after story

1.2K 165 12
                                        

تهیونگ دادی کشید و با خشم به یونا خیره شد.
_تمومش کن بچه
یونا چشم غره ای به تهیونگ رفت.
_میهام اشکلت کنم علوسک(می خوام خوشکلت کنم عروسک)
تهیونگ با حرص از سر جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.

_جیمینا این تولت و از من دور کن
جیمین متعجب سمت تهیونگ برگشت و با دیدن قیافش خنده ای کرد.
_فاک تهیونگ این چه قیافه ایه؟
_از توله وحشیت بپرس
جیمین چشم غره ای به تهیونگ رفت و همون لحظه یونا بدو بدو سمتشون اومد.
_علوسک کجا لفتی؟

تهیونگ ادای عروسک گفتن یونا رو درآورد و بی توجه بهش روی صندلی میزی که وسط آشپزخونه قرار داشت نشست.
_چی شده ته؟
صدای جیمین اون رو به خودش آورد.
_چیزی نیست جیم فقط خوب نخوابیدم

جیمین نا مطمئن سری تکون داد.یونا با جیغ اومدن پدرش و کوک رو اعلام کرد.تهیونگ هول زده از سرجاش بلند شد تا صورتش و بشوره اما بنظر دیر میومد‌.
_ته؟
_سلام کوکی
کوک میدونست این مدت تهیونگ به شدت بدخلق شده پس جلوی خودش رو گرفت تا نخنده و با لبخند سمت جفت زیباش که حالا موهاش خرگوشی بسته شده بود و رژ لب هم رو لبش خودنمایی میکرد رفت.

_چی شده عروسک؟
_انقد بهم نگو عروسک یونا امروز مغزم و با این کلمه ترکوند."عروسک کوک بیا خوشگلت کنم،عروسک خوشگل شدی،عروسک چرا رفتی"
کوک خنده ای کرد و بوسه ای روی سر پسر نشوند.
_بیا بریم عروسک خودم و برگردونیم هوم؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و همراه کوک سمت در خونه رفت.

_یونگی،جیمین و یونا خانوم ما میریم
اون سه نفر خداحافظی کردن و اجازه دادن که کوک و ته باز به سکوت خونشون پناه ببرن.
یونا اخمی به خاطر رفتن تهیونگ کرد و تو بغل پدرش جمع شد.
_آپا چلا علوسک قهل کلد؟
_عروسک کیه یونا؟
جیمین خنده ای کرد.
_منظورش تهیونگه
یونگی ابروهاش رو بالا انداخت.
_چرا به تهیونگ میگی عروسک؟
_کوکی بهش میده علوسک،اون علوسک کوکیه

یونگی لبخندی زد.
_پس اگه عروسک کوکیه تو چرا بهش میگی عروسک؟
_چون خوشعله
جیمین و یونگی خنده ای از دلیل بچگانه ی یونا کردن و باهم سر میز نشستن تا غذا شونو بخورن.

کوک بوسه ای رو لب های تهیونگ کاشت و دوباره سرگرم باز کردن کش موهاش شد.
_جدیدا بداخلاق شدی بیبی بوی
_هوم نمی دونم چرا
_میخوای بریم دکتر؟
_نچ
کوک آهی کشید و بوسه ای رو لب های سرخ تهیونگ کاشت.
_چرا عروسک؟میریم ببینیم مشکل چیه خب؟

تهیونگ میدونست مشکل چیه،مدتی پیش که کوک رفته بود ماموریت بعد حالت و تهوع شدید و پرخوریاش تصمیم گرفت پیش دکتر بره و دکتر احتمال داده بود که باردار باشه.
تهیونگ هنوز آمادگی بچه دار شدن نداشت و خب شرایط کاری کوک هم خطرناک بود هرچند بعد از چند ماه یونگی و جیمین بچه دار شدن ولی اون یکسره به فکر این بود که اگه اتفاقی برای بچش بیوفته چی؟
آهی کشید و نگاهش رو به کوک داد که با حوصله کش و گیره هارو از روی موهاش جدا میکرد.دستاش رو به آرومی بلند کرد و روی دست های کوک گذاشت.

_کوکی
_جانم؟
_من...یه چیزی رو بهت نگفتم
کوک ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر نگاهش رو به تهیونگ دوخت.
_یادته هفته پیش ماموریت بودی؟
کوک بخاطر تمرکز اخمی کرد و سرش رو تکون داد.
_من..حاالم بد شد و خب رفتم دکتر..اون...اون گفت امکان داره باردار باشم

کوک متعجب به تهیونگ نگاه کرد.
_تمام بدخلقیات به خاطر این بود؟
_اوهوم...اگه باردار باشم...میدونی...شرایط زندگی ما سخته...تو میری ماموریت..و..و خب من ...نمی دونم چجوری میتونم تنها..‌یه بچه رو بزرگ کنم
بوسه ای روی سر خم شدش نشست.
_اول بریم دکتر؟
تهیونگ به آرومی سرش رو تکون داد.

دقیقا از وقتی که از دکتر اومده بودن تهیونگ با چهره ای غمگین به جاده خیره شده بود،کوک کلافه دستی توی موهاش کشید.
_ته؟
_هوم؟
_تو...دوست نداری که...ما بچه دار شیم؟
تهیونگ به قیافه گرفته جفت عزیزش خیره شد.
_کوکی،مسئله این نیست،درواقع من فقط میترسم،این گیج کنندس
کوک لبخند نرمی زد و با یکی از دست هاش،دست تهیونگ رو گرفت.
_ما از پسش برمیایم خب؟

دروغ نبود اما شاید اینکه تا اینجا خودش این بار رو به دوش کشیده بود براش همه چیز رو سخت تر کرده بود پس فقط گذاشت تا اینبار هم کوک کنارش باشه و با لبخند دلنشینش بهش اطمینان بده.

*چند ماه بعد*
تهیونگ عطر شیرین پسرش رو به ریه هاش کشید و با استرس بچه رو از کوک گرفت.
_اون خیلی کوچولوعه کوک
_آره آره
کوک به شدت هیجانزده بود اون یه بچه داشت و حالا کسی بود که علاوه بر تهیونگش وقتی خسته برمی گشت منتظرش بوده باشه.با صدای در اتاق به سمت در چرخیدن و همون لحظه یونگی و جیمین و یونایی که با هیجان بالا و پایین میپرید و بعد نامجین و بعد اون ها هوسوک با لبخندی وارد شد و بدون توجه به بقیه سمت پسر کوچولو که توسط یونا گرفتار شده بود رفت.

_اسمش اسمش چیه؟
تهیونگ و کوک نگاهی بهم کردن و کوک با لبخند اسم پسرش رو گفت.
_جئون یونگ
جیمین با لبخند نگاهش به تهیونگ داد و به آغوشش کشید‌.
_هی کمک خواستی من هستم به هرحال توله ای....
حرفش با داد و بیداد یونا و هوسوک متوقف شد.

_یا یا یاااا ول کن بچه رو میخوام بغلش کنم
_عمو هوسوکی تو بل کن،این شوهل منه تازه بچه علوسکه،کوک و علوسک میزننتا
_هاااا کوک و عروسک غلط میکنن
صدای خنده ی همه بالا رفت و کوک به سمت اون دو که کمی دیگه قطعا موهای هم رو میکندن رفت و یونگ رو در آغوش گرفت.
_اگه بچه کوک و عروسکه پس دست خود کوک و عروسک میمونه

_________________________________________

*هلوووووو
چطور مطورین؟
کی وسط کلاس جغرافیاش پارت نوشته؟
بله بنده....
میرم به کلاسم برسم...
لذت ببرین🍿🥤*

Te QuieroWhere stories live. Discover now