با ساق دستش، عرقي كه روي پيشونيش جا خوش كرده بود رو به طرفي پرت كرد. دسته اي از برگه كه ميشد گفت پنج كيلويي وزن داشت و با كشي روي هم قرار گرفته بودند رو بلند كرد و روي ميز وسط اتاق كه حالا كاملا مرتب شده و خالي از هرچيزي بود گذاشت.
اهي كشيد و كمرش رو صاف كرد و اتاق خالي از هر برگه اي رو از نظر گذروند. خوشحال بود كه ميتونست بدون استرسِ له كردن چيزي با خيال راحت اين طرف و اين طرف بره!
"اينم اخريش"
هري كه پشت ميز نشسته بود و نوشته هاي روي تخته شاسي توي دستش رو برسي ميكرد، سرش رو بالا اورد و با ديدن بسته ي بزرگي كه جلوش قرار گرفته بود و مانع ديدن چهره ي لويي ميشد با بيچارگي نفس عميقي كشيد.
و پسر بزرگ تر كه انگار متوجه ي تنبلي هري براي جا به جا كردن اون بسته شد، سرش رو با خنده ي بي حالي تكون داد و گوشيش رو از توي جيبش در اورد و دكمه اش رو زد، با ديدن ساعت خسته رو به هري زمزمه كرد:
"هي هري...ساعت تازه هشت شده!"
با همون لبخندش، براي بار هزارم توي اون دقيقه چشم هاش رو دور تا دور اتاق خالي شده از هر برگه اي چرخوند و در اخر روي هري كه با لبخند بزرگي از جاش بلند ميشد و بسته رو بغل ميكرد ثابت نگه داشت.
خواست كمكش كنه كه هري زود تر به سمتي حركت كرد. شونه هاش رو بالا انداخت و به پنجره ي بزرگ اتاق كه غروب افتاب رو نشون ميداد چشم دوخت، بي توجه به هري كه بسته ها رو گوشه ي اتاق قرار ميداد تا فردا صبح اول وقت تحويلشون بده، اروم اروم به طرف پنجره قدم برداشت.
دست به سينه به ديوار كنارش تيكه زد و پايين رفتن خورشيد وسط تابستون كه حكم گوي اتش رو داشت از نظر گذروند.
خداروشكر ميكرد كه با مهو شدن اون كره ي آتشين هوا هم كمي خنك ميشد!
بالاخره بعد از دو روز بد بختي كشيدن امروز تمام برگه ها جمع شده بودند و هري با اين كه يك روز وقت داشت، فردا برگه ها رو تحويل ميداد. و لويي بر خلاف غر هايي كه ميزد، امروز اول وقت با هري به شركت اومد و توي كار هاش كمكش كرد. يه جورايي اين كه تونسته بود بهش كمك كنه براش شيرين بود و قلبش رو گرم ميكرد.
اما خب هر بار كه با خودش ميگفت باز هم كمكش ميكنه، يادش مي اومد كه گرم نگه داشتن تختش از همه چيز واجب تره پس فقط بيخيال ميشد و تا جايي كه ميتونست جلوي زبونش رو ميگرفت.
اين كه امروز هم اومده بود دليل بر اين بود كه به هري گفته بود كمكش ميكنه. يجورايي نميخواست زير حرفش بزنه.
YOU ARE READING
A DIFFERENT SUMMER
Fanfictionپسري كه تابستون هرسال براي ديدن دختر عموش كه بهش علاقه داره از انگلستان به اسپانيا ميره، چي ميشه به خاطر پسره ساكتي كه وارده زندگي دختر ميشه، مجبور شه از علاقه ي چندين سالش دست بكشه؟