پارت ۹

174 34 5
                                    

از ماشین باکی پیاده شد و با بهت به ساختمون مقابلش نگاه کرد. باورش نمیشد، اینجا درست مثل قصر می‌مونست!
باشکوه و مجلل درست مثل فیلم های ویکتوریایی
البته مدرن تر!
هیچوقت فکرنمیکرد همچنین خونه ای هم توی نیویورک وجود داشته باشه!
ولی اون از کجا باید میدونست؟ پسری که حتی از بروکلین بیرون نرفته...
نگاهش به باکی برگشت که با لبخند بهش خیره شده بود. آب دهانش رو قورت داد وگفت
-واو نگفته بودی تو قصر زندگی میکنی پرنس چارمینگ!!!
باکی با صدای بلند خندید و درحالی که به طرف خونه هدایتش میکرد گفت
+شات آپپپپ....
استیو با دیدن خنده باکی لبخندب زد و به دنبالش به داخل رفت
همچنان محو خونه و اجزای بی نظیرش بود که باکی کمی ازش فاصله گرفت و گفت
+میتونی برای چند دقیقه اینجا صبرکنی تا‌من به مادربزرگم سر بزنم؟
به معنای تایید سرتکون داد و باکی درحالی که به طرف ایوان میرف گفت
+اوکی...به مستخدم میگم برات نوشیدنی بیاره...لیموناد خوبه؟
استیو این بار هم سرتکون داد و شونه بالا انداخت و بعد با رفتن باکی، نفسی که نمیدونست حبس کرده رو بیرون داد و روی مبل ولو شد
تصورش هم ممکن نبود!
جدا از حضورش توی خونه ای که حتی توی خواب هم نمیتونست مثلش رو تصورکنه، باورش نمیشد که الان خونه فاکی پسر مورد علاقه اشه و روی مبل اونها نشسته!!!
نگاهی به اطراف انداخت، همه چیز بیش از اندازه بی نقص و خاص بود...
یا شاید توی چشم های استیو اینطور بنظر میرسید...
نگاهش به پله هایی که به طبقه بالا میرفتند خیره موند. حتما اتاق باکی هم اون بالاست...
اتاق باکی...
جایی که قرار بود برن تا درس بخونن و روی پروژه اشون کار کنن!!
با اومدن مستخدم که براش نوشیدنی آورده بود صاف نشست و بعداز رفتنش، با شیطنت از جاش پاشد و به طرف میزی که گوشه سالن چشمش رو گرفته بود رفت.
چند قاب عکس روی میز جا خوش کرده بود.
پیرزن در تصویر که بنظر مادربزرگ باکی بود و مردی جدی درکنارش که از شباهت ظاهریش به باکی مطمئن بود پدرشه...
و تصاویری از باکی، خندون، خوشحال، بی دغدغه...
با دیدن خنده های باکی لبخندی ناخودآگاه زد و همچنان مشغول نگاه کردن عکس ها بود، با نی لیمونادش رو سر کشید
با شنیدن صدای قدم هایی که به طرفش نزدیک میشد برگشت و روبه باکی گفت
-میشه بپرسم چرا عکسی از مادرت اینجا نیست؟
باکی شوکه شده به طرفش رفت
نگاهی به عکس ها انداخت و به آرومی جواب داد
+عام... اون.... درواقع پدرم بعداز رفتنش تمام عکس هاش رو جمع کرد...ما اجازه نداریم درباره اش حرف بزنیم...
با خنده گفت
-اوه....یعنی ممنوعه؟
و باکی جدی جواب داد
+یه جورایی
استیو خنده اش رو خورد و به رگه های خاکستری چشم های باکی خیره موند
-اوه!!...
سرتکون داد و نگاهش رو از استیو گرفت
+اره...
-اون چطور تونست...ترکتون کنه؟
لبخند محزونی زد
+نمیدونم...
استیو برای همدردی دستش رو گرفت و فشرد
-متاسفم واقعا.... حتما تنهایی برات سخت بوده
اره سخت بود! خیلی سخت... و شاید گاهی غیرقابل تحمل...
+نه اصلا... چون تنها نبودم مادربزرگم همیشه کنارم بود...
و توی ذهنش برای خودش پوزخند زد
درسته که بود! مادربزرگش،کسی که تمام تلاشش رو کرد، اما هیچ وقت نتونست جای مادرش رو بگیره...
اون همیشه این خلا احساس می‌کرد...
برای اینکه بحثشون رو عوض کنه سریع گفت
+اوکی بریم اتاق من که شروع کنیم؟
استیو آب دهانش رو با استرس قورت داد و به پله ها خیره شد و نامطمئن گفت
-بریم
باهم از پله ها بالا رفتند و به طرف اتاق باکی حرکت کردند. باکی در اتاقش رو باز کرد و اجازه داد اول استیو وارد بشه.
حس عجیبی داشت. قلبش تند میزد و نگاهش بیشتراز هرزمان دیگه ای کنجکاو درحال جستجوی ریز ترین جزئیات بود...
حس میکرد وقتی وارد اتاق باکی بشه اون رو تو تک تک اجزای اتاق حس کنه و هر کدوم از اون ها قسمتی از شخصیتش رو شکل بدن
اما نه...
اون اتاق بیشتر شبیه به اتاق هتل های گرون قیمت بود تا اتاق پسری که از بچگی اونجا زندگی کرده...
و اون درست وسط اتاق ایستاده بود و نمیدونست چیکار باید بکنه...
احساس غریبی میکرد، چون هیچ چیز صمیمی اونجا نبود...
روتختی سفید و فرش حوله ای سفید رنگ و دیوار های تماما سفید...
همه چیز اونقدر سفید و تمیز بود که استیو رو کلافه میکرد!
هیچ انتظار نداشت اتاق عشقش به این شکل باشه
شاید باکی فریبش داده بود؟
شاید این یکی از اتاق های مهمان خونه اشون بود
احتمال داشت مگه نه؟
چون خونه به اون بزرگی حتما باید چندین اتاق مهمان داشته باشه
شایدم نه...
درست نمیدونست
به طرف تخت رفت و درحالی که سعی میکرد نظمش رو بهم نزنه، با استرس لبه تخت نشست
لعنت بهت بارنز، چرا شبیه هیچ پسر دیگه ای نیستی!!
باکی به طرف کمدش رفت و بعداز برداشتن یک دست لباس درحالی که به طرف حمام میرفت گفت
+من باید لباسم رو عوض کنم...الان میام
استیو سرتکون داد و با چشم دنبالش کرد، باکی وارد حمام شد اما درش رو نبست. اولش کنجکاوانه، سرش رو خم کرد تا داخل حمام رو دید بزنه و بعد سریع به خودش نهیب زد و سرش رو پایین انداخت.
نباید شرایط رو از این که هست سخت تر میکرد!
توی خودش جمع شده، احساس غریبی میکرد
باکی بعداز دقیقه ای برگشت و استیو سربلند کرد و به باکی لبخند نامطمئنی زد. تی شرت سبز رنگی به تن کرده بود و اون به چشم هاش رگه های سبزی اضافه کرده بودند.
باکی لپ تاپ سفیدش از روی میز برداشت و روی تخت گذاشت وسط تخت نشست
+اوکی...شروع کنیم
و سربلند کرد و متوجه شد استیو همچنان معذب اوی خودش جمع شده. ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت
+استیو....چرا اینجوری نشستی؟
مظلوم جواب داد
-راستش رو میخوای بشنوی؟
+اره...
-من اصلا اینجا راحت نیستم!
از رک گویی استیو تعجب کرد و با تعجب بهش چشم دوخت
+اوه
استیو خودش رو توضیح داد
-حس میکنم هر حرکتی بکنم ممکنه گند بزنم به یه قسمتی اتاق بی نقصت... نمیدونستم اینقدر منظمی... راستش اصلا فکرنمیکردم اینجا اتاق خودت باشه!
باکی خجالت زده خندید
+اینجا اتاق خودمه اما نظمش کار من نیست... همونجوری که دیدی ما مستخدم داریم...پس...
و شونه بالا انداخت. استیو نفهمیده دوباره گفت
-خب که چی؟....من حتی دوست ندارم مامانم برگه ای رو توی اتاقم جابه جا کنه...چه برسه بخواد مرتبش کنه!!... حتی هیچکس بدون اجازه من نمیتونه وارد اتاقم بشه!
+چه سختگیر...
نه این سختگیری نبود!‌
اون اتاقش رو قسمتی از خودش میدید
که روحش توش جریان داره
نه یه اتاقی که صرفا شب توش بخوابی و صبح پاشی
-نه اتفاقا... من اتاقم رو استیویزه اش کردم
تعجب پرسید
+چیییی؟
چشمی براش چرخوند
-یعنی مخصوص خود خود خودمه...اما تو نمیتونی اینو بگی... چون میدونی از قسمت های این اتاق روح نداره...
اخمی روی پیشونیش نشست
+یعنی چی؟
استیو رو تحت ایستاد و به دیوار مقابلش اشاره کرد
-مثلا این دیوار...اگه این دیوار اتاق من بود به نقطه سفیدش هم روش پیدا نمی‌کردی... قطعا تمامش پر میشد از عکس جاها و کسایی که دوستشون دارم یا نقاشی هایی که‌ کشیدم!
باکی به دیواری که استیو بهش اشاره کرده بود خیره شد
شاید حق با استیو بود. خودش هم حس نمی‌کرد اون اتاق متعلق بهش باشه
اما حالا با تعریفات استیو بدتر هم شده بود
زشتی اتاق بهش دهن کجی میکرد
اگرچه درکل زشت نبود اما از نظر باکی زشت میومد
-بنظرم چیزی که اتاقت نیاز داره همینه....که باکی‌نیزه اش کنی
تعبیر جالب و بامزه ای بود
باکی‌نیزه.... ولی نه فقط اتاقش.‌‌..که اون باید کل زندگیش رو مال خودش میکرد
صادقانه جواب داد
+راستش...نمیدونم چطور!
استیو نشست و متفکر بهش چشم دوخت
-منم نمیدونم..... خودت باید بفهمی... باید چیزی رو که دوست داری رو روش پیدا کنی و اجازه بدی اتاقت رنگ تورو بگیره!
باکی سرتکون داد
سری به دورتا دورش چرخوند
اگه میخواست تغییراتی بده باید همه چیز رو عوض کنه....
اما به عنوان قدم اول شاید خیلی هم بد نباشه...
گرچه که مشکلات بزرگتر همچنان وجود داشت
و به راحتی تغییراتی که تو اتاقش میداد نبود...
استیو دستش رو روی دست باکی گذاشت و خودش از لمس دست هاش لرزید
اما شجاعت به خرج داد و با مهربونی گفت
-خیلی درگیرش نشو...بیا کارمون رو شروع کنیم
باکی از فکر و خیال بیرون اومد و  سریع جواب داد
+اره اره بیا شروع کنیم...
کار سخت و طولانی نبود
درواقع خیلی راحت بود و سریع تموم شد
که باعث ناراحتی استیو شد
کاش میتونست بیشتر بمونه و بیشتر حرف بزنن
وسایلش رو جمع کرد و آماده شد
باکی لپ تاپش رو خاموش کرد و روی میزش برگردوند و بهش خیره موند
استیو سعی کرد از حالت های بدنش احساس درونش رو بخونه..
کار خیلی سختی نبود
باکی نگران بود
اما برای چی؟
چندبار لب باز کرد و بست
باید میپرسید یا نه؟
درحال جدال باخودش یکدفعه زبونش به کار افتاد و گفت
-چی فکرت رو مشغول کرده؟
و دعا کرد باکی جوابش رو بده...
باکی به طرفش برگشت و به میز تکیه داد. چند لحظه ای مکث کرد و بعد آهی کشید و گفت
+چند هفته دیگه یه مسابقه مهم دارم...و یکم مضطربم کرده...
با تعجب به طرفش رفت
-بخاطر چی نگرانی...تو بهترینی تو فوتبال! شک نکن که میبرید!!
باکی تلخ خندید
+مشکل همینه!!
سرش رو پایین انداخت
+کاش توش بهترین نبودم... کاش گند میزدم و هیچکس حاضر نبود منو تو تیمش قبول کنه
بغضش رو قورت داد.اما چیزی نبود که استیو متوجه اش نشه..
اشکی که درپس چشم های باکی بود دلش رو میشکوند
باکی توی ذهنش ادامه داد:
چون اینجوری برام راحت تره ول کردنش
تا اینکه بدونم توش موفقم و فقط بخاطر اون شرکت مسخره ازش بگذرم!
وقتی سکوت باکی به درازا کشید استیو به نرمی پرسید
-اونوقت چی میشد؟...چرا همچنین چیزی رو آرزو می‌کنی؟
سربلند کرد و توی چشم هاش زل زد
+چون... چون... اینجوری گذشتن ازش راحت تره!
«دوست دارم بپرسم که چرا باید ازش بگذری ولی حس میکنم از اینجا به بعد دیگه ربطی به من نداره و نباید دخالت کنم»
باکی به طرف تخت رفت و خودش رو روش انداخت و به سقف خیره شد
استیو نمیدوسنت باید چیکارکنه
بره یابمونه...
هیچوقت توی همچنین موقعیتی گیر نکرده بود
همیشه دوست ها دوست هستن و معشوق ها معشوق
اما این فرق داشت...
کسی که پنهانی عاشقشی و درظاهر باهاش دوستی
نمیدونی چه کاری رو باید انجام بدی و چه کاری رو نباید
چی زیاده روی تلقی میشه و چی بی احساس بودن
و استیو واقعا دلش نمیخواست به همین دوستیشون هم گند بزنه
تا چندماه قبل حتی فکرش روهم نمیکرد بتونه باهاش همکلام بشه و حالا توی اتاقش ایستاده بود...
باکی استیو رو از افکارش نجات داد وگفت
+من هیچ وقت در این باره به کسی چیزی نگفتم....اما متنفرم از آینده ای که برام رقم خورده
استیو با فاصله کنارش نشست و به صورتش زل زد. نگاه باکی همچنان به سقف خیره مونده بود
-و تو نمیتونی تغییرش بدی؟
پلک های باکی از ترس پرید
نمیدونست کدوم ترسناک تره
نرسیدن به زندگی که میخواد یا رسیدن و ول کردن همه چیز های گذشته اش
+نمیدونم...
-ولی ارزش امتحان کردنش رو داره مگه نه؟
سرش رو به طرفین تکون داد
+نمیخوام مشکل بزرگ تری به وجود بیارم
استیو پوزخند زد‌
-و حاضری بخاطرش تو جهنم زندگی کنی؟ چی میتونه از جهنم بدتر باشه؟
نگاهش رو از سقف گرفت و به استیو دوخت
+اما جهنم نیست...
با لحنی قانع کننده جواب داد
-اگه ازش متنفری جهنمه!
نفس عمیقی کشید و دوباره سرش رو روی تخت برگردوند و به سقف زل زد
+کاش به همین راحتی بود که حرفش رو میزدیم
چندثانیه سکوت و بعد استیو این سکوت رو شکوند
-به دست آوردن هیچ چیز ارزشمندی...راحت نیست...
هیچوقت!!
وقتی توجه باکی رو جلب کرد ادامه داد
-باید سخت باشه...چون زندگیه...
دستش رو گرفت و سفت فشرد و با اطمینان گفت
-من مطمئنم تو میتونی از پسش بربیای باکی بارنز....هرچی که باشه...
باکی براش سرتکون داد.
از جاش پاشد و به دستش که همچنان توی دست استیو بود خیره موند و گفت
+درواقع جیمز بارنزه...
استیو خندیدو باکی به خنده اون
-اصلا این لقب مسخره از کجا بهت رسیده؟
+هیییی اولا اصلا مسخره نیست و دوما...یه جورایی خودم شروع کننده اش بودم!
خنده استیو بیشتر شد
-اوه جدا؟
+اره...
-چرا!؟
باکی شونه بالا انداخت
+شاید بعدا بهت گفتم
-اوه کامااااان
استیو گفت و مظلوم به باکی زل زد
باکی ابروهاش رو بالا برد و گفت
+هی استیو راجرز... میدونستی که چشمات غیرقابل مقاومتن؟
-این الان یه کلمه اس؟
+اره....یعنی من نمیتونم دربرابرشون مقاومت کنم و بهت نه بگم...
نفس توی سینه اش حبس کرد
دستش همچنان توی دست باکی بود و باکی نوازشگرانه انگشت شستش رو روی پشت دستش میکشید
«فاااااکینگ.‌.‌..»
«کد قرمز...کد قرمز!!»
« باکی الان داره باهام لاس میزنه!؟»
به چشم های خندونش خیره شد
«گااااااد.... شاید اره...اخه چشماش دارن میخندن...»
صدایی شبیه به دارسی توی ذهنش گفت
«پس تو هم لاس بزن»
«ولی خواهش میکنم خیلی احمقانه‌ای نباشه!»
-عام...اوه...تو واقعا...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-تو واقعا....شبیه به پرنس چارمینگ هستی!!
«خوبه اونقدر ها هم احمقانه نبود»
لبخند کجی روی لب های باکی نشست و گفت
+از چه نظر؟
«حرفم رو پس میگیرم، واقعا احمقانه بود!»
-از اینکه... اینکه...
«خیلی جنتلمنانه لاس میزنی؟»
«شت شت شت...»
-نمیدونم چطور توصیفش کنم...شاید بشه اینجوری گفت که...چون پرنس چارمینگ هم خیلی...جنتلمن بود!
و نفس حبس شده اش رو آزاد کرد
اون واقعا تو این کار افتضاح بود
+اوه ممنون سوییت هارت!!
درحالی که به لپ های گل افتاده استیو و مردمک های غلطان اش زل زده بود صدایی توی ذهنش گفت
[الان داری باهاش لاس میزنی؟]
و صدای دیگه ای گفت
[اینقدر سیگنال های گیج کننده براش نفرست باکی!!]
بهشون جواب داد
[که چی؟...خب من دوست دارم سرخ شدنش رو ببینم]
استیو با لکنت گفت
-میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
+چی سوییت هارت؟
[بسه دیگه داری عوضی میشی!!]
توی ذهنش خندید و لبخندی که روی لب هاش بود پر رنگ تر شد
[ولی اخه اون واقعا سوییته... مخصوصا وقتی از خجالت سرخ میشه!!]
نگاه های خیره باکی باعث شد استیو کاملا فراموش کنه که میخواست چی بپرسه
«شت حرفم یادم رفت!»
«چی میخواستم بگم؟»
«الان چی بپرسم ازش؟»
به چشم های منتظر باکی نگاه انداخت
«شت شت هنوز داره نگاهم میکنه»
به خودش تشر زد:
«یه چیزی بگو استیو»
-میشه برای برگشتم تاکسی بگیری؟
باکی لبخندش رو جمع کرد و با تعجب گفت
+اوه اره... الان؟
استیو خودش رو توی عمل انجام شده قرار داده بود...
چرا این رو خواسته بود خودش هم نمیدونست
اما کم نیاورد و با تردید سرتکون داد
-باید برم خونه...کار دارم
«چرا داری فرار میکنی استیو؟!»
.
به خونه که رسید یک راست به اتاقش رفت و حتی نگاهی هم به خودش توی آینه ننداخت
«واقعا الان حوصله ات رو ندارم احمق جون»
به خودش گفت و بعد روی تخت افتاد و سرش رو توی بالشت فرو برد.
چرا همیشه گند میزد؟

Secret LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora