پارت ۱۷

175 28 4
                                    

دمر روی تخت دراز کشیده بود و درحالی که پاهاشو تکون میداد روی یکی از نقاشی های تازه کشیده اش کار میکرد.
دخترک خندونی با چشمای دکمه ای و پیراهنی پاره
شاید درنظر بقیه کمی ترسناک بنظر میرسید
اما اون عاشق «لوسی» بود
درسته لوسی! مگه میشه آدم اثری رو خلق کنه و بهش اسمی نده؟
بعداز پاک کردن قسمت کوچکی از صفحه، برگه رو بلند کرد و از دور بهش نگاه انداخت.
درست همونطوری بود که میخواست!
حالا میتونست اونو کنار آینه اش بچسبونه و صبح ها با دیدن خنده اش انرژی بگیره!
تصور دقیقی از «همه برن به درک، من چیزی که هستم رو دوست دارم» بود براش!!
با صدای گوشیش از فکرش بیرون اومد و توی جاش چرخید. با تعجب نگاهی به ساعت که از نیمه شبم گذشته بود انداخت و بعد با برقراری تماس صدای باکی رو زمزمه وار شنید
-هی استیو...
بنظر مضطرب میومد‌..
+هی هانی!؟
باکی سریع پرسید
-مامانت خوابیده
اخمی کرد ولی بدون پرسیدن سوالی اضافه، سر خم کرد از در نیمه بازش به بیرون نگاهی انداخت.
چراغ پذیرایی‌ خاموش بود و صدای تلویزیون نمیومد...
+اره..
باکی با تردید گفت
-پس میشه درو باز کنی؟
+وات دفااااک؟!!
سریع از جاش پاشد و به طرف در رفت
نگاهی به در بسته اتاق مادرش انداخت و درخونه رو باز کرد. با دیدن حال نزار باکی کنار رفت و به آرومی گفت
+چی شده؟؟؟
باکی همونطور که به داخل میومد مغموم جواب داد
-با بابام دعوام شد
+اوه....
دستی به بازوش کشید و به طرف اتاقش راهنماییش کرد
باکی وارد اتاقش شده و خودش رو روی تخت استیو انداخت. استیو کنارش با نگرانی نشست
+چی شد؟؟؟
دستشو روی شونه باکی گذاشته بود و به نرمی نوازشش میکرد...
باکی با ناراحتی شروع به صحبت کرد
-مثل همیشه بحث رفتنم به شرکت رو پیش کشید منم گفتم که تمرین فوتبال دارم...
+خب؟
و باکی شونه بالا انداخت
-گفتم دیگه بهش.... اینکه واقعا چی میخوام و از اون شرکت کوفتیش متنفرم!!!
پلک برهم زد و منتظر به ادامه تعریف باکی شد. اما انگار باکی قصد ادامه دادن حرفش رو نداشت. فقط بی هیچ حرفی به دیوار مقابل خیره شده بود
استیو با تردید پرسید
+اون... از خونه انداختت بیرون؟
آهی کشید و سر تکون داد
-نه خودم اومدم!
و بعد انگار تازه متوجه شد چیکار کرده سرش رو خم کرد و صورتشو با دستاش پوشوند
-گند زدم استیو!!!من گند زدم!!!
استیو دستشو روی گردن باکی گذاشت و برای همدردی مشغول نوازشش شد.
نمیدونست حالا چه کاری برای آروم کردن عشقشش از دستش برمیاد
+هی نه اینجوری نگو!!....به این فکرکن که تو بالاخره حرفت رو زدی!چیزی که میخوای رو...
باکی سرش رو برگردوند و به استیو نگاه کرد
-بهش گفتم دیگه پولتو نمیخوام و سوییچ ماشینمم همونجا گذاشتم!!
استیو به نشونه فهمیدن سرتکون داد
+خب...خب...
باکی اجازه صحبت بهش داد و گفت
-بهش گفتم اگه دنبال یه پسری میگرده که هرکاری اون میخواد رو انجام بده، بره یدونه بخره چون من دیگه نیستم...
ابروهای استیو از تعجب بالا رفت
+فااااک...
گفت و به زیر خنده زد و بعد سریع اضافه کرد
+ببخشید نباید بخندم!!!
و جلوی دهانش رو گرفت
+ولی تیکه خوبی بود!!
باکی لبخندی زد و سرتکون داد. خودش هم خوشش اومده بود... مطمئنا اگه شرایط جور دیگه ای بود مثل استیو بهش میخندید ولی حالا نه...
-خیلی تند رفتم...
استیو با مهربونی دستش رو گرفت و بهش اطمینان داد
+اشکال نداره باکی درست میشه...
با ناراحتی نالید
-چی درست میشه!؟... من برای همون کالج کوفتی که میخوام برمم به پولش نیاز دارم!....اصلا الان از خونه اومدم بیرون که چی؟ جایی رو ندارم که برم... جایی رو ندارم که بمونم!
+همینجوری نمیمونه من مطمئنم اوناهم درنهایت راضی میشن...
امیدش فقط و فقط به همین بود
که مادربزرگش وساطت کنه
یا پدرش از خر شیطون پایین بیاد و شرایط باکی رو بپذیره...
بپذیره که اون هم حق انتخاب داره و دوست داره خودش برای آینده اش تصمیم بگیره...
این حق هر آدمیه...
استیو از جاش پاشد
+هیییی الان دیگه بهش فکرنکن!!
سرش رو بلند کرد و مظلوم به استیو خیره شد
+تو خسته ای....منم خسته ام
لبخند به چشم های مظلوم باکی زد و ادامه داد
+فردا هم مدرسه داریم!!
باکی سرتکون داد و از جاش پاشد
-اوکی....
نگاهی به همه جای اتاقش انداخت و بعد روبه باکی گفت
+روی مبل میخوابی؟
باکی با تعجب تقریبا داد زد
-چیییی؟؟!!! معلومه که نه....باهم میخوابیم!
نگاهی به تخت یک نفره اش انداخت و بعد دوباره به طرف باکی برگشت
+باهم؟... ببخشید که تخت من سایز کویین نیست که باهم روش جا بشیم!!
باکی خندید و دستشو دور کمرش حلقه کرد و به بغل کشیدش
-بیبی تو به سایز کویین نیاز نداری که...تو بغل من جا میشی!
تک خنده ای زد و تقلا کرد از بغل باکی بیرون بیاد
+دیگه چی؟ من تختمو بدم تو روش بخوابی و خودم چی؟؟
لبخندی به پهنای صورت زد و جواب داد
-منم بغلمو میدم بهت دیگه!
و قبل از اینکه استیو دوباره لب به اعتراض باز کنه سرخم کرد و بوسه ای روی لب هاش نشوند.
لب پایینش رو مکید و همی زیر لب کشید
چشم های استیو مثل یه گربه خمار شد و مغلوب شده آروم جواب داد
+باشه
بوسه روی پلک نیمه بازش زد و عقب رفت
استیو نگاهی به شلوار پای باکی انداخت و گفت
+متاسفانه شلوار های منم اندازه تو نمیشه!
باکی بیخیال جواب داد
-با لخت خوابیدن مشکلی ندارم بیب!
استیو خندید و ضربه ای آروم به تخت سینه اش زد.
جفتشون آماده خواب شدند و اول باکی به زیر پتو خیزد و استیو بعداز خاموش کردن چراغ بهش ملحق شد.
با اینکه بعداز خوابیدن باکی جای زیادی براش نمونده بود اما تونست خودش رو تو بغل باکی جا کنه و سرش رو روی سینه باکی بزاره و با آرامشی که از صدای قلبش میگرفت به خواب بره...
مادرش طبق معمول صبح زودتراز استیو از خواب بیدار شده بود و قبل از اینکه برای رفتن به سرکار آماده بشه سرکی به داخل اتاق استیو کشید و اول با دیدن باکی تعجب کردو بعد از دیدن طرز خوابیدنشون به خنده افتاد
استیو درست مثل یه کوالا که به درخت میچسبند و به خواب میرند به باکی چسبیده بود و معصوم به خواب رفته بود...
به آرومی خندید و از اتاق فاصله گرفت و مشغول پوشیدن لباسش شد...
آلارم باکی چند دقیقه بعدش به صدا در اومد و جفتشون با شنیدن صداش از خواب پریدند
با اینکه از خوابیدنشون کنار هم واقعا لذت برده بود اما باید زودتر بیدار میشدند و به مدرسه میرفتند...
بوسه ای به موهای استیو زد و زیرلب صداش کرد
استیو توی خواب چرخید و دوباره به پهلو خوابید
از کار استیو خندید ولی از جاش پاشد و بعداز شستن دست و روش و پوشیدن لباسش از اتاق بیرون رفت.
تصورش بر این بود که مادر استیو صبح زود از خونه خارج شده پس بدون ترس به طرف یخچال رفت تا برای پسرش صبحونه آماده کنه
دستی به قهوه جوش روی گاز زد و وقتی از داغیش مطمئن شد دولیوان برداشت و مشغول ریختنش شد
_استیو همیشه قهوه اش رو با شیر داغ میخوره!!
هینی کشید و به طرف صدا چرخید
-شت!!!
قهوه جوش رو کنار گذاشت تا خودش رو نسوزونده و با ترس به طرف مادر استیو برگشته
-یعنی...ببخشید!!
و تازه متوجه وضعیتی که درش قرار داره شد!
-ببشخید واقعا...
مادر استیو خندید و جواب داد
_چرا معذرت خواهی میکنی!؟
-دیشب... دیشب وقتی اومدم خواب بودید
ابرو بالا انداخت و پرسید
_از در اومدی یا از پنجره؟
با گیجی جواب داد
-از در.... اخه از پنجره چطوری میومدم؟
صدای جیغ استیو مانعشون شد. جفتشون به طرف اتاقش برگشتند و استیو با خوشحالی به سمتشون دوید
+فاک فاک باکییی!!!
میون راه با دیدن مادرش لحظه ای از حرکت ایستاد و گفت
+سلام مامان!
و خجالت کشیده از فحش هایی که داده سر به زیر انداخت و گوشیش رو به طرف باکی گرفت
+باکی... نگاه کن ویدئوم همین الان ده هزارتا ویو رو رد کرد!!
-وااااو!!!
با خوشحالی تو نگاه هم خیره شدند
مادرش صداش رو صاف کردو با برگشتن نگاهشون چشم غره ای بهشون رفت
استیو سریع از باکی فاصله گرفت و گونه هاش از خجالت سرخ شد
جفتشون منتظر اخطاری از طرف مادر استیو ساکت ایستادند و اون بی هیچ حرفی کیفش رو از روی کانتر برداشت و سوییچ و گوشیش رو توی کیف گذاشت و به طرف در رفت
اما قبل از خروجش نگاهی بهشون انداخت و گفت
_مامانم وقتی من همسن شما بودم، همیشه بهم میگفت هرکاری میکنی فقط مواظب باش حامله نشی!... که خب مثل اینکه این برای شما مشکلی محسوب نمیشه!!
باکی خنده اش رو خورد و استیو سرش رو به زیر انداخت و لبش رو گزید
لحن مادرش دستوری شد و رو به باکی گفت
_پس مراقب پسر من باش!!
و باکی سریع جواب داد
-چشم خانم راجرز!
و بعداز خروج مادر استیو با خنده رو به استیو گفت
-مامانتو دوست دارم!!
و استیو با ذوق به بغل باکی پرید..

Secret LoveWhere stories live. Discover now