" دیگه برام اهمیتی نداره ....... دیگه هرچی که بهت مربوط میشه به من ربطی نداره ، نمیبینی ؟؟؟ من دیگه مثل قبلنا سر این موضوع حتی گریه هم نمی کنم ! "
گفت و دستاش رو شست و از آشپزخونه بیرون رفت .
و بازهم جانگکوک بود که تنها موند .
☆☆☆☆وارد دفترش و در رو محکم پشت سرش کوبید ، تلفن روی میزش رو برداشت و باعصبانیت به منشی بیچاره غرید :
" به وکیل لی بگو بیاد دفترم "
و تلفن رو یر جاش برگردوند .
بعد از دقایقی باشنیدن صدای در " بفرمایید " ی گفت و سرش رو از توی پرونده ها بیرون آورد.از جاش بلند شد و روبه روی وکیل لی ایستاد .
" قرارمون چی بود ؟"
گفت و تو چشمای وکیل لی نگاه کرد .
" پرسیدم قرارمون چی بود لی جونگ سون "
و جوابی غیر از سکوت و پایین تر رفتن سر جونگ سون نسیبش نشد .
" قرار بین من و تو این بود که تهیونگ بویی از ملاقات های من و تو نبره ...... اما الان چی ؟؟ اون لعنتی از کجا حتی از هویت تو هم باخبر شده ؟؟؟؟ "
" من ....... من ...... فقط می خواستم ...... می خواستم....."
" چی میخواستی لعنتی ........ حرف بزن دیگه "
" فقط میخواستم وقت بیشتری رو باهات بگذرونم "
جانگکوک عصبانی از این جواب دستی توی موهاش کشید و داد زد :
" توی لعنتی فقط به خاطر همین یه دلیل احمقانه زندگی من رو به گند کشیدی؟؟؟؟ارههههههههههههه؟"
جونگ سون سرش رو بالا آورد و با چشمای قرمز شده خطاب به جانگکوک فریاد زد :
" شاید از نظر تو همه ی این چیزی احمقانه باشه .... اما برای من اینا دردناکن ، خسته شدم از بس پشت پرده بودم ، خسته شدم از بس تظاهر کردم ، خسته شدم از بس تو جشن ها و مهمونی های شرکت دستت رو تو دست تهیونگ دیدم ، خسته شدم از اینکه به نام کیم نامجون توی گوشیت هستم ، از همه ی اینا خستم ...... میفهمی خستهههههههههه ، من دلم میخواد بتونم تو شبای بارونی باهات قدم بزنم ، دلم میخواد بتونم به همه بگم که تو شوهرمی ........... دلم میخواد باهات تو یه خونه زندگی کنم و روزهام رو با تو بگذرونم ........... دلم میخواد ....... دلم میخواد حلقه ی ازدواج خودمون رو توی دستات ببینم ...... "
جونگکوک اجازه ی زدن حرف بیشتری رو به جونگ سون نداد و اون رو توی بغلش کشید .
" من معذرت میخوام ...... ازت معذرت میخوام که انقدر بهت سخت گذشته ...... امیدوارم من رو ببخشی ....... عزیزم "
جونگ سون خودش رو از بغل جانگکوک بیرون کشید و گفت :
" دیگه بسه کوک ........ دیگه بسه ...... من دیگه نمی تونم اینجوری تحمل کنم ....... تو ...... تو باید بین من و تهیونگ یکی رو انتخاب کنی ...... اینجوری ...... اینجوری همه زندگی راحت تری دارن .... هم تو ..... هم من ...... و .... و هم تهیونگ "
" ولی ..... ولی مشکل من همینه ....... من نمی تونم بین شما یکی رو انتخاب کنم ..... من هردوی شما رو دوست دارم "
" نمیشه ...... همچین چیزی امکان نداره ...... یه آدم نمی تونه عاشق دونفر باشه ولی ......... ولی بیا دیگه این بحث رو ادامه ندیم .... من می تونم باز هم صبر کنم "
از توی کیفش نامهی کوچکی بیرون آورد و گفت :
" اینو پدرم داده تا بهت بدمش ........ برای خودت و تهیونگه ....... پدرم یه مهمونی کوچیک گرفته فقط خودمون چند نفریم ........منتظر تو و تهیونگ هستیم ....."
☆☆☆☆☆☆
سلام کلوچه ها 🖐🍪
حالتون چطوره؟
ام خب میدونین من دیشب داشتم فکر می کردم که چقدر بده که هیچکدوم از ریدر هام رو نمیشناسم 😔
پسسسسسس خوشحال میشم توی کامنتا در مورد خودتون بهم بگید 🥰🥰😍
اولین نفر از خودم شروع می کنم :اسمم ملینا ست
21 روزه دیگه 14 سالم کامل میشه
کلاس هشتمم
و اهل تهرانم و تهران زندگی می کنم🥰🥰🥰🥰
حالا نوبت شماست 😍
KAMU SEDANG MEMBACA
💔 Other half 💔
Romansaیه زندگی شاد ........ یه همسر عالی و فوقالعاده ........ اما چی میشه اگه یکی از اون ها به فکر خیانت بیوفته ؟ "خیانت مثل موریانه به جون زندگی آدما میوفته " • نام فیک : نیمه ی دیگر • روزهای آپ : یکشنبه/چهارشنبه • ژانر: انگست ، رومنس ، • کاپل : koo...