Nineteenth

182 60 112
                                    

از قديم ميگفتند، سفيدي صبح مثل آبي بود كه سياهي شب رو ميشست و ميبرد.

سفيدي اي كه از ناكجاآباد صاف توي چشم هاي لويي افتاده بود. توي اون لحظه، آرزو ميكرد كه كاش هيچ وقت خورشيد در نمي اومد اما اين آرزو هم دقيقاً مثل آرزو هاي ديگه اش دست نيافتي بود.

در لحظه از خودش سوال كرد "يعني كجا هستم كه نور خورشيد اين طور وحشي به صورتم برخورد ميكنه؟ بهشت؟"

چشم هاش رو باز كرد اما ثانيه اي نگذشت كه با برخورد شديد نور بهش، پلك هاش روي هم فشورده شد. ساعدش رو روي چشم هاش گذاشت و سرش رو از روي جسم گرمي كه تا الان مهمونش بود برداشت و كمر دردناكش رو صاف كرد.

بار ديگه چشم هاش رو باز كرد و چند بار پشت سر هم پلك زد. نفس عميقي كشيد كه با خوردن عطر شيرين و آشنايي كه خوب به يادش مي آورد، با هول دستش رو از روي صورتش برداشت و به چهره ي غرق در خواب هري خيره شد.

قسمتي از پتو روي شكمش كنار رفته بود و پارچه ي لباسش روي اون قسمت به شدت چروكيده بود و اين فكر رو توي سر لويي مي انداخت كه اون جسم نرم و گرم كه زير سرش بود، شكم هري بوده.

دستش رو سمت پتو برد و اون رو درست كرد، اين بار انگشت هاي بي قرارش به سمت موهاي هري حركت كردند و اون تار هاي نرم شكلاتي رو از روي چهره ي معصومش كنار زدند.

اوايل چه فكر هايي كه راجب اين پسر نميكرد!

مغرور؟ اصلاً!

خشن؟ ابداً!

سرد؟ نه!!

اون فقط يه پسر خجالتي و آروم بود كه سرش توي كار خودش بود و كاري به كسي نداشت.

كف دستش رو روي گونه ي پسر گذاشت و با لبخند به چشم هاي بسته اش خيره شد كه با حجوم خاطرات شب قبل لبخندش به خنده ي كوتاهي تبديل شد.

فاصله ي صورتش رو با صورت پسر غرق در خواب به صفر رسوند و لب هاش رو روي پيشونيش نشوند.

از كار خودش تعجب نكرد،فقط در لحظه كاري كه بهش فكر ميكرد رو انجام داد. به هرحال هري خواب بود و قرار نبود چيزي بفهمه، خودش هم ميتونست فراموش كنه!

اما دل كندن از پوست نرم و گرم پسر كه لب هاش رو آتيش ميزد براش راحت نبود.

با هزار بد بختي بعد از چند لحظه سرش رو دور كرد كه با خورن پرتو نوري به چشم هاش اخم كرد.

از جا بلند شد تا پرده رو بكشه و مانع بيدار شدن هري بشه كه با نديدن هيچ پرده اي، اهي از ته دل كشيد.

A DIFFERENT SUMMEROù les histoires vivent. Découvrez maintenant