پارت ۲

171 45 12
                                    

در ابتدا همه چیز بنظرش خوب پیش رفت. یه مشتی حواله پسر کرد و از به زمین افتادنش احساس نیرومندی کرد. اما حسش زیاد پایدار نموند و پسر سریع از جاش پاشد و به طرفش یورش برد
دیگه نفهمید چه بلایی سر اون یکی پسر بیچاره اومده
احتمالا فرصت رو غنیمت شده و درحالی که استیو به جای اون کیسه بوکس شده پا به فرار گذاشته...
پسر بالای سرش  درحالی بهش ضربه میزد ناسزا میگفت و استیو لحظه ای ترسیده از سرنوشتش به نفس نفس افتاد
تصور نمیکرد این دعوا خیلی به طول بی‌انجامه اما انگار اشتباه کرده بود و اون پسر دل پری داشت...
به سرفه افتاد و کم کم سرفه هاش شدید شد
دستش رو بالا آورد تا مانع ضربات بعدی بشه اما کسی که بالای سرش ایستاده بود و به پهلوش ضربه میزد اصلا متوجه وضعیتش نبود
با نگاهی نگران به سر و ته کوچه یه دنبال کسی بود که ببینه و ازش کمک بخواد
اما از شانس بدش کسی اونجا نبود!
پسر کمی عقب رفت و نگاهی به سرتا پای استیو‌ انداخت
-این برات درس عبرت میشه که دفعه دیگه خودت رو وسط یه دعوا نندازی لاغرمردنی....
استیو اگه میتونست میون سرفه های پیاپی اش حرفی بزنه حتما بهش میگفت که میتونه تمام روز انجامش بده...
دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس بشه... خش دار و منقطع
نگاهش به کیفش افتاد و خواست به طرفش بره تا اسپری اش رو بگیره و‌نفس بکشه که لگد دیگه ای به پهلوش خورد
از درد به خودش پیچید و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه صدای دادی رو‌شنید و بعد بگو مگو و ضدوخوردی که بین دونفر پیش اومد...
با آسودگی سرش رو لحظه ای روی زمین گذاشت و سعی کرد نفس بکشه... اما سریعا به سرفه افتاد و سینه اش بیشتراز قبل تنگ شد. سرش رو بلند کرد تا کمک بخواد و با تشخیص ناجیش ،تنگی نفسش بیشتر شد و ضربان قلبش ناخودآگاه روبه افزایش رفت.....
باکی لگدی به پسرک زد و وقتی مطمئن شد فرار کرده به طرف استیو رفت
-اوه هی هی ....
باکی زیرلب مدام تکرار میکرد:شت شت...
دست چپش رو روی شونه اش گذاشت و به دنبال زخمی که این حال خرابش رو‌ توجیه کنه جای جای بدنش رو از نظر گذروند.بعداز چند بار چک کردن نا امید توی چشم های استیو خیره شد و با نگرانی گفت
-استیو.... تو خوبی؟
«اوه شت اون اسم منو میدونه؟؟ باکی اسم منو میدونه؟؟؟؟ حس میکنم الانه که وارد یه حمله آسمی دیگه بشم....»
سرفه هاش شدت گرفت و باکی ترسیده از واکنش استیو کمی جلوتر رفت
-استیو خواهش میکنم نفس بکش....اسمت استیوعه دیگه مگه نه؟.... امیدوارم اشتباه نکرده باشم
استیو با شدت سرش رو تکون داد و با حس بوی دودی که شنید نفس هاش به شماره رفت
چرا باید این اتفاق حالا براش میوفتاد
باکی روبه روش توی چشم هاش زل زده و اون حتی نمیتونست جوابش رو بده!!!
اگرچه وضعیتش خیلی حاد نبود و با چند بار تمرین تنفس میتونست بهش غلبه کنه اما اون بوی سیگاریی که می‌شنید حالش رو بدتر میکرد. میون سرفه به کیفش اشاره کرد وباکی نفهمیده گفت
-میخوای زنگ بزنم اورژانس؟
و همزمان گوشیش رو از جیبش درآورد
نگاه استیو که به سیگار توی دستش افتاد و متوجه منبع مشکلش شد
به سیگار اشاره کرد و باکی سریع متوجه منظورش شد
-خاموشش کنم؟...اوه متاسفم اصلا حواسم نبود ممکنه اذیتت کنه...
باکی گفت و سیگارش رو‌به زمین انداخت و لگد کرد
استیو چشم هاشو بست و بعداز چند نفس عمیق به سختی گفت
+میشه....کیفمو...بیاری؟
باکی به طرف کیفش رفت و اونو به دست استیو داد. استیو سریعا زیپ قسمت کوچک روی کیف رو باز کرد و اسپری اش درآورد و بعداز چند بار تکون دادن سریع داخل دهانش گذاشت و فشارش داد و جون تازه ای ازش گرفت و بعداز چند نفس عمیق چشم هاشو بست و سعی کرد خودش رو آروم کنه
هنوز ضربان قلبش تند میزد. اما خس خس سینه اش کم شده بود...
حملات آسمیش نسبت به قبل خیلی کمتر شده بود
اما همچنان هربار که به سراغش میومد به اندازه فاک اذیت کننده بود!
باکی دوباره روبه روش نشست
-واقعا متاسفم اصلا حواسم نبود دودش ممکنه اذیتت کنه...
استیو به آرومی سرتکون داد و اسپری اش رو به داخل کیفش برگردوند
+من آسم دارم پس...
گفت و شونه بالا انداخت
اولین دیدارش با باکی به بدترین شکل ممکن پیش رفته بود و اون حالا فقط میخواست از همه فرار کنه و‌ از شرمندگی به زیر پتوش بخزه و دیگه هیچوقت دیده نشه....
اره وقتی برسه خونه قطعا همین کارو میکنه...
البته شاید قبلش به دارسی زنگ بزنه و همه چیزو با گریه و چاشنی اغراق تعریف کنه
داستانی که مسلما توش باکی نقش سوپرمن رو پیدا میکنه و یکدفعه از آسمون برای نجات استیو ظاهر میشه...
و اوه....شاید از قسمت سیگارش صرف نظر کنه!!
شایدم نکنه...
درحال تصمیم گیری به باکی که با استرس بهش خیره شده بود نگاه کرد.باکی بار دیگه گفت
-واقعا متاسفم..‌.
که باعث شد لبخندی روی لب های استیو بشینه
برای چی معذرت خواهی میکرد؟
دود سیگار؟....اوه اون واقعا مهربون بود!!... بیشتر از اون چیزی که تصورش رو میکرد...
+اشکالی نداره.... .
همراه با کمک باکی از جاش پاشد و نفس عمیقی از بوی عطر باکی کشید و ناخودآگاه چشم هاشو بست
لذت بوییدن اون شکلات آلبالویی وصف نشدنی بود
ترش و شیرین و خوشمزه.... درست مثل خودش!
کاش میتونست ازش اسم عطرش رو بپرسه و یدونه برای خودش بخره
مسلما نه برای اینکه به خودش بزنه...
فقط شاید به بالشتش میزد تا هرشب با یادآوری این نزدیکی غیرعادیشون به خواب بره...
باکی دستشو دور پهلوی استیو حلقه کرد و به طرف مدرسه راهنماییش کرد..
استیو برخلاف میل باطنیش چندبار تقلا کرد و گفت میتونه از پس خودش بربیاد و وقتی باکی بی توجه بهش همچنان در یک وجبی استیو قرار داشت، بالاخره قبول کرد و با لذت اجازه داد باکی همراهیش کنه و سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو به زبون آورد
+نمیفهمم چطور کپتن تیم فوتبال باید سیگار بکشه؟
باکی خندید
-نمیکشم!!!...
کمی بیشتر به استیو نزدیک شد و درحالی که انگار میخواد رازی رو به زبون بیاره دم گوشش گفت
-واسه فیگورشه...
گوشش از برخورد نفس باکی داغ شد و از خدا خواست تا رسیدن به مقصدشون زنده نگهش داره...
البته اگه همین حالا هم سکته میکرد تعجبی نداشت...
سرش رو برگردوند و نگاهش به نیم‌رخ باکی خیره موند
هیچوقت فکرش رو میکرد که یه روزی از این فاصله ببینتش؟؟
نه هرگز....
همین امروز برای بار هزارم به خودش گوشزد کرده بود که اون یه قله فاکیه که تماشاش از دور قشنگه و حالا فهمیده بود که تمامشون مضخرف بوده...
اون از این زاویه صدبرابر جذاب تر بود...
زل زدن هاش که طولانی شد باکی به طرفش چرخید
-داری به چی فکرمیکنی؟
سرش رو تکون داد و از حصار دستاش بیرون اومد و نفس عمیقی کشید. حقیقا فراموش کرده بود چطور نفس بکشه...
+هیچی....
نگاهش به چشم های منتظر باکی خیره موند
باید یه چیزی میگفت
هرچیزی که کمتر احمقانه به نظر برسه...
اما در لحظه احمقانه ترین فکرش رو به زبون آورد
+فکرنمیکردم حاضر باشی برای خوشایند کسی کاری انجام بدی....
«وات د فاک استیو؟؟؟»
ابروهای باکی از تعجب بالا رفت.استیو تعبیر جالبی از سیگار کشیدن های تفریحیش داده بود
و شاید حتی درست تراز هر نتیجه گیریِ دیگه ای که تاحالا کسی از رفتارهاش کرده...
خیلی آروم لب زد
-تو که منو نمیشناسی....
انگار میخواست به خودش ثابت بشه که استیو منظور مشخصی از حرفش نداره...
استیو با بیخیالی جواب داد
+کیه که تورو نشناسه... تو مشهورترین پسر دبیرستانی!
با حسودی توی دلش گفت:تمام دخترها عاشقتن...
باکی با خجالت پشت سرش رو خاروند
-شاید فکرکنن که میشناسن... ولی هیچکس من واقعی رو نمیشناسه...
استیو دستی به بدن کوفته اش کشید و آه از نهادش بلند شد.قطعا امشب، شب سختی رو میگذروند...
روبه باکی با کمی کلافگی گفت
+نه حتی دوست دخترت؟
باکی با گیجی پرسید
-دوست دخترم؟
+اره.....
و با خودش گفت: همون چیرلیدری که با عشوه گری هاش دنبال بدست آوردن قلبته و هرجا که موقعیتش رو داشته باشه از سرو کولت بالا میره
+ربکا....
باکی سرتکون داد
-اوه اون... عام...نه اون... اون دوست دخترم نیست!ما فقط باهم میچرخیم....
گفت و با بیخیالی خندید. استیو نفهمیده پرسید
+میچرخید؟
باکی معذب شده خندید و گفت
-هی پسر!! تو که میدونی چطوریه....
نه درواقع نمیدونست. با نگاهش به باکی نشون داد که متوجه منظورش نمیشه و باکی کمی بهش نزدیک تر شد و با لحن آروم تری گفت
-که یه دختر رو فقط کنارت داشته باشی... بدون اینکه تعهدی و چیزی درکار باشه... فقط سکس و....
استیو رو برگردوند. نمیدونست چرا بهش برخورده بود
انتظار نداشت باکی همچنین پسری باشه
البته که چشم دیدن رابطه عاشقانه اون دوتا رو درکنارهم نداشت.اما نمیخواست این وسط آدم عوضی تره باکی باشه که فقط بخاطر سکس یا یه دختر دوست بشه و بعد.....
+نه نمیدونم و دوست ندارمم بدونم... از این کارا خوشم نمیاد....
باکی سریع توضیح داد
-هیییی...نه.. من کسی رو گول نزدم... اون خودش خوب میدونه این چه جور رابطه ایِ و خودش خواسته به همین شیوه بامن بمونه... من از همون اول بهش گفتم که نمیتونم متعهد باشم و نمیخوام اون رابطه رو...
باکی خودش هم درست نمیدونست چرا خودش رو به استیو توضیح داده. مگه چه فرقی میکرد یه غریبه چه فکری راجع بهش بکنه.....
ولی انگار استیو براش با یه غریبه فرق میکرد
چون با دیدن تغییر حالت صورتش، به وضوح جاخورده بود
استیو‌ شونه بالا انداخت
+من قضاوتت نکردم که خودتو توضیح میدی!
درواقع به ربکا حق میداد که قبول کنه به هر شیوه ای که باکی دلش میخواد توی رابطه بمونه...
شاید اگه اون هم جاش بود همین کارو میکرد
اگه جاش بود....
سریع فکرش رو خط زد تا بیشتراز این ریشه ندونده تو ذهنش
-چرا کردی...
مظلوم جواب داد
+من فقط گفتم از این کار خوشم نمیاد همین!!
باکی نگاهی به استیو‌ انداخت و تصمیم گرفت بیخیال این موضوع بشه
-اوکی....
استیو با رضایت سرتکون داد و خواست به طرف دوچرخه اش بره.
-من میتونم برسونمت!!!
باکی سریع گفت و مانع قدم بعدی استیو شد. اما استیو پافشاری کرد
+خودم میتونم برم...
-نه... نباید بری... بیا میرسونمت...
و به ماشین جدید و مشکی رنگ آئودیش اشاره کرد
با اینکه دلش از تصور نشستن تو ماشین گرون قیمت باکی بهم پیچیده بود اما تصمیم گرفت این کار درستی نیست
+نه نمیخوام... میرم خودم
باکی یه تای ابروشو بالا داد و با شک پرسید
-با چی میخوای بری دقیقا؟
استیو نامطمئن جواب داد
+دوچرخه ام؟
باکی قانع شده تصمیمش رو گرفت و درحالی که به طرف استیو رفت تا به طرف ماشینش راهنمایش کنه گفت
-میبرمت!
استیو نگاهی به دوچرخه اش انداخت
+پس دوچرخه ام چی؟
میدونست درواقع داره بهونه میاره، چون همین حالاش هم داشت به طرف ماشین باکی پرواز می‌کرد
-فکر نمیکنم فرداصبح هم توانایی پدال زدن رو داشته باشی...حداقل تا دوسه روزی باید استراحت کنی...دوچرخه ات روهم که به اینجا زنجیرش کردی...مدرسه هم که دوربین داره... پس فکرنکنم جای نگرانی باشه...
با شوخی گفت
+تضمین میدی؟
و باکی جدی جواب داد
-اره اگه دزدیدنش خودم یدونه نوش رو برات میخرم
و استیو با شنیدن جواب جدی باکی اول با تعجب بهش خیره شد و بعد با صدای بلند به خنده افتاد
حتما باید اینو به دارسی میگفت
مطمئن بود دارسی هم در جواب میگفت خب بزار من برم دوچرخه ات رو بدزدم تا مجبور بشه یدونه جدیدشو برات بگیره...
باکی درست متوجه نشد استیو برای چی می‌خنده و بی توجه بهش در ماشین رو براش باز کرد و کمکش کرد بشینه...
شاید درست نبود اما استیو لحظه ای آرزو کرد کاش صدمه جدی تری بهش وارد میشد... مثلا پاش می‌شکست....تا باکی مجبور میشد تا ماشین بغلش کنه!!!
باکی سوار ماشین شد و استیو درحالی که توی تصورات شیرین خودش غرق شده بود به باکی خیره شد. وقتی درنهایت مطمئن شده بود اگه پاش میشکست باکی حتما بغلش میکرد ، باکی یه تای ابروش رو بالا داد و گفت
-خب.....
استیو با گیجی گفت
+خب؟
از عکس العمل استیو خندید و گفت
-نمیخوای بگی کجا باید بریم؟... چپ.. راست... بالا پایین... کجاست خونه اتون؟
استیو به صندلیش تکیه داد و کمربندش رو بست
شاید باید کمی توی شهر میچرخوندش و بعد باکی رو به کافه مورد علاقه اش میبرد و ازش میخواست اون موکای که عاشقشه رو تست کنه و وقتی مطمئن شد اون هم طعمش رو دوست داره با رضایت به خونه میرفتند...
ولی نمی تونستند! باکی فقط میخواست برسونتش چون پسرخوبی بود! نه  چیزی بیشتراز این
پس بهتر بود استیو هم حدش رو میدونست و اون رو معذب نمیکرد تا همینقدر باهم بودنشون رو که نصیبش شده از دست بده...
اما شاید تو این بین یکم از اذیت کردنش لذت میبرد
+مستقیم!
باکی که از حاضر جوابی استیو جاخورده بود با تعجب بهش زل زد و استیو خندید
+مستقیم برو بهت میگم!
باکی سرتکون داد و شروع به حرکت کرد
-تو واقعا...
و باقی حرفش رو‌خورد‌. استیو سریع پرسید
+چی!!
باکی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت
-هیچی

Secret LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora