پتو رو روي صورتش كشيد تا مانع برخورد نور تيز صبح گاهي به صورتش بشه اما بعد از چند لحظه با احساس خفه گي اي كه بخاطر بودن زير پتو براش ايجاد شده بود با حرص پتو رو به طرفي پرت كرد و باره ديگه زين رو بخاطره پرده هاي مسخره ي خونش لعنت كرد.
"خب لعنتي اتاق خودتو توري بزن چي كار به اتاق مهمون داري"
بعد از چند دقيقه خيره شدن به سقف اتاق با بي حوصلگي از جاش بلند شد و با همون سرو وضع داغون در اتاقش رو باز كرد و طرف پله ها قدم برداشت.
به چند پله ي اخر كه رسيد صداي خنده هاي بلند ليام باعث شد با تعجب به رو به روش خيره بشه، مگه الان نبايد سره كار ميