد علاقه اش که هنوز براش قفل بود!
واقعا میتونست این کارو بکنه؟
اوه باکی روز تولدش ازش بوس خواسته بود...
شاید منظورش همین بود و اون متوجه نشده بود!؟
به چشم های عصبانی دارسی زل زد. مطمئن بود اگه این روهم بهش میگفت، دارسی وارد برخورد فیزیکی میشد! اگرچه الان هم بازوش از شدت ضربه دارسی درد گرفته بود...
-تو خیلیییی احمقی استیو!!!...چون اون اگه واقعا دوستت داشته باشه که من میگم داره... بعداز این گیج بازیات فکر کرده یکی دیگه رو دوست داری و قطعا از دستت پریده...
نهههه....اون نمیتونه شانسش رو خراب کرده باشه!؟
ترسیده نگاهی به دارسی انداخت و خواست جوابش و بده که کسی از پشت بهش تنه زد و تا به طرفش برگشت یه نفر دیگه کوله اش رو از دوشش کشید و درآورد.
دارسی داد زد و جهت نگاهش به طرفش برگشت. تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده!
تای طبق معمول هوس بازی کرده ولی این بار تنها نبود!
ربکا و دوست هاشون دوره اشون کرده بودند و بین دارسی و استیو قرار گرفتند. روبه کسی که مچ دارسی رو توی دستش اسیر کرده بود داد زد
+هی عوضی ولش کن
تای صداش زد و با خنده کوله اش رو نشونش داد و عقب رفت
استیو فکر نمیکرد دیگه بتونه از این عصبانیتر بشه! دوست داشت یک بار برای همیشه جلوی تای رو بگیره و حالا بنظرش بهترین فرصت میومد.
دست هاشو مشت کرد و خواست به طرفش بره که ربکا مقابلش قرار گرفت. با لبخندی نه خیلی دوستانه گفت
_اوه هی استیو
با دندون قروچه اسمش رو زیر لب اورد
+ربکا...
تای از حواس پرتی استیو استفاده کرد و زیپ کوله اش رو باز کرد. دارسی با دیدن این صحنه داد زد
-هی هی هی چیکارمیکنی؟؟؟
با سرو صدایی که به راه انداخته بودند کم کم باقی بچه های حاضر در حیاط هم به جمعشون اضافه شدند. دوست های ربکا و تای دوره اشون کرده بودند و اجازه هیچ حرکتی رو نمیدادند. استیو از لحظه ای که اون لبخند خصمانه ربکا رو روی لب هاش دید احساس خطر کرد. اما کاری از دستش برنمیومد که انجام بده...
ذهنش از هر فکری خالی شده بود و با ترس به تای خیره مونده بود. نمیدونست چی در انتظارشه اما مطمئن بود هیچ علاقه ای بهش نداره...
تای با خباثت گفت
_ما دنبال اون دفتری هستیم که.... آها ایناهاش
نفس توی سینه اش حبس شد.
دفتر نقاشی عزیزش....
تای اون رو از کوله اش بیرون کشید و کوله اش رو روی زمین انداخت. با عصبانیت گفت
+تو حق نداری دست بهش بزنی!!
و خواست قدم پیش بزاره که ربکا دستشو روی سینه اش گذاشت و جدی بهش زل زد. نگاه ربکا نباید میترسوندش اما...
تای درحالی که مشغول ورق زدن دفترش بود گفت
_همممم جالب شد
یکی از میون جمعیت داد زد
_چی توشه؟
و صدای پچ پچ ها بالا رفت. ربکا دستشو به طرف تای دراز کرد
_بدش به من
و بعداز گرفتنش مشغول بررسیش شد
دارسی با نفرت رو به تای گفت
-این نمایش مسخره رو تمومش کنید این کارتون اشتباهه...
تای بی توجه بهش رو به استیو دست به سینه شد و گفت
_همیشه میدونستم یه جای کارت غلطه...
و ربکا با تعجب نقاشیی رو به طرفش گرفت و گفت
_این منم؟؟؟
و صدای اووووی بچه های اطرافشون بالا رفت. هرکسی جلو میومد تا نگاهی به دفترش بندازه و بعداز مدت کوتاهی دفترش بین تمام کسایی که دورشون بودند چرخید و هرکسی چیزی درباره اش گفت. استیو درمانده نگاهی به دارسی که نگران بهش زل زده بود انداخت.
به سطح جدیدی از ناراحتی رسیده بود! درست وقتی که باید حرفی میزد لال شده بود...
نیاز به ناجیش داشت تا سر برسه و نجاتش بده...
اما هضم تمام این ها شاید از توان باکی هم خارج باشه...
_چه خبر شده؟
با شنیدن صدای باکی قلبش از حرکت ایستاد
درلحظه خوشحال شد و بعد ترس به دلش ریخت
نه اون نباید الان اینجا باشه!!
بین تمام کسایی که الان اونجا شاهد تحقیر شدنش بودند، دلش نمیخواست باکی اون رو ببینه....
اشکی که به چشم هاش دوید رو پس زد و چشماشو از نگاه نگران باکی دزدید.
دفتر نازنینش که براش مثل بچه اش بود بین دست های همه بچه ها دست به دست شده بود و هرکسی هر قضاوتی تونسته بود درباره نقاشی هاش کرده بود....
اگه تو موقعیت بهتر و یا حتی بدتر از این بودند شاید میتونست خودش رو توضیح بده و یا با عصبانیت جواب تحقیرهاشون رو بده
اما حالا فقط همونجا ایستاده بود و نمیدونست باید چیکارکنه...
_خوب شد اومدی باکی میخوام یه چیزی رو نشونت بدم!!
باکی با دیدن وضعیتی که استیو درش قرار گرفته بدون اینکه بدونه قضیه چیه با سرعت به طرف ربکا رفت و جدی گفت
-ربکا تمومش کن..
و خواست دفتر استیو رو توی هوای بگیره که ربکا دستش رو بالا برد و مانعش شد
_نه باکی خواهش میکنم صبرکن! میخوام یه چیزی نشونت بدم
استیو داد زد
+به چی میخوای برسی ربکا؟؟
_من فقط میخوام باکی بفهمه واقعا چه آدمی هستی!
دارسی پوزخندی زد و گفت
-چون فهمید تو واقعا چه آدمی هستی و ولت کرد؟
پشت سرش چند نفر سوت کشیدند...
که باعث شد حال استیو بدتر بشه...
این... تمام کسایی که دوره اشون کرده بودند... درست شبیه به یک کابوس بود تا واقعیت
باکی سعی کرد با آرامش ربکا رو راضی کنه
نمیخواست بیشتراز این استیو رو توی این حال ببینه
بخاطرش حتی حاضر بود به ربکا هم التماس کنه
-ربکا تمومش کن... بزار ما باهم حرف میزنیم...
ربکا خندید و عقب رفت
_این هیچ ربطی به رابطه من و تو نداره باکی!! چشم هاتو باز کن و بیین با چه جونوری طرفی
دارسی داد زد
-چرا همه جوری برخورد میکنید انگار آدم کشته؟؟تمومش کنید عوضیا... این کارتون تجاوز به حریم شخصیه!!
اوه استیو واقعا حس میکرد که بهش تجاوز شده
نه فیزیکی اما روحش چرا...
یکی از دوستای ربکا با عصبانیت روبه دارسی گفت
_و این کارش تجاوز به حریم شخصی نیست؟؟
و نقاشیی از خودش رو درحالی که مشغول ورزش بود جلوی روی دارسی گفت
استیو سرش رو پایین انداخت...
خب اره اون بجز باکی سوژه های دیگه ای هم برای کشیدن داشت...
اما مطمئن بود کار اشتباهی نکرده!!
