🏛part 5🏛

1.8K 275 16
                                    

ولی یهو فکری توی سرش اومد ...... جانگکوک برای چی می خواست دیرتر از اون به خونه برگرده ....... تا جایی که خبر داشت جانگکوک بدون اون هیچ جا نمی موند ‌.

" آجوشی ....... لطفا دور بزنید "

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

با رسیدن به همون رستوران قبلی کرایه ماشین رو داد و به فریاد های آجوشی راننده که میگفت بقیه ی پولش رو بگیره توجه نکرد و وارد رستوران شد .

چشماش در حال جست‌وجو بودند . با افتادن نگاهش به قامت آشنای همسرش پشت ستون قایم شد و اون رو زیر نظر گرفت .
گوشیش رو درآورد و شماره ی جانگکوک رو گرفت .

در حال برقراری تماس با :
نیمه ی دیگرم

و بالاخره بعد از چند دقیقه ی زجر آور جواب تماسش داده شد .

" الو ........ عزیزم کجایی؟ "

" اوه ..... تهیونگ .... خب من ..... رییس کل خیلی مست شده بود آوردمش که برسونمش خونه "

و همون لحظه بود که چشم هاشون به قفل هم شد .
گوشی از دست های جانگکوک سر خورد و روی زمین افتاد .
اما تهیونگ به غیر از اینکه بره و روی یکی از صندلی های رستوران بشینه کاری نکرد .

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

" چند وقته ؟ "

نگاهِ جانگکوک بالا اومد .

" چند وقته که داری باهاش ملاقات می کنی ؟ "

بغضی که توی گلوش بود مانع این میشد که بتونه درست حرف بزنه .

" تهیونگ ...... باور کن ...... خیلی وقته تموم شده ...... دیگه باهاش هیچ ملاقاتی ندارم "

توی چشم های جانگکوک نگاه کرد .
باز هم دروغ ....... باز هم فریبکاری .
اما این دفعه دیگه نه ..‌‌‌...... دیگه نمیخواست دروغ های جانگکوک رو باور کنه .

" تو ....... تو نمیتونی به من دروغ بگی ........ یا حداقل هم اگه بتونی ....... چشم هات نمیتونن به من دروغ بگن "

اشکی از چشم هاش پایین اومد و همون تیری شد که توی قلب جانگکوک فرو رفت .

" لطفا ......... ازت خواهش می کنم این دفعه رو راستش رو بگو .
من میشناسمش ؟ "

جانگکوک گیر کرده بود که چی بگه ...... راست ، یا دروغ ؟
اما این دفعه رو هم بدون توجه به خواهش تهیونگ دورغ گفت :

" نه ........ نمیشناسیش "

تهیونگ سرش رو تکون داد . دستاش رو روی چشماش کشید تا رد اشکاش پاک بشه .

بعد از مدتی ، صدای تهیونگ بود که سکوت زجر آور بینشون رو شکست .

" اشتباه بود "

جانگکوک سرش رو بالا آورد و پرسید :

" چی اشتباه بود ؟ "

تهیونگ با چشمای بی حسش به جانگکوک نگاه کرد و بدون هیچ رحمی جواب داد :

" ازدواجم با تو "

جانگکوک که از چشمای سرد تهیونگ ترسیده بود با بهت و ناباوری پرسید :

" چ ..‌‌‌‌...... چرا ؟ "

" باید از همون روز اول وقتی بهم گفتی بایسکشوالی میفهمیدم یه روزی ازم خسته میشی "

جانگکوک با تعجب سرش رو به دو طرف تکون داد :

" نه ....... نه نه نه من ازت خسته نشدم ....... من هیچ وقت ازت خسته نمیشم .....این فکرا اشتباهه "

تهیونگ بی توجه ادامه داد :

" اتفاقا همه ی حرفام درسته ‌‌‌‌...... اگه ..... اگه ازم خسته نشده بودی ‌‌..... چرا رفتی سراغه یکی دیگه ؟ "

جانگکوک با لحن ترسیده ای گفت :

" ولی من نمی خوام تورو از دست بدم "

" تو خیلی وقته که منو از دست دادی "

تهیونگ گفت و از جاش بلند و به سمت در خروجی رفت .
و جانگکوک رو با یه دنیا سردرگمی تنها گذاشت .

●●●●●●●●●●●●●●

سلام سلام کلوچه ها 🍪🖐
من برگشتممممممممم‌

ووت و کامنت یا دلتون نره 🍪🏛

💔 Other half 💔Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin