برادر؟

1K 172 2
                                        

دستی به موهایه خیس کوک کشید و دوباره حوله رو رویه سرش قرار داد.
_مطمئنی میخوای ببینیش؟
+آره،باید صحبت کنیم اینجوری نمیشه
به آرومی سرش رو تکون داد و بعد از مطمئن شدن از خشک بودن موهایه فرمانده جوان سمت کمد لباسا حرکت کرد.
خونه ی جئون ها
با استرس لبش رو گزید مادرش اجازه خروج از خونه رو نداده بود و این یکمی شرایط رو دشوار میکرد،کوک بعد تقریبا یک ماه برگشته بود و حالا با جفتش یا همون آقای جاسوس داشت میومد و احتمالا کوک حالا از همه چی باخبر بود،از طرف دیگه هم جورج یکسره باهاش تماس میگرفت چون امروز باید درمورد نقششون صحبت میکردن،جیغ خفه ای کشید که همزمان شد با صدای زنگ،هرچقدرم از اون خرگوش از لحتظ سنی بزرگتر بود ولی بازم کوک یه آلفای خون خالص بود و از طرف دیگه ایم اون یه آلفای پک لعنتی هم بود.سعی کرد استرس رو مخفی کنه و با لبخندی به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد.
با دیدن دست باندپیچی شده و آویزون از کردن کوک با تعجب نگاهش کرد.
_چی شده؟
مادرش با بیخیالی ذاتیش نگاهش رو بهش داد
×هیچی یه ماموریت مسخره ی دیگه
کوک چشماش رو چرخوند و بوسه ای رو سر مادرش گذاشت،میدونست هرچقدر هم خودش رو بی خیال نشون بده بازم از درون در حال فروپاشیه
+خوبم مامان
مادرش آهی کشید و با شوق سمت تهیونگ رفت و بغلش کرد
×تو چطوری عزیزم
_خوبم خانوم جئون
لبخندی به هم زدن،کوک آروم و خونسرد تو صورت خواهر بزرگترش خم شد و با پوزخندی شروع به صحبت کرد
_نونا،نظرت چیه یکم صحبت کنیم؟
لیلی با لبخند پر استرسی با لکنت جواب برادرش رو داد
+حتما دونسنگ عزیزم
_مامان من و لیلی میریم صحبت کنیم توام که سرگرم تهیونگی
مادرش شونه بالا انداخت و دست تهیونگ رو کشید و برد،کوک با ابروهایه بالا رفته به جفت دلبندش که خیلیم با مادرش اوکی بود نگاهی انداخت و بدون توجهی به لیلی سمت اتاقش حرکت کرد.لیلی به آرومی وارد اتاق شد و نفسش رو فوت کرد
_خب؟
+خب چی کوک؟
_میدونم خودت فهمیدی برای چی اینجام پس حرف بزن
این حرف هارو با فک های قفل شده زد و نگاه تیزش رو به دخترک دوخت.
+چی میخوای بدونی؟
_اینکه...خواهرم...دقیقا...تو...پک لعنتیه....نایتتتتتت....چه غلطی میکرده؟
لیلی لبش رو به دندون گرفت و تصمیم گرت حقیقت رو بگه نمیخواست هیچکدوم از برادراش رو از دست بده.
+جورج،رئیس یا آلفای پک نایت،اون برادرمونه کوک
کوک با ابروهایه بالا رفته از تعجب و نگاهی که به ثانیه ای بی حس شد به خواهرش نگاه کرد.این نمیتونست درست باشه!اگه برادرشون بود چرا خودشو نشون نداد،چرا اعلام جنگ کرد،اینجوری نمیتونه با پک نایت بجنگه،نه نه این وضعیت واقعا اسفناک بود.
دستش رو محکم تو موهاش کرد و کشید.
_لعنت به جفتتون،میخوام ببینمش
لیلی هول شده دستاش رو بالا آورد و به سرعت تکون داد.
+نه نه فعلا نمیشه اون یه برنامه هایی داره،میخواد پک نایت رو هم با بقیه پک ها متحد کنه،لطفا صبر کن کوک
فرمانده جوان نگاه بی حسش رو به خواهرش داد و با تکون دادن سر بدون توجه به لیلیانی که تو شک چشم های برادر کوچکش بود از اتاق خارج شد.
_تهیونگ باید بریم
تهیونگ و مادرش متعجب نگاهش کردن که بازم با بی توجهی راهش رو گرفت و رفت.تهیونگ سرش رو کج کرد و سریع بلند شد و با خداحافظی کوتاهی از خانم جئون از خونه خارج شد.

چند روز بعد،دادگاه محاکمه

هوسوک با بیخیالی نگاهی به قاضی که با جدیت داشت پرونده رو مطالعه میکرد انداخت،قاضی پرونده رو به کناری هدایت کرد و سرش رو بالا آورد.
_خب جناب جانگ هوسوک لطفا اضحاراتتون رو بیان کنید
هوسوک با لبخند ریلکس از جاش بلند شد و یه دستش رو تو جیبش فرو کرد.
+خب همونطور که خوندین متوجه شدین که فرماندار یکی از آلفاهای پک رو دزدیده بود،اون آلفا فرمانده جئون دوست صمیمی من بود،مدت زیادی دنبالش گشتم تا بالاخره پیداش کردم،مدارک پزشکی فرمانده جئون رو هم ارائه دادم بعد این به فرمانده تیراندازی کرد من دیگه نتونستم خودم زو کنترل کنم پس کشتمش،اون یه پدوفیل و متاجوز آشغال بود.

همسر فرماندار با گریه بلند شد و رو کرد سمت هوسوک.
×داری دروغ میگی آشغال خون آشام لعنتی اونی که متجاوزه تو و امثال توعه
_خانم ایشون شاهزاده خون آشام ها هستن و اینجا هم دادگاه لطفا کاری نکنید از دادگاه محروم بشید
زن بغض کرده نشست،بعد از مدتی که گذشت و هنه اضحاراتشون رو اعلام کردن قاضی دستی به صورتش کشید.
_با توجه به مدارک و شواهد جناب جانگ هوسوک شما به خاطر دفاع از جان یک گرگینه نه تنها مورد خشم الهه ی ماه قرار نمیگیرید بلکه از شما تشکر هم میکنیم.
هوسوک با آرامش بلند شد و سمت خروجی حرکت کرد و پوزخندی به زنی که داشت با جیغ و فریاد به رای دادگاه اعتراض میکرد زد و با سرعت خودش رو در خونه ی کوک رسوند و لبخندی زد و آروم در و زد،و با فکر اینکه شاید مشغول کاری باشن اینبار در و محکم تر زد که در با شدت باز شد و چهره ی بهم ریخته و پف کرده کوک ظاهر شد،نیشخندی زد و با خنده وارد خونه شد.

Te QuieroWhere stories live. Discover now