جاسوس

1K 179 1
                                    

پک سان،ساختمان پک

نامجون خسته از بیرون برگشت با دیدن چهره ی کلافه ی جین آروم سمتش رفت و بغلش کرد
_چی شده جینی من؟
+اومدی مونی،خسته نباشی یکم دل تنگم، دل تنگ پک دلتنگ جیمین و تهیونگ
_همه چی درست میشه عزیزم غصه نخور
نفس رو تو گردن جین بیرون فرستاد و بوسه ی خیسی رو رویه گردن جین نشوند،لبخند ژکوندی زد که جین با ابروهای بالا رفته برگشت سمتش
+یه نفر اینجا شیطونی میکنه یه گرگ شیطون داریم هوم؟؟
نامجون خنده ی ریزی کرد و سمت لب های جین علنن پرواز کرد از آخرین رابطشون مدت زیادی میگذشت.
بوسه هاش رو تا گردن و بعد ترقوه های جین ادامه داد و با صدای که کمی بم شده بود زمزمه کرد
_تو پرستیدنی ترین گرگینه ای هستی که دیدم بیب
جین خنده ای کرد و بوسشون رو دوباره آغاز کرد،نامجون جین رو بغل کرد و به سمت اتاق خوابشون راه افتاد،صدای ناله های آروم و زیبای جین به علاوه ی صدای ضربه بدن هاشون تا مدت زیادی تویه اتاق میپیچید و یادآور میشد که اونا هنوز هم رو دارن.

پک سیلور،اتاق فرماندهی

کوک کلافه از فشار بالا دستی ها سرش رو محکم به میز کوبید و سیگارش رو روشن کرد همون لحظه تهیونگ وارد اتاق شد.
_کیم باید صحبت کنیم
+مشکلی پیش اومده فرمانده؟
_اونا میخوان تو به عنوان جاسوس به پک نایت بری،خیلی ریسک داره و معلوم نیست چه اتفاقی میوفته بنظرت میتونی؟
چشمایه تهیونگ در صدم ثانیه درخشید این بهترین راه برای انتقام بود اون میتونست خیلی راحت و غیر مستقیم انتقامش رو بگیره.
+مشکلی نیست من کاملا آمادم
کوک اخمی کرد و طرش رو تکون داد،نمی دونست دقیقا قراره چه اتفاقی بیوفته و این برای اونی که تا الان با جفتش مثل غریبه ها بود یکم دردناک میشد.

در پنجره به شدت باز شد و در کسری از ثانیه هوسوک با نیشخند فوق جذابی رویه میز کوک نشست
*سلام سلاممم چطورین خوبین
تهیونگ با لبخند جوابش رو داد و کوک به تکون دادن سرش اکتفا کرد هوسوک با دیدن حرکت سره کوک چینی به بینیش داد و چخی زمزمه کرد.
*جاسوس انتخاب شد آلفای سنگی؟
_آره خون آشام وراج،کیم میره
*کیم؟کدوم کیم؟نامجونو میگی؟اونکه آلفاس
+من میرم
ابروهای هوسوک بالا رفت و با تعجب به دوستش نگاهی انداخت که کوک شونه هاش رو بالا فرستاد
_دستور از بالاست
هوسوک به معنای تفهیم سرش رو تکون داد و با یادآوری چیزی به سرعت سمت کوک برگشت
*کی میری سرزمین انسان ها؟منم باید بیام
_نمی دونم مشخص نیست هنوز اول باید کیم و آموزش بدم
تهیونگ با شنیدن اسم سرزمین انسان ها لبخندی زد و رو کرد به کوک
+امم میشه وقتی رفتی برای من چند تا کتاب بیاری؟
کوک سرش رو آروم تکون داد،اونشب صحبت مادر و جفتش رو شنیده بود پس بدون حرف خاصی قبول کرد به هرحال به جز فرمانده های رده بالا کسی حق نداشت به سرزمین انسان ها بره،کوک اونجا درس هم خونده بود پس راحت تر میتونست بره و بیاد.

سه روز بعد،پک سیلور

تهیونگ با خستگی خودش رو تو اتاق فرمانده پرت کرد،حتی فکرشم نمی کرد تمرین با شخص فرمانده میتونه انقدر،انقدر زجر آور،طاقت فرستا،خسته کننده و بی استراحت باشه اون جئون لعنتی بدون توجه به اینکه اون یه امگاس تمرینات سخت رو بهش میده البته که تو ذهن کوک نیست هست؟هنوز نه!
تمرینات طاقت فرسا و سخت رو کوک فقط به این دلیل به اون محول و تحمیل می کرد تا مطمئن بشه جفتش کاملا از پسه خودش برمیاد ابن خیلی مهم بود
چه باو کنید چه نه اون کم کم علاقه ی شدیدی رو نسبت به تهیونگ حس میکرد،این احساس بخاطر جفت بودنشون نبود اون واضحا از شخصیت تهیونگ خوشش اومده بود!(نویسنده:تازه داره خوشت میاد؟🥲) سیگارش رو روشن کرد ازن مدت سیگار کشیدنش هم بیشتر شده بود که البته تک تک ما جریانش رو میدونیم درگیری شدید ذهنی هیچ هیچم به تهیونگ ربط نداره...

_قربان ببخشید مزاحم میشم،فرماندار اومدن
سیگارش رو زیر پا له کرد و بادی که میوزید رو به ریه هاش داد و لرزون به بیرون فرستاد،فرماندار،فرماندار لعنتی..عمویه به ظاهر مهربونش.
سرش رو تکون داد و سمت اتاقش حرکت کرد با به یاد آوردن تهبونگ تو اتاق به قدم هاش سرعت بخشید تا سریع خودش رو برسونه قبل از چیزی که با شنیدن اسم فرماندار تو ذهنش عین یه فیلم تراژدی در حال پخش بود،استرسش رو از خودش دور کرد،اخم هاش رو درهم کشید و با صورتی خنثی وارد اتاق شد نگاهی دور اتاق چرخوند ،با ندیدن تهیونگ نفسش رو فوت کرد و سمت عموش برگشت.
_خوش اومدین فرماندار
+آه جئون کوچولو من عموتم راحت باش
_اینجا پایگاهه جناب جئون،مشکلی پیش اومده؟
پوزخندی رویه لب فرماندار پدیدار شد،از صندلی بلند شد و سمت کوک رفت و طی حرکتی یهویی با زانو تو شکم فرمانده جوان کوبوند که باعث شد پسر خم شه
+گستاخ شدی جونگ کوک میدونی که از بچه های سرکش متنفرم،دفعه بعدی یادت نره تو تو مشت منی شاید از ابنکه دامادم بشی در رفتی ولی من هنوزم همون مرد کابوستم

'بغض نکن کوک بغض نکن اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه'
سرش رو بالا آورد،تمام نفرت و سردی وجودش رو به چشماش ریخت و مثل نیزه های آتشین به سمت فرماندار پرتاب کرد.
+جفت زیبایی داری کوکی،البته امیدوارم بعد این ماموریت هم زنده بمونه(نیشخندی به لب آورد)فردا سمت اسپانیا حرکت میکنی،اون امگا رو هم برای ماموریت بفرست

فرمانده چشم هاش رو محکم بست و باز کرد
_اطاعت میشه فرماندار

تهیونگ خیلی گیج پشت در ایستاده بود و کم و بیش یه چیز هایی شنیده بود،کلماتی مثل عمو،کابوس،اسپانیا،ماموریت،جفت کلمات به طرز عجیبی دور و نزدیک بودن از پشت در کنار رفت و راه پشت بوم رو در پیش گرفت با چیزایی که شنیده بود یسری نتیجه میشد گرفت'یه اتفاقی بین فرمانده و عموش پیش اومده'....'فردا قراره برای ماموریت اعزام بشه'....'کوک قراره بره اسپانیا'
گرگش ناله ای بخاطر جدایی از جفتش کشید،زانوهاش رو تو شکمش جمع کرد و چشماش رو بست،شاید کاملاجفت هم نبودن ولی چیزی هست به نام عادت و وابستگی که تا گوشت و استخون یه آدم رو میتونه بسوزونه و از بین ببره....

___________

های گایز
امیدوارم خوبه خوب باشید
بچه ها من عادت ندارم پارت هارو ادیت کنم چون امکان داره از روند داستان دورم کنه بخاطر لاین استوری جدیدی که میاد تو ذهنم
پس ک*دستی های وی را ببخشایید...ممنون🥲

Te QuieroTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon