-هی استیو!!! اون بهت گفته سوییت هارت!! تو الان سوییت هارتشی...
دارسی توی راهرو بیخیال درحالی که به طرف سالن ورزش میرفتند از باکی حرف میزد و استیو رو هر لحظه بیشتر مضطرب میکرد.
اونا داشتن وارد قلمرو اون میشدند، بهتر بود دارسی حواسش رو بیشتر جمع میکرد!
پرخاشگرانه به طرفش برگشت
+هیششششش دارس
دارسی بازوش رو گرفت و مجبورش کرد بایسته
-من فقط میگم
توی چشم هاش زل زد و با لحنی قانع کننده گفت
-ببین اون به کی میگه سوییت هارت ها؟
شونه بالا انداخت و خواست دارسی رو از مقابلش کنار بزنه
+تو داری الکی گنده اش میکنی دارسی... مطمئنم اینم تیکه کلامشه
دارسی سد راهش شد و با تعجب ابرو بالا داد
-یعنی میخوای بگی اون به همه میگه؟... آیا به باقی دوست هاش میگه؟
با صدای بلند گفت
-نه!!!
-به هرکسی که تو مدرسه میشناسه میگه؟!!....نه!!!
-به من که یه غریبه ام میگه؟؟ مسلما نه!!!
به تخت سینه استیو زد و ادامه داد
-فقط به تو گفته و بس
دوست نداشت باور کنه...
این رویای شیرین بیشتر شبیه به سراب بود تا واقعیت!
سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت
+به ربکا چی....
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت
-مگه خودش نگفت رابطه جدی باهم ندارن!!
دارسی رو کنار زد و از مقابلش گذشت
+بهرحال دارس... الکی باعث توهمی شدن من نشو....
دارسی خودش رو بهش رسوند
-من مطمئنم رابطه باکی و ربکا فراتراز سکس نیست...
چشمی براش گردوند و به مسیرش ادامه داد
مربی ورزش آدم سختگیری بود!
استیو هم تا حالا دوسه باری غیبت کرده بود...
مطمئنا این دفعه بخاطر تاخیرش بهش اخطار میداد!
اصلا از کلاس ورزش خوشش نمیومد و تا جایی که میتونست سعی میکرد از رفتن بهش طفره بره...
البته نه اینکه با خود تمریناتش مشکل داشته باشه، که سعی میکرد تا جایی که ریه هاش اجازه میدن حرکات رو همپای بچه ها انجام بده...
اما معضل بزرگش نبود باکی بود!
چون زمانی که اونها توی سالن ورزش بودند، باکی و تیم فوتبال توی زمین فوتبال تمرین میکردند و این یعنی استیو شانس دیدن باکی رو از دست میداد!!
-و مطمئنم تاحالا سوییت هارت صداش نکرده
دارسی همچنان مشغول صحبت بود
-اصلا چیزی تو ربکا میبینی که سوییت هارت باشه؟ اون بیشتر استون هارته...
پوزخندی به حرف دارسی زد و راهرو رو به طرف سالن ورزش پیچید. دارسی به دنبالش
-بعدم مگه باهم دعوا نکردن...شاید کلا بهم زدن!!
سری برای دارسی تکون داد!
دوست نداشت خام خیالات دارسی بشه...
-مگه دیروز که اومد جای منو گرفت و باهات توی یه پروژه شریک شد نگفت که باهم دعواشون شده و دارن ار هم دوری میکنن؟
لحن دارسی کنایه آمیز بود! مخصوصا جوری که واژه پروژه رو به زبون آورد و باعث شد استیو ناخودآگاه لبخند بزنه...
از حرکت ایستاد
+یعنی داری غیرمستقیم میگی که باید ازت تشکر کنم چون با نیومدنت باکی جای تو، پیش من نشست؟
دستشو توی جیبش برد و با افتخار شونه بالا انداخت
-بالاخره من یه کاری کردم اون تورو سوییت هارت صدا بزنه مگه نه؟
با دیدن نگاه های خیره عده ای از حرص دندون بهم سایید و رو به دارسی کرد
+هیششش دارس اینقدر این کلمه رو تکرار نکن!!!
دارسی بی توجه بهش ادامه داد
-استیو تو واقعا احمقی اگه از این موقعیتی که من برات جور کردم نتونی استفاده کنی!!
خندید و چشم چرخوند
+موقعیتی که تو جور کردی؟!
-معلومه که من درست کردم وگرنه تو توی خوابم نمیدیدی که اینقدر بهش نزدیک بشی و بخوای باهاش توی یه پروژه کار کنی سوییت هارت
استیو به دنبالش افتاد و دارسی با خنده از دستش فرار کرد
+میکشمت دارس تو آخرش آبروی منو میبری!!
دارسی درحالی که میدوید و میخندید گفت
-من؟؟ تو خودت از همه تابلو تری! فقط درعجبم که چطوری حمله آسمی بهت دست نداد!!
دارسی چرخید و به تعدادی از دخترایی که به طرف سالن میرفتند خورد و با خنده ازشون معذرت خواهی کرد. استیو به طرفش رفت و اول نگاهی بهم انداختند و بعد با صدای بلند خندیدند
+بیا بریم، دیر برسیم مربی بدبختمون میکنه!!
دارسی دستش رو گرفت و مانعش شد و با مهربونی به چشم هاش زل زد
-استیو من جدی میگم! این یه موقعیت عالیه که میتونی ازش استفاده کنی مزه دهنشو بفهمی!!
و لبخند مرموزی زد
-اگه فهمیده باشی منظورم چیه!!
استیو از ناچاریش ناله ای کرد و گفت
+دارسی من اصلا بلند نیستم.... مطمئنم گند میزنم!
-بلد بودن نمیخواد که!! فقط کافیه ازش بپرسی که کجا مدنظرشه که باهم پروژه اتون رو انجام بدید و بعد پیشنهاد بدی که بیاد خونه اتون...یا تو بری خونشون!!
شونه بالا انداخت
-میتونی اتاقش روهم ببینی!
بهش نزدیک شد و تن صداش رو پایین آورد
+اگه برم ازش بپرسم و اون بگه که امروز با ربکا آشتی کرده و باهم روش کار میکنن و گند بزنه به حس و حال من چی؟؟
قاطع جوابش رو داد
-ن.می.کنن!!! من خودم از یکی شنیدم که اونا دیگه بهم برنمیگردن و این دفعه برای همیشه بهم زدن
مردمک چشم های استیو گشاد شد و امید توی آبی چشم هاش نشست
+یعنی ....ممکنه!؟
دارسی چند قدم عقب عقب رفت
-نمیدونم فقط دارم میگم احتمال داره که بخاطر یه نفر دیگه بیخیالش شده باشه...اگه بدونی منظورم کیه!!
تک خنده ای کرد و به دنبال دارسی جلو رفت
+اوکی دارس... خر شدم!!! برو ببین میتونی بفهمی برای همیشه بهم زدن یانه؟؟
دارسی در سالن رو باز کرد و وارد شد
-باشه میپرسم...
دستش رو گرفت و به دخترایی که گوشه سالن مشغول صحبت باهم بودند اشاره کرد
+همین الان برو....زودباش
دارسی اول نگاهی به دخترا انداخت و بعد به باکی و با تردید گفت
-هی تو نمیتونی به من زور بگی!!
چشم هاشو مظلوم کرد و به حالت التماس کمی خم شد
+تو اینکارو برای من انجام میدی دیگه مگه نه؟؟
بعداز چند ثانیه پلک زدن بالاخره راضی شد و درحالی که به طرفشون میرفت گفت
-میدونی این رفتارایی که الان داری از خودت نشون میدی خیلی استرسیه؟
استیو خوشحال دست هاشو بهم کوبید و روبه دارسی گفت
+استرسی اسم وسط منه... برو دیگه!!!
-اوکی اوکی رفتم
و استیو بعداز چند ثانیه خیره شدن به رفتن دارسی به طرف رختکن رفت تا لباسش رو عوض کنه.
امروز میتونست بهتراز دیروز بشه اگه میتونست بعداز ساعت مدرسه باکی رو تنها گیر بیاره باهاش حرف بزنه.
توی ذهنش چند بار مکالمه فرضی رو با باکی پیش گرفت و بعد نفس عمیقی کشید و با پوشیدن لباس ها و کفش ورزشش به سالن برگشت...
-هی راجرز!!! ۵ دقیقه تاخیر داری!
امروز میتونست بهتر بشه اگه از شر مگس هایی مثل تای جون سالم بدر میبرد!
+تو مگه تمرین فوتبال نداری که اینجا وایسادی ساعت ورود منو چک میکنی
پوزخندی روی لب های تای نشست
-نه! درواقع امروز من بجای مربی قراره بهتون تمرین بدم... پس ساعت ورود و خروجتون باید چک کنم و توهم الان یه اخطار خوردی!
و توی برگه ای که دستش بود علامتی زد
استیو چشم چرخوند و از کنارش گذشت
+حالا هرچی....
-هی راجرز!!!
استیو با صدای تای سرجاش ایستاد. تای به طرفش اومد و مقابلش قرار گرفت
-میبینم که خیلی خوب داری از زیر تمرین های ورزشت درمیری!
و برگه ای که دستش بود رو به طرف استیو گرفت
-دوتا غیبت!!! وااااو.... اوضاعت خیلی خرابه!
چشم هاش برقی زد و با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد
-انگار امروز خیلی به نمره مثبت من احتیاج داری!
صورت استیو از خشم برافروخته شد و لب باز کرد تا حرفی بزنه که تای انگشت اشاره اش رو بالا برد
-نچ نچ نچ.... تو قرار نیست چیزی بگی! فقط باید بدویی....همممم..... ۱۰ دور برای دست گرمی
استیو شوکه شده گفت
+من...
و تای میون حرفش پرید
-گفتم چیزی نگو!!... میخوای نمره منفی بگیری؟
و برگه رو به طرفش گرفت
استیو از خشم لب هاشو بهم فشرد و ساکت موند. شاید میتونست تحمل کنه...
-اوکی پس ۱۰ دور...
سوتی که دور گردنش بود رو به صدا درآورد و گفت
-شروع کن
و خط فرضی دور سالن کشید
استیو نگاهی به اطرافش انداخت بلکه دارسی رو پیدا کنه، اما اون هم اونجا نبود!
نفس عمیقی کشید و به خودش گفت «من میتونم انجامش بدم خیلی کار سختی نیست!»
اما از تصورش هم تپش قلب گرفته بود
دکترش بهش گوشزد کرده بود که دویدن بیشتراز هر ورزش دیگه ای میتونه به ضررش باشه و باعث به وجود اومدن یه حمله آسمی بشه...
بی توجه به صدایی که توی سرش اون رو از انجام این کار باز میداشت شروع به دویدن کرد
-هی تندتر راجرز من این دویدن رو قبول ندارن!!
«به درک که قبول نداری»
استیو با خودش گفت ولی سرعتش رو بیشتر کرد
دور اول رو که زد با خودش شمرد
فقط ۹تا دیگه مونده...
و دور دوم...
دور سوم....
به دور چهارم که رسید لحظه ای ایستاد و دست به زانو هاش گرفت و نفس های عمیق کشید
-من نگفتم که وایسی!!
حس میکرد فقط و فقط اون توی سالن و هیچکس دیگه ای اونجا نیست که بهش کمک کنه!
اصلا مهم نبود! چون اون نیاز به کمک کسی نداشت
خودش از پس مشکل خودش برمیومد...
تای میخواست بهش ثابت بکنه که اون نمیتونه و استیو میخواست بهش ثابت کنه که اشتباه میکنه!!
نمیدونست تای از اینکه اون آسم داره خبر نداشته و یا اینکه فقط یه عوضیه!
البته مهم نبود چون در نهایت خودش هم خوب میدونست که اون یه عوضیه...
-راجرز!!!
دوباره شروع به دویدن کرد...
یک دور دیگه اما دیگه نمیتونست ادامه بده..
همینقدرم بیشتراز حد توانش رفته بود
با نفس های منقطع و خش دار روی زمین افتاد و دستش رو بالا برد
+....من...دیگه.... نمیتونم
تای به بالای سرش رفت و با کنایه گفت
-زودباش راجرز... میخوای بکشی کنار؟ میخوای انصراف بدی؟...یعنی از اون دسته آدمایی؟
استیو سرش رو بلند کرد و به تای خیره شد و دندون قروچه ای کرد. میخواست پاشه و بهش ثابت کنه که میتونه، اما فعلا درگیری مهمتری داشت: نفس کشیدن
تای چند قدم عقب رفت با صدای بلند طوری که توجه تمام سالن به طرفشون جلب شد گفت
-راجرز تو فقط ادعات میشه!!!.. ولی همه اینجا میدونن که یه بازنده ای بیش نیستی!!
استیو نگاهی به چشم های زل زده بهش انداخت و نفس کشیدنش نامنظم شد. با اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود به سختی گفت
+نیستم!
-ثابت کن!...زودباش پاشو...و نشون بده نیستی
و لبخند تمسخرآمیزی زد و با دیدن اشک جمع شده توی چشم هاش گفت
-اوه میخوای گریه کنی؟؟؟
با شنیدن صدای خنده چندنفر دورش، دستی به قفسه سینه اش کشید. سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد
+نمیتونم... نمیتونم نفس بکشم... نمیتونم...
-هیییی بکش کنار مگه نمیبینی حالش بده؟؟
با شنیدن صدای باکی سرش رو بلند کرد و پشت سر باکی،دارسی رو دید که جفتشون با نگرانی به طرفش میومدن
درحالی که به باکی خیره شده بود به نفس زدن افتاد
باکی به تخت سینه تای زد و به عقب فرستادش و مقابل استیو زانو زد و سرش رو توی دستش گرفت
-هی استیو به من نگاه کن
توی چشم های باکی خیره شد
-به من نگاه کن سوییت هارت.... اره آفرین... به من نگاه کن
نفس هاش به شماره افتاد و با خودش گفت
«کاش میفهمیدی با این کارات حال منو خراب تر میکنی»
-به چشمام نگاه کن و سعی کن همراه من نفس بکشی
پلک های سنگینش رو به سختی باز و بسته کرد و درحالی که به سینه باکی خیره شده بود تا دم و بازدمش رو باهاش تنظیم کنه شروع به نفس کشیدن کرد
-آفرین استیو... آفرین...همراه من
نگاهش به چشم های باکی برگشت
-آفرین پسر... خیلی خوبه...
کم کم به خودش مسلط شد
«اوه شت... همه دورمون جمع شدن...»
«دست باکی چرا هنوز روی گونه امه؟»
«مطمئنم الان وارد یه حمله دیگه میشم....»
«دارسی احمق بجای آوردن باکی باید اسپریم رو از توی کیفم میاورد»
تمام افکار منفی توی ذهنش رو پس زد و بخاطر باکی سعی کرد نفس بکشه
باکی متوجه بهترشدن حالش شد، دستش رو از روی گونه استیو برداشت و خیلی آروم گفت
-خوبی؟؟ میخوای اسپری ات رو برات بیارم؟
گونه های استیو از فشار وارد شده بهش سرخ شده بود
سرش رو پایین انداخت و گفت
+نه خوبم!!!
باکی سرش رو به طرف تای که هنوز بالا سرشون ایستاده بود گردوند و گفت
-اون آسم داره احمق... این تمرینا براش ضروری نیست!! بد نیست قبل از تمرین دادن ازشون مطلع بشی..میدونی که اگه مربی بفهمه چه اتفاقی افتاده چی درانتظارته!
و از جاش پاشد و دست به کمر زد
-بنظرم باید ازش معذرت خواهی کنی!!
استیو شوکه شده سر بلند کرد
تای نگاهی بین باکی و استیو ردو بدل کرد و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه باکی دوباره گفت
-زودباش!! ...تو که نمیخوای مربی با خبر بشه و از این بازی محرومت کنه؟ چون میدونی که میکنه!
تای نگاهی با حرص به باکی انداخت و به طرف استیو چرخید
-من ازت معذرت میخوام استیو...
و بدون اینکه منتظر جواب استیو بشه با عصبانیت به طرف رختکن رفت. استیو نگاه قدرشناسانه ای به باکی انداخت و خداروشکر کرد که بخاطر اتفاق افتاده کسی شکی به لپ های گل انداخته اش نمیبره...
باکی بچه هایی که دورشون جمع شده بودند رو متفرق کرد و دارسی کنار استیو نشست
_خوبی استیوی؟
درجواب دارسی فقط سرش رو تکون داد و لبخندی زد
دارسی بیشتر خودش رو به استیو نزدیک کرد و توی گوشش گفت
_الان بهترین فرصته که ازش راجع به پروژه اتون بپرسی! چون از قرار معلوم هنوز با ربکا قهره....
استیو خوشحال شده به طرفش برگشت
_اون چشم های شهلاتو به طرف یکی دیگه باید بگیر و ازش راجع به پروژه اتون بپرسم وگرنه من این کارو میکنم
چشم هاشو ریز کرد و با حرص گفت
+اگه بکنی با مشت میزنم تو صورتت بچ!
دارسی دستشو زیر بغل استیو برد و کمکش کرد بلند بشه و بعد گفت
_مگه تو خواب ببینی!
و درحالی که به چشم غره های استیو چشمک میزد به طرف باکی برگشت و گفت
_خب اینم از این....حالا پروژه اتون رو کجا میخواید انجام بدید؟
و استیو با عصبانیت به پهلوی دارسی ضربه زد
درواقع باورش نمیشد دارسی یک راست سر اصل مطلب رفته باشه!!
متوجه نگاه های خیره باکی شد و به طرفش برگشت
«اوه... عالی شد!!!...میریم واسه یه حمله آسمی دیگه»
قبل از اینکه جفتشون بتونن چیزی بگن دارسی گفت
_فکرمیکنم بهتر باشی برید خونه باکی!...چون استیو خودت هم خوب میدونی مامانت چقدر حساسه و اگه تورو با این سرو وضع ببینه میفهمه یه چیزی شده و چقدر سرزنشت میکنه!!
با تعجبه به دارسی نگاه کرد. توی ذهنش بهش گفت
«وات دفاک بچ!! تو که میدونی اصلا مامان من این ساعت خونه نیست!»
و همون لحظه توی ذهنش جواب دارسی رو شنید «خفه شو بزار کارمو بکنم»
_اینجا هم که نمیتونید بمونید... کتابخونه بسته اس! خیلی هم وقتی ندارید که بخواید بندازید یه روز دیگه و سر فرصت انجامش بدید و...
باکی برای اینکه سریعتر از شر دارسی و حرف زدن های بی وقفه اش خلاص بشه سریع به نشونه تایید سری تکون داد و گفت
-اره اره... حق باتوعه...
و روبه استیو ادامه داد
-من میتونیم بریم خونه ما و اونجا کارمون رو انجام بدیم... فقط...تو خوبی؟ میتونی الان بیای؟
و دارسی به جای استیو سرتکون داد و حق به جانب به استیو خیره شد
استیو نگاهی به دارسی انداخت و با تردید گفت
+اره...بهترم بنظرم!....فکرکنم میتونم بیام...
-خوبه...
+خوبه...
دارسی دست هاشو بهم کوبید
_خوبه!!
استیو درحالی که به آرومی درکنار باکی قدم برمیداشت و باکی حمایتگرانه بازوش رو موقع راه رفتن به طرف استیو گرفته بود تا بهش تکیه بده رو بهش گفت
+از کجا میدونستی باید چیکارکنی؟؟
باکی که متوجه حرفش نشد پرسشگرانه نگاهی بهش انداخت
+وقتی حالم بد بود.... از کجا فهمیدی این راه کار جواب میده؟
باکی لبخند مهربونی زد
-چون دفعه قبل حسابی منو ترسوندی...یکم راجع بهش تحقیق کردم
و شونه بالا انداخت
-بالاخره باید مطمئن میشدم دفعه های بعدی مثل اون موقع دست و پامو گم نکنم دیگه نه؟
با ناباوری زمزمه کرد
+دفعه های بعد؟
سرش رو خم کرد تا توی چشم هاش دقیق بشه
-اره... ما باهم دوستیم دیگه مگه نه؟
نفسش رو توی سینه حبس کرد و گفت
+اره...دوستیم....
YOU ARE READING
Secret Love
Fanfictionشیپ: استیو و باکی وضعیت: تموم شده توضیحات: استیو پسر توینک (twink) دبیرستانشون که البته هیچ مشکلی با بدنش و گرایشش و علاقه اش به چیزهایی که شاید از نظر بقیه عجیب و غریبه، نداره .اون خودش رو همونجوری که هست نشون میده! و دلیلی برای مخفی کردنش نداره! ...