نميدونست چند ثانيه، دقيقه يا ساعته كه به سقف زل زده. فقط ميدونست انقدري بود كه باعث خشك شدن و درد زيادي كه توي گردنش ميپيچيد بشه.
پس بالاخره كمي سرش رو تكون داد و سعي كرد به تق تقي كه گردن بيچارش ميكرد توجه نكنه.
اما زماني كه سرش رو پايين اورد، با چشم هاي هري كه كم تر از يك بند انگشت از چشم هاي خودش فاصله داشت رو به رو شد و اين باعث شد بعد از چند ثانيه مكث، با شدت خودش رو عقب پرت كنه طوري كه كف سرش به زمين برخورد كرد و صداي بدي داد.
دستش رو روي سرش كشيد و همون جا چشم هاش رو بست و با اخم ناله كرد.
خداروشكر طي اين چند ساعتي كه با هري گذرونده بود نصف بيشتر اتاق از برگه ها پاك شده بودند پس با خيال راحت-بدون نگراني براي له كردن چيزي- همون جا دراز كشيد، اما هنوز نتونسته بود به اين رفتار عجيب اون پسر عادت كنه!
طوري كه وقت و بي وقت خودش رو به لويي نزديك ميكرد و بعدش دقيقا مثل همين الان، با چشم هاي درشت و متعجبش بهش كه پخش زمين شده بود خيره ميشد.
البته اي كاش مثل ادم نزديك ميشد! اون مثل هوا مي اومد طوري كه اصلا نميشد متوجهش شد و لويي تا به خودش مي اومد ميديد يه جفت چشم سبز درشت متعجب بهش خيره شده.
شايد اين بار دهمي بود كه به خاطر اين كار هري سرش اين طوري به زمين برخورد ميكرد و قلبش توي سرش ميزد و نگران خون ريزي مغزي اي كه احتمالا با يك بار ديگه برخوردش به اون سراميك هاي سفت و سرد به وجود مي اومد ميشد.
هري كه هول كرده بود خودش رو بالاي سر لويي رسوند، چند بار دست هاش رو جلو اورد تا به سرش دست بزنه اما در نهايت فقط با نوك انگشت هاش فشاري به پيشوني پسر وارد كرد. با نديدن ريعكشني از جانبش، لب هاش رو گاز گرفت و با ترس گوشش رو به سينه اش چسبوند تا از زنده بودنش مطمئن شه.
با نشنيدن هيچ صدايي، سرش رو بيشتر به سينه ي پسر فشار داد كه اين كارش باعث شد لويي به شدت چشم هاش رو باز كنه و توي جاش بشينه.
نگاه عجيبي به هري كه با موهاي پخش شده توي صورتش، لب هايي كه هنوز اسير دندان هاش بود و در اثر يك دفعه اي بلند شدنش يجورايي ترسيده بود انداخت.
بعد از گذروندن چندين ساعت با هري توي يك اتاق يجورايي ياد گرفته بود كه بيشتر كار هاش رو بدون صدا انجام بده. طوري شده بود كه صدا از هيچ كدومشون در نمي اومد.
به هر حال نميتوست خودش با خودش حرف بزنه كه!
درست مثل همين الان كه لويي داره با نگاه عجيبش هري رو كه با نگاه متعجبش جلوش روي دو زانوش نشسته بود و دست هاش رو جلوي خودش جمع كرده بود ميخورد!
YOU ARE READING
A DIFFERENT SUMMER
Fanfictionپسري كه تابستون هرسال براي ديدن دختر عموش كه بهش علاقه داره از انگلستان به اسپانيا ميره، چي ميشه به خاطر پسره ساكتي كه وارده زندگي دختر ميشه، مجبور شه از علاقه ي چندين سالش دست بكشه؟