🏛part 3🏛

1.8K 276 3
                                    

رمز خونه رو زد و درو باز کرد .
اول خودش و بعد جانگکوک وارد خونه شدن .
کفش هاش رو با دمپایی های پشمالوش عوض کرد و کیفش رو روی مبل پرت کرد .

روبه جانگوک کرد و پرسید :

" وقت داری باهم حرف بزنیم ؟"

جانگکوک  "حتما " ی در جواب گفت و به سمت میز ناهارخوری خوری رفت .
یکی از صندلی هارو بیرون کشید و گفت :

" من الان کامل در اختیار شمام وکیل کیم "

تهیونگ صندلی روبه روی جانگکوک رو بیرون کشید و روش نشست .
توی چشم هاش زل زد و گفت :

"فقط راستش رو بهم بگو ، لطفا"

جانگکوک سری تکان داد و منتظر ادامه ی حرف تهیونگ شد .

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست ....... شک و تردید زیادی به جونش افتاده بود ...... نمی دونست باید این کار رو بکنه یا نه ، اما اینجوری حداقل عذاب کمتری می کشید .

نفسی گرفت و پرسید :

" تو ....... تو داری بهم ....... خ ....... خیانت می کنی؟"

و برای این سوال ....... جانگکوک نمی دونست باید چی بگه ....... باید راستش رو می گفت ؟؟؟

اما با زنگ خوردن تلفنش همه چی تموم شد ........ خدارو شکر می کرد که تلفنش زنگ میخورد .

کیم نامجون

تهیونگ با دیدن اسمه تماس گیرنده پوزخندی زد .....‌. دیشب هم دوبار " کیم نامجون " به جانگکوک زنگ زده بود . و همین ، برای تهیونگ شک بر انگیز بود .

جانگکوک خواست تلفن رو قطع کنه که تهیونگ گفت :

" جوابش بده "

جانگکوک که توان مقابله با حرف تهیونگ رو نداشت سری تکان داد و گفت :

" یه لحظه "

گفت و صندلی رو بیرون کشید که بلند بشه اما با حرف بعدی تهیونگ خشکش زد :

" همینجا جواب بده "

دوباره سرجاش برگشت و آیکون سبز رنگ رو کشید و گوشی رو دم گوشش گرفت .

" اوه ..... نامجونی ........ من بعدا بهتـــ ........"

نتونست حرفش رو ادامه بده ....... چون دست دراز شده ی تهیونگ مانع از این می شد که بخواد کاری بکنه .

" بده منم میخوام با نامجون هیونگ حرف بزنم "

جانگکوک سره جاش و توی همون پوزیشن خشک شد .  تهیونگ قطعا به یه چیزی شک کرده بود .
گوشی رو دستش داد و با استرس نگاهش کرد .

تهیونگ گوشی رو بغل گوشش گذاشت و با بغض حرف زد :

" ا ....... الو "

با شنیدن صدای مردونه ی نامجون پشت تلفن خودش رو جمع و جور کرد و بعد از حال و احوال کردن کوتاهی با اون تلفن رو قطع کرد و روی میز گذاشت .

" آه ....... من ........ چم شده ؟"

گفت و شقیقش رو فشار داد .

" دارم مثل زنایی که به شوهراشون شک دارن رفتار می کنم "

تلخندی زد و ادامه داد :

" شاید به خاطر پیامیه که چند روز پیش برام اومده "

جانگکوک با تعجب پرسید:

" پیام ؟ "

اما تهیونگ هیچ جوابی بهش نداد ......... فقط از جاش بلند شد و گفت :

" من خیلی خسته ام ....... میرم دوش بگیرم "

از سالن خارج شد و وارد حمام شد .......... در رو پشت سرش قفل کرد و دستاش رو به سینک روشویی تکیه داد ........ بغض بدی به گلوش چنگ انداخته بود ........ شیر آب رو باز کرد تا صدای آب بیرون بره .

جانگکوک تا از رفتن تهیونگ مطمئن شد به نامجون زنگ و منتظر شد تا تماسش پاسخ داده بشه .
با پیچیدن صدای نامجون لبخند بیجونی روی لب هاش اومد .

" نامجون : الو جانگکوک "

"واقعا نمی دونم چجوری باید ازت تشکر کنم ....... زندگیمو نجات دادی"

" نامجون : قابل نداشت ......... جانگکوک ‌‌‌، به نظرت بهتر نیست این قضیه رو سریعتر جمع و جور کنی؟؟؟"

" دارم سعیم رو میکنم .....‌ تهیونگ هم یه چیزایی فهمیده ...... اما نمیذارم تهیونگ بیشتر از این اذیت بشه ..... خودم یه جوری سر و ته همه چیز رو هم میارم ."

" نامجون : موفق باشی رفیق ...... خداحافظ "‌

" خداحافظ "

کتش رو از تنش درآورد و از روی صندلی بلند شد ، با سمت اتاق خواب مشترکش با تهیونگ شد .

تهیونگ روی تخت تخت دراز کشیده بود و به دره کمد زل زده بود .

لباس هاش رو عوض کرد و بغل تهیونگ رو تخت دراز  کشید .
روی پهلو به سمت تهیونگ چرخید و به چشم هاش نگاه کرد .
دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و اون رو به خودش فشرد ، اما یه چیزی مثل همیشه نبود ، درسته ....... تهیونگ مثل همیشه دستش رو دور گردن جانگکوک حلقه نکرده بود .
جانگکوک با لحنی که غم توش موج میزد گفت :

" می دونی که بدون بوس رو لب هام خوابم نمیبره ، نمی خوای یه کاری کنی راحت بخوابم؟؟"

و جوابش فقط یه چیز بود :

........ سکوت ........

♤♤♤♤♤♤♤♤♤

سلام کلوچه ها🍪🖐
من برگشتم 💜😊
امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه 😍🤗
و باید بگم که تمام اتفاق های مهم توی قسمت بعدی اتفاق می افته 😈

💔 Other half 💔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang