ماموریت شروع شد

1.1K 175 8
                                        

پک سیلور خونه ی فرمانده،ساعت4:30

چشماش رو که باز کرد با چشمای باز فرمانده روبه رو شد لبخندی زد
_صبح بخیر فرمانده
+صبح بخیر کیم،بلند شو صبحونه بخوریم باید بریم
سرش رو تکون داد و پشت به کوک لبخند تلخی زد به همین زودی باید از هم جدا میشدن.بغضش رو قورت داد و سمت حموم اتاق حرکت کرد.دوش کوتاهی گرفته و برگشت.
_فرمانده لباسات و بهم قرض میدی؟
+حتما کیم
لبخند دیگه ای زد و سکوت کرد،سکوت بینشون پر حرف بود و عقربه ی ساعت انگار که برای جدا کردن اون ها عجله داشته باشه سرعتش رو بیشتر کرد،درحال تعوض لباساش بود که صدای در خونه و بعد صدای جیمین به گوشش رسید.جیمین با بغص نگاهش رو به تهیونگ دوخته بود و لب هاش میلرزید کمی اونطرف تر هم یونگی نگران به فرماندش،رفیقش و برادرش نگاه میکرد.
جیمن با چونه ای لرزون تهیونگ رو به آغوش کشید.
*نمیشه نری تهیونگی؟اگه..اگه بری و نیای چی؟من خیلی میترسم...اونا وحشتناکن..نمیخوام از دستت بدم
_ههی چیمی نگران نباش،حالا حالا ها از دستم راحت نمیشی،هنوز کلی برنامه دارم برات
کوک آهی کشید و سمت تهیونگ حرکت کرد.
+باید بریم کیم
ته سرش رو تکون داد و بوسه و آغوشی رو به جیمین هدیه داد و با کوک راه افتاد.

جیمین نفسش رو لرزون بیرون فرستاد و خودش رو تو آغوش یونگی انداخت و بالاخره اجازه داد شیر فلکه ی چشماش باز بشن و با صدای بلندی تو بغل یونگی گریه کرد،یونگی هم تا زمانی که اون جوجه کوچولو آروم بشه تو بغل گرفتش و نازش کرد و بهش اطمینان داد اتفاقی نمیوفته...مطمئن نبود ولی لعنت دلش میخواد حتی شده به امید واهی هم چنگ بندازه.
صدای زنگ گوشیش اونو به خودش آورد و تلفنش رو جواب داد.
_هی یونگی،امم سلام،ببخشید مزاحمت شدم،کوک راه افتاد؟
این صدای هوسوک بود؟بعد این همه مدت بالاخره صداش رو شنید،هوسوک بعد اون اتفاق واضحا ازش دوری میکرد و این اصلا خوش آیند نبود،از فکر و خیال در اومد و جواب هوسوک رو داد
+هوسوک؟آره راه افتاد،مشکلی هست؟
هوسوک با وحشت نفسش رو بیرون فرستاد
_هنوز نه ولی قراره بیوفته
یونگی اخمی کرد
+باید همو ببینیم
هوسوک بعد تایید حرف یونگی قرار گذاشت تا هم دیگه رو ببینه،حدود یک ربع بعد هوسوک خونه یونگی بود و حالا علاوه بر نگرانی ناراحتی هم به حساش اضافه شده بود،از همون لحظه ای که دلش برای یونگی لرزیده بود میدونست بالاخره جفت دوستش پیدا میشه و اون هم تشکیل خانواده میده،حالا بعد دو سال رو به رویه هم نشسته بودن و هوسوک همیشه شاد با نگاهی غمگین به جفت ریزه میزه و صد البته زیبای دوستش نگاه میکرد.صدای یونگی بالاخره اون رو از باتلاق ناراحتی هاش بیرون کشید.
_خب!مشکل چیه هوسوک
هوسوک بخاطر جدیتی که یهویی سداغش اومد اخماش رو تو هم کشید.
+قرار نبود برای دیدار با نماینده انسان ها کوک بره اسپانیا ولی عموش اومد و بهش گفت بره اسپانیا این مشکوکه!ماموریت تهیونگ هم خیلی یهویی جلو افتاد و خب قرار بود منم همراه کوک برم البته خیلی یهویی ممنوع ورود شدم!
یونگی اخماش رو بیشتر درهم کرد و شروع کرد به فکر کردن یه چیزی درست نبود.

جنگل های ممنوعه

تهیونگ نفس عمیقی کشید و راه افتاد،نباید میترسید نه،الان وقت جا زدن نبود،با صدای خش خشی که شنید لرزی کرد و کمتر از یک صدم ثانیه محکم به تنه ی یکی از درخت ها برخورد کرد و از شدت شک و ضربه سرش بیهوش شد.

اسپانیا،ساختمان جلسه

بالاخره بعد از اون پرواز طولانیه مزخرف رسیده بود،بهش گفته بودن اجازه نداره با شاهزاده خون آشام ها بیاد و این مشکوکش میکرد.سرش رو تکون داد،پوف کلافه ای کشید،اخماش رو درهم کرد و به فرمانده جئون سنگی برگشت.موقع ورود دوتا بتا دیده بود،احتمال داد بتاهایی باشن که برای آموزش اومده بودن ولی به طرز عجیبی اون بتاها بهش حس خیلی بدی میدادن،از طرفی هم نگران تیهونگ بود تا الان احتمالا ماموریتش شروع شده بود.
نگاهش رو به پسر جوونی که به عنوان نماینده اومده بود انداخت و روبه روش نشست.یک ساعتی از صحبتشون میگذشت و قول و قرار هاشون گذاشته شد.
البته که قول و قرار ها قبلا گذاشته شده بود،کوک زمانی این رو متوجه شد که بعد خوردن قهوه روبه روش دیدش تار شد و آخرین چیزی که دید پوزخند اون مرد جوان بود.

مکان نامشخص،ساعت نامشخص
آهی کشید و چشماش رو باز کرد،نگاهش رو به اطرافش داد و بعد با سردرد مجبور شد باز چشم هاش رو ببنده،دستاش رو بالا آورد تا شقیقش رو ماساژ بده که صدای خش خش زنجیر های بسته شده به دستش اعصابش رو بیشتر خورد کرد و صداش رو بلند کرد
_حرومزاده های آشغال بیاید من و باز کنید،فکر کردید بدون تقاص میمونید
سکوت بود و سکوت،کسی قرار نبود به دادش برسه،نگران از وضعیتی که توش بود و مشخص نبود چقدر هم توش میمونه آه لرزونی کشید و با نقش بستن تصویر امگایی که زمزمه میکرد کنارشه بغض راه تنفسیش رو بست،شبیه زمان هایی شده بود که هشت سالش بود،مدت ها تو یه اتاق و بسته شده به تخت میموند تا باز هم اون عمویه آشغالش بیاد و بعد اینکه یه دل سیر باهاش بازی کرد بکشتش.
(نویسنده:خودم میکشمش نگران نباش🥲)
سعی کرد با به یادآوردن تهیونگ خودش رو آروم کنه ولی نشد،نمی تونست،تهیونگش الان کجا بود؟چه اتفاقی براش افتاده بود؟
لرزی از تصورات ناجورش کرد و محکم سرش رو به دیوار کبید و با هر کوبش به ذهنش میگفت خفه شه.
در اتاق تاریک باز شد و بالاخره نور رو دید،چشماش رو به خاطر نور زیاد بست و بعدش دست به دامن الهه ماه شد که کاش میتونست گوش هاش رو هم ببنده و صدای نحس مرد رو نشنوه.
_آه جئون کوچولویه من،اذیت شدی نه؟امیدوارم این مدت از پذیراییم لذت ببری
رفت و در رو بست تهیونگ فریادی زد و اجازه داد بعد این همه قوی بودن اشکاش خوردش کنن،تصویر بچه ای که زیر مرد ناله میکرد و میخواست کسی نجاتش بده انقدر از جلویه چشماش رد شد تا از شدت فشار عصبی و شک دوباره بیهوش شد.

______________

بگید دوست دارید چطوری عمویه کوک رو بکشم🥲

Te QuieroWhere stories live. Discover now