با برخورد نور خورشيد كه با بي رحمي تمام ميتابيد ، با كلافگي پلك هاش رو بيشتر روي هم فشار داد ، كمي بعد وقتي متوجه شد ديگه نميتونه بخوابه با حرص چشم هاش رو باز كرد و زير لب به زيني كه براي تمام پنجره هاي خونش پرده ي توري خريده بود فحش داد.
بعد از مسواك زدن و شستن دست و صورتش و عوض كردن لباس هاش، گوشيش رو از روي ميز كنار تخت برداشت و از اتاق خارج شد.
جلوي وروديه اشپزخونه متوقف شد و با ديدن تميزيش ابرويي بالا انداخت.
"زين؟ ليام؟"
چند ثانيه در سكوت منتظر شد اما با نيومدن صدايي شونه هاش رو بالا انداخت و به طرف يخچال رفت.
روي در يخچال برگه ي كوچيك و صورتي اي چسبيده شده بود و نوشته هايي كه روش بود لويي رو وادار به خوندنشون ميكرد، كمي به طرفش خم شد دست هاش رو پشت سرش تو هم قفل كرد.
"من و ليام امروز زود تر از سركار برميگرديم حدودا ساعت دو ، اماده باش براي نهار ميريم رستوران. جايي رو كثيف و چيزي رو خراب نكن تا ما برگرديم . توي يخچال برات صبحانه گذاشتم وقتي خورديش ظرفش رو توي ماشين ظرفشويي بذار"
به كلي يادش رفته بود كه اون دو كار و زندگي دارن ، لبخندي زد و در يخچال رو باز كرد اما با ديدن ماهيتابه اي كه وسط يخچال بود لبخندش خشك شد ، ماهيتابه رو بيرون كشيد و با ديدن نيمروي داخلش چشم هاش رو چرخوند . چرا يه لحظه اميد وار شد چيزه ديگه اي ميتونه باشه؟
"اي زينه... "
حرف خودش رو قطع كرد و نگاه در مونده اي به سقف انداخت و زمزمه كرد:
"خدايا نيمروي يخ زده؟ خودمم بلدم نيمرو درست كنم ، اصلا زين جز نميرو چيزه ديگه اي بلده درست كنه ؟ دلم براي ليام ميسوزه"
ماهيتابه رو روي ميز گذاشت و پشت صندلي جا گرفت و مشغول خوردن شد ، حقيقتا دلش براي وقت هايي كه هر روز بعد از دوساعت كار كردن با نايل به كافه ي نزديك شركت ميرفتن و بعد از سير كردن شكم هاشون باز هم به شركت ميرفتن و تا شب در كنار هم كار ميكردن تنگ شده بود.
با ياد اوري نايل گوشيش رو از جيبش در اورد و شماره ي نايل رو گرفت. بعد از روي اسپيكر گذاشتن گوشيش، اون رو روي ميز كنار ماهيتابه گذاشت و باز هم مشغول خوردن شد.
بعد از چند تا بوق بلخره صداي هميشه شاد و مهربون نايل توي گوشش پيچيد:
"سلام لويي، خوبي؟"
لويي لبخندي زد و صداش رو صاف كرد.
"سلام رفيق، ممنون تو چطوري.. اوضاع خوبه"
YOU ARE READING
A DIFFERENT SUMMER
Fanfictionپسري كه تابستون هرسال براي ديدن دختر عموش كه بهش علاقه داره از انگلستان به اسپانيا ميره، چي ميشه به خاطر پسره ساكتي كه وارده زندگي دختر ميشه، مجبور شه از علاقه ي چندين سالش دست بكشه؟