قبلا راجع بهش مطمئن شده بود...
اون نمیخواست این نقاشی هارو جایی به نمایش بزاره یا ازش پولی دربیاره که بخواد ازشون اجازه بگیره...
قانون هیچ ایرادی به این کار نمیگرفت
از هیچ کسی تو موقعیت خصوصی هم نقاشی نکشیده بود که کارش تجاوز به حریم شخصی به حساب بیاد
اما خب کِی حق بهش داده شده بود که این بار دومش باشه؟!
و تازه با این نمایشی که تای و ربکا به راه انداختن، چه از خودش دفاع میکرد چه نمیکرد...بازنده از قبل مشخص بود!!
تای روبه جمعیتی که هر لحظه به دورشون اضافه میشد گفت
_حالا شما شاهد یکی از کریپی ترین پسرای مدرسه هستید!!
دارسی با پوزخند گفت
-اره خودت!!
استیو برای اولین بار با وجود حال خرابش به زیر خنده زد و باکی انگار جرأتی از این کارش گرفته بازوی تای رو گرفت
-بکش کنار
تای رخ به رخش شد و با حرص گفت
_اگه نکشم؟؟!
و باکی باخشم بهش زل زد
-بهت نشون میدم!!
ربکا بینشون قرار گرفت و از هم دورشون کرد و دفتر استیو رو به تخت سینه باکی کوبید
_اون از تک تک بچه ها نقاشی کشیده...بدون اجازه!!!اگه باور نداری بشین ببین من دروغ نمیگم!!... و البته از توهم چندتا اون تو هست
و چشمکی بهش زد
تای با خنده گفت
_همش چندتا؟؟
ربکا شونه بالا انداخت و نگاهش به طرف استیو برگشت
_یکم بیشتراز چندتا!!
و تای ادامه حرفش رو گرفت
_مثل اینکه با یه استاکر طرفیم!!!
و ربکا:
_اوه تو اصلا میدونی حریم شخصی چیه؟ این چیزا. برات تعریف شده استیو؟
باکی با دیدن نقاشی هایی که استیو ازش کشیده بود نگاهش با ناباوری به طرفش رفت.
باورش نمیشد!
بیشتر نقاشی های استیو واقعا از اون بود!
درحالی که میخنده، بی توجه به اطرافش توی افکارش غرق شده..
یا حتی وقتی وسط زمین داره تمرین میکنه!
این چطور ممکنه؟!
چطور هیچوقت استیو رو درحال انجامش ندیده بود!؟
چرا هیچوقت متوجه اش نشده بود؟
اره استیو همیشه یه گوشه ذهنش بود اما نه به این شکل که هر روز ببینتش...
فاک اون حتی فکرش رو هم نمیکرد استیو به زمین اومده باشه و تمرین کردنش رو دیده باشه...
نفهمید تای چطور دفتر رو از زیر دستاش کش رفت. اما وقتی فهمید دیگه خیلی دیر شده بود
تای برای اینکه نتونه جلوش رو بگیره ازش فاصله گرفت و شروع به ورق زدن دفتر کرد
اونقدر با حرص که استیو حس میکرد حالاست که برگه هاش پاره بشه...
_فکرکنم اینجاها یه سری شعر دیدم
وای نه!!
_آها ایناهاش!!
استیو به چشم های اشکی به تای خیره شد. برای اولین بار با نگاهش بهش التماس میکرد که ادامه نده
ولی مگه براش مهم بود؟
مگه برای کسی مهم بود چه بلایی داره سرش میاد!؟
باکی همه چیزو فهمیده بود!
شاید نه همه چیز ولی خب حالا به بعد همش دودوتا چهارتاست تا بفهمه و بدتر از اون!
بهش لقب استاکر رو داده بودند و یه حسی بهش میگفت این قراره مدت ها روش بمونه....
همون چیزی که ازش بیشتراز همه متنفر بود!
تای ناگهان با صدای بلند همهمه شکل گرفته دورشون رو آروم کرد و گفت
_ببینید اینجا چی پیدا کردم!!
با پشت دست اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و به طرف تای رفت
+بسه بدش به من....
_نه صبرکن!!!
مستأصل رو برگردوند و به باکی که هنوز توی شوک بود نگاه انداخت
+باکی!
و تای سریع درحالی که خودش رو از باکی دور میکرد با لحن تمسخرآمیزی شروع به خوندن کرد
_و شاید عشق پسری باشه...که برای خاص کردن تولد تو، ماهِ رو توی شیشه میکنه و بهت پیشکش میده...مای سیکرت لاو!!!
صدای خنده های دورش بلند شد
_اوه استاکرمون شاعرم هست!!
قطره اشکی از چشم هاش سرازیر شد. این رو دیگه نمیتونست تحمل کنه
خورد شدنش جلوی باکی رو...
باقی بچه ها برن به درک!!
دارسی متوجه حال خرابش شد و نالید
-استیو...
و استیو بدون اینکه حتی نگاهش کنه رو برگردوند و جمعیت پشت سرش هول داد و سعی کرد از حلقه ای که درست کردند بیرون بره
دوست نداشت حتی یک ثانیه هم اونجا موندن و تحقیر شدن رو تحمل کنه
و دیگه هیچی مهم نبود! نه دفترش که از دست تای بگیره و نه کوله اش که طرف دیگه روی زمین افتاده و اسپری آسمش که مطمئنا بهش نیاز پیدا میکرد...
فقط میخواست بره و تا میتونه از اون ها دور بشه..
اشک ها با سرعت بیشتری گونه هاش رو تر کردند و باعث شد سرعت دویدنش هم بیشتر بشه
تای با خوشحالی داد زد
_اره فرارکن!!!
صدای تشویق چند نفر بلند شد
دارسی با رفتن استیو کسانی که دور بودند رو پس زد و کوله استیو رو از روی زمین برداشت و قبل از اینکه بره روبه ربکا گفت
-خوب گوش کن!! همتون گوش کنید!! اون هیچ کاری اشتباهی نکرده!! ولی شماها چرا...و ربکا توهم با این نمایشی که راه انداختی فقط خودت رو تحقیر کردی و بس...
و قبل از اینکه به دنبال استیو به راه بیوفته نگاهی گذرا به باکی انداخت و انگار با نگاهش ازش بخواد که از استیو حمایت کنه. با رفتن دارسی، باکی عصبانی مشتش رو به صورت خندون تای فرود آورد و میون شوک تمام مدرسه تای رو زمین انداخت و با ضربات بعدی فرصت دفاع از خودش رو بهش نداد!!
الکس و سم بالای سرشون قرار گرفتند و سعی کردند جداشون کنند. ولی اون دیگه چیزی براش مهم نبود!
خیلی وقت بود خودش رو درمقابل تای کنترل میکرد و حالا دیگه نمیتونست!! اون پسری که دوسش داشت رو جلوی چشم همه تحقیر کرده بود و باید تقاص پس میداد!...دیگه بس بود ملاحظه کردن
صدای بچه ها بالا گرفت و هرکسی حرفی راجع به دعواشون میزد و بعضی ها با صدای بلند تشویقش میکردند.
الکس با شنیدن صدای مدیر باکی و تای رو به یاد مسابقه فردا شبشون انداخت و سم باکی رو از تای جدا کرد و جمعیت متفرق شد و همه پا به فرار گذاشتند.
BINABASA MO ANG
Secret Love
Fanfictionشیپ: استیو و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: استیو پسر توینک (twink) دبیرستانشون که البته هیچ مشکلی با بدنش و گرایشش و علاقه اش به چیزهایی که شاید از نظر بقیه عجیب و غریبه، نداره .اون خودش رو همونجوری که هست نشون میده! و دلیلی برای مخفی کردنش نداره! ...