فرمانده کجاست؟

775 154 0
                                    

پک سیلور
یونگی و جیمین با سرعت تویه راهرو ساختمان پک میدویدن شنیده بودن تهیونگ برگشته.جیمین با دیدن ته سریع بغلش کرد،ته دستاش رو دوره دوستش حلقه کرد و نگاه بی حسش رو به یونگی دوخت،جواب میخواست،فرمانده کجا بود؟
_خوبی تهیونگ،اذیتت کردن،زدنت هوم سالمی
+خوبم چیمی،هیونگ جونگ کوک کجاست؟
تهیونگ اخمی کرد و لبش رو به دندون کشید
×نمی دونیم
تهیونگ خنده هیستریکی کرد
+یعنی چی نمیدونیم،میگم جونگ کوک کجاست؟
یونگی بخاطر صدای بلند تهیونگ اخمی کرد و بالاخره سد مقاومتش شکست و اون هم فریاد زد
×فکر کردی من راحتم دونگسنگم مقفوده؟آره؟تو یه ماهه میشناسیشو من ده سال پس دهنتو ببند احمق
جیمین با تعجب به بحث بین اون ها نگاه میکرد با دیدن بغض تهیونگ سریع بغلش کرد
_هی ته،گریه نکنیا اون خوبه،خب نگرانش نباش
تهیونگ بالاخره بغضش شکست،تمام مشکلات پشت هم داشت براش اتفاق میوفتاد و این دیگه براش زیادی بود،انقد گریه کرد تا بالاخره خسته شد،جیمین سر تخت کشوندش و پتو رو روش کشید تا یکم استراحت کنه.آهی کشید، این چه وضعی بود بهش دچار شده بودن؟

زمانی که بیدار شد گیج پتو رو دور تودش پیچید و نگاهی به صندلی خالی اتاق کرد.نمی تونست تو اون اتاق بمونه،دیگه هیچ فرمانده ای نبود که نگاهش رو ازش بدزده و بهش اخطار بده انقد پرحرفی و چشم چرونی نکنه،آه فرمانده کجایی؟
نامجین و یونمین تو اتاق جمع شده بودن و داشتن با سکوت حرفاشون رو میزدن که یکی از بتا ها وارد اتاق شد.
×جناب کیم تهیونگ بیدار شده و داره میره سمت پشت بوم
جیمین و جین هول کرده سریع بلند شدن و دویدن تا خودشون رو به بالا پشت بوم برسونن،با دیدن تهیونگ که یه گوشه جمع شده بود و یه نقطه خاص رو نگاه میکرد نفس راحتی کشیدن و سمتش رفتن.
جین آروم بغلش کرد و تهیونگ اجازه داد باز بغضش بشکنه
_بهم هق قول داده بودیم هق منتظر بمونیم ههق قرار-قرار شد اگه نیومدم بیاد-بیاد سراغم هق ولی نیست
جین سرش رو نوازش کرد و جیمین هم همراه دوستش اشک ریخت.
بعد اینکه بازم خسته شد همراه جیمین و جین سمت اتاق یونگی رفتن.
×تهیونگ میتونی بهمون بگی اطلاعاتی پیدا کردی یا نه؟
سرشو سمت نامجون چرخوند
_یسری چیزا عجیب بود،همه امگا سالم بودن و به همه رسیدگی میشد،نتونستم چیز زیادی بفهمم
×چجوری برگشتی
_داشتم با آلفای پک دعوا میکردم که یه ساحره اومد فکر کنم اشتباهی دریچه به اینجا باز کرد و هولم داد
دیگه حرفی نزد،نه قرار نیست تا وقتی کوک بیاد حرفی درمورد خواهرش به کسی بزنه،با خستگی بلند شد و دوباره سمت اتاق فرمانده حرکت کرد.

مکان نامشخص

تمام بدنش کبود بود و درد میکرد،از لحاظ احساسی کاملا بی روح بود و خسته،زمان از دستش در رفته بود.
نگران خودش نبود ولی تهیونگ چرا،در اتاق با شدت باز شد و فرماندار وارد شد نه دیگه قرار نیست لفظ عمو پشت بندش چسبیده بشه،مرد عصبی تفنگ رو سمت کوک گرفت و کوک نگاه یخ زدش رو بهش داد.
_لعنت بهت جئون جونگ کوک لعنت به تو و اون رفیق خون آشامت نظرت چیه همینجا بکشمت ها
با فریاد حرفاش رو بیان میکرد زمانی که دستش ماشه رو فشرد خیلی یهویی به سمتی پرتاب شد و تیر به شونه ی راست کوک برخورد کرد.هوسوک با چشمایه قرمز و دندون های نیش بلند با قدم های محکم سمت فرماندار حرکت کرد نیشخندی زد،خم شد و دستش رو لابه موهای مرد برد
+حتی ارزش نداری دندونای نیشم و وارد بدن نجست کنم و خونتو بخورم کثافت حرومزاده
سر مرد رو محکم به زمین کوبید،دست راست مرد رو گرفت و محکم چرخوند صدای زجه مرد کل اتاق کوچیک رو گرفته بود،دوباره موهای مرد رو گرفت و تو یه حرکت کلش رو از بدنش جدا کرد.
بعد اینکه جون دادن مرد رو دید سریع سمت کوک رفت و درآغوش گرفتش با ترس دستش رو رو زخم کشید و خیلی سریع کوک رو بغل کرد و با سریعترین سرعتش خودش رو به بیمارستان رسوند.

پک سیلور
_چی گفتی؟هوسوک چه غلطی کرده؟
صدای داد یونگی تن بتایی که برای محافظت از هوسوک فرستاده بود رو لرزوند
+ایی-ی-شون رفت-ت-ن اس-س-پا-ا-ننیا
یونگی لعنتی زمزمه کرد و ترجیح داد منتظر بمونه تا خبری بشه.
نمی خواست هوسوک رو هم از دست بده،آهی کشید و سمت میزش خیز برداشت و برعکسش کرد.همه با ترس به در اتاق بسته ی مین یونگی اعظم نگاه میکردن و جرئت نداشتم ببینن چخبره.
_برید سر کاراتون
با شنیدن صدای نرم اما جدی کیم نامجون فرمانده پک سان همشون متفرق شدن،نامجون در اتاق رو باز کرد و نگاهش رو به یونگی که با عصبانیت کام های عمیقی از سیگارش میگرفت داد.
_چخبرته یونگی
یونگی با صدایی که بر اثر فریاد هاش گرفته شده بود جوابش رو داد
+هوسوک رفته اسپانیا بدون اینکه بهمون بگه،اگه چیزیش بشه اینبار خودم میکشمش پسره ی احمق
نامجون آهی کشید هوسوک همیشه کله شق بود و ترکیبش با جونگ کوک اصلا چیز خوبی نبود میتونست بگه اگه هوسوک هم گرگینه بود احتمالا..نه اگه هوسوک گرگینه بود قطعا جفت یونگی میشد،از عشق مخفی هوسوک خبر داشت،از یونگی که با بی رحمی دل هوسوک رو شکست و سه شبانه روز عزا گرفت خبر داشت،سمت یونگی رفت و کنار رفیق چند سالش نشست و اون هم سیگارش رو روشن کرد.
_کاش هنوز چهارتا پسربچه بودیم که بی خبر از همه چی فقط از دست مادر و پدرامون فرار میکردیم تا بریم خوش بگذرونیم
+حتی نمیخوام به اون موقع برگردم نام یادته کوک چجوری بود
_یادمه بدم یادمه،هیچوقت حرفی نمیزد،یادته خودمون یه هفته تمام دنبالش کردیم تا بفهمیم چشه؟
یونگی خنده ای کرد و سر تکون داد
+یادمه که مچمون رو هم گرفت ولی حرفی نزد
لبخندی به خاطرات تو ذهنشون زدن و بین اتاق بهم ریخته تکیه بهم کردن تا شاید درداشون کمی هم شده تسکین پیدا کنه،ولی نکرد.در اتاق با شدت باز شد و یکی از بتا ها وارد شد.
×قربان،جنازه فرماندار تو یکی از ساختمان های جنوب اسپانیا پیدا شده

Te QuieroTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang