اسپانیا،بیمارستان
با استرس پشت اتاق عمل وایساده بود که گوشیش زنگ خورد با صدای خش دارش تلفن رو جواب داد.
_چیه یونگی؟
+معلومه کدوم گوری رفتی؟
_اسپانیا،برای پیدا کردن کوک چون تو هیچ غلطی نکردی
با صدای عصبی زمزمه کرد،یونگی پشت خط سکوت رو ترجیح داد،واقعا هیچ کاری نکرده بود؟صداش سرد شد.
+کجایین؟
_بیمارستان
+میفرستم بیان انتقالتون بدن
_نمیشه
+چرا؟
_چون،خب کوک تیر خورده و الانم...
حرفش با بیرون اومدن دکتر نصفه موند و سریع تلفن رو قطع کرد و سمت دکتر رفت.
پک سیلور
یونگی به تلفن قطع شده نگاهی انداخت و سمت اتاق کوک که حالا تهیونگ توش مستقر بود رفت،اون پسره لجباز تقریبا سه روز بود که هیچی نخورده بود البته واقعا براش مهم نبود مهم این بود محض رضای الهه ماه جیمین چرا تحت تاثیر ته چیزی نمیخورد؟
در اتاق رو باز کرد و با تهیونگی که مثل تمام این روزا پیچیده شده به پتو و خیره به میز کوک بود مواجه شد،نفس عمیقی کشید
_کوک پیدا شده
تهیونگ برای دقایقی با مغز قفل شده دنبال معنی کلمات میشکست که یهو با درک جمله از سر تخت پرید که بخاطر پیچش پتو صورتش با زمین ملاقات دلنشینی داشت،سریع بلند شد و چند دور دور خودش چرخید و سمت یونگی رفت
+کجاست؟
یونگی نگاهی به دماغ خونی تهیونگ انداخت،یعنی حتی نفهمیده بود دماغش خون اومده؟
_اسپانیا
+خب بریم منم میام الان همین الان بریم اگه نمیای زنگگ بزنم هوسوک هیونگ آره آره میاد میبرتم
شروع کرد به چرخیدن دور خودش برای پیدا کردن گوشی،یونگی سمت رفت،شونه هاش رو گرفت و سمت خودش چرخوندش.
_آروم باش،میریم
تهیونگ سرش رو تکون داد و دوباره چرخید که نگاهش به چهره ی تو آینه قفل شد.صورتی که به رنگ گچ بود ولی با قرمزی خون رنگ گرفته بود و چشمایی که به اندازه سیاهچاله گود بودن و بعد موهایی که چسبیده بودن بهم.
+باید برم حموم
یونگی سرش رو تکون داد
_آره و همین طور باید غذا هم بخوری بریم خونه ما
بعد این حرف از اتاق خارج شد و با جیمین تماس گرفت و اطلاع داد،بعد مدتی دوباره شماره هوسوک رو گرفت که با شنیدن دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است چشم غره ای به اسم رویه صفحه رفت و گوشی رو خاموش کرد.
جت شخصی فرمانده آماده حرکت بود،یونگی،تهیونگ و نامجون سرنشینایه این جت بودن و هر سه مشتاق بودن سریع تر به اسپانیا برسن.
تویه پرواز تهیونگ از شدت خستگی بالاخره چشماش رو هم افتاد و خوابید.
بع سفر طولانیشون بالاخره رسیدن،اسپانیای نفرین شده.
بیمارستان
با عجله سمت پذیرش دوید
_خسته نباشید،جئون جونگ کوک کدوم اتاقه؟
+یک لحظه...ایشون تو آی سیو هستن و اجازه ملاقات هم ندارید،چه نسبتی باهاشون دارید
بدون ذره ای مکث سریع جواب داد
_همسرشم
زن سری تکون داد و تلفنش رو برداشت و به دکتر زنگ زد
+سلام خسته نباشید،همسر آقای جئون اینجان،بله بله،چشم
دختر لبخندی برای آروم کردن مرد روبه روش زد
+طبقه ی سوم دکتر چان منتظرتون هستن
ته تشکری کرد و سریع سمت طبقه گفته شده رفت،یونگی و نامجون هم تمام مدت با بیچارگی تهیونگ رو نگاه می کردن،اولین باری نبود کوک تیر خورده بود برای همین شاید بشه گفت کمتر از باره اول استرس داشتن.
تهیونگ تقی به در اتاق زد و با شنیدن بفرمایید دکتر وارد شد
_خسته نباشید
+سلام آقای جئون
تهیونگ قلبش یه ضربان بخاطر جئون خطاب شدنش جا انداخت و گرگش زوزه ای کشید
_خب حالش چطوره،مشکلی هست؟؟
+راستش اول از همه باید بگم احتمال زیاد خودشون نمیخوان بهوش بیان و مثل اینکه ایشون شکنجه شدن و همینطور هم بهشون تجاوز شده....
دیگه بقیه حرف های دکتر جوان رو نشنید،تجاوز؟تجاوز؟تجاوز؟
کوک عزیزش خاطره قشنگی نداره،کوکی عزیزش بچگیش با این درد گذشته،کوکی..
+آقای جئون؟میشنوید؟
_ببخشید متوجه نشدم
+تحت این شرایط بهتره کنارش باشید،وقتی مریض بیهوشه از اطرافش خبر داره ولی فقط نمیخواد بیدار بشه و تلاشی نمیکنه،شاید بودنتون کمک بخش باشه
سرش رو تکون داد و با تشکری سمت آی سیو حرکت کرد.نگاهش به پرستار خورد و بعد صحبت کوتاهی اجازه دادن بره داخل.بغض در حال خفه کردنش بود و اشکاش زرت و زرت خودشونو پرت میکردن پایین با صدای لرزون شروع کرد به صحبت
_هعی فرمانده جئون،من برگشتما،نمیخوای پاشی؟
_هوم حالت خوبه؟
_من آره معلومه که خوبم،هیچیمم نشد
_فرمانده باید زود بیدار شی یه سری خبر برات دارم
_نتونستم به بقبه بگمشون
_قرار بود زود برگردی که بیای دنبالما فرمانده ولی من اومدم
_حالا عیب نداره چه فرقی داره مگه نه؟
هقی زد و سرش رو رویه دست پر تتویه کوک گذاشت و آهی کشید،همینطور که داشت با انگشت های کوک بازی میکرد دستش خزید و با دیدن کبودی مچ دست کوک دوباره گریش شدت گرفت،ثانیه بعد صدای بوق متمدد دستگاه رویه تمام روح و روانش خط کشید،دکتر ها با عجله اومدن داخل و پرستار ها سعی کردن تهیونگ رو بیرون کنن،لحظه ی آخر فریادی زد که دل تمام آدما های اون اطراف براش سوخت.
_تو نباید تنهام بزاری فرمانده جئون
با بیحالی رویه زمین ولو شد و نگاه نگران نامجون و یونگی رو ندید،حالا تنش و استرس کل وجود سه مرد رو پر کرده بود،هوسوک از راهرویه سمت راست با خستگی اومد و با دیدن حال و روزه دوستاش با سرعت سمتشون رفت یقه تهیونگ رو گرفت و تکونش داد.
_هعی ته چی شد ها جی شد لعنتی؟!
تهیونگ بالاخره دوباره بغضش شکست سرش رو به سینه ی هوسوک تکیه داد و بلند گریه کرد
+اون نمیره هیونگ مگه نه،اون ..هق..اون تنهام نمیزاره..مگه نه
هوسوک و یونگی و نامجون خشک شده نگاهی به تهیونگ انداختن و اون هاهم مثل ته وسط سالن نشستن و اجازه دادن اشک هاشون دست نوازش رو صورتشون بکشه.
با بیرون اومدن دکتر نامجون سریع بلند شد و سمتش رفت.
KAMU SEDANG MEMBACA
Te Quiero
Fiksi Penggemarcouple: kookv,yoonmin,namjin genre:omegavers,romance up:complete کوک تهیونگ رو بغل کرد و اول به چشماش و بعد به لب های خوش فرمش نگاه کرد. _بنظرت لب هاتم مثل عطرت مزه دارچین میده؟ +نمی دونم فرمانده،شاید،میخوای امتحان کنیم؟ _البته که امتحان میکنیم کیم...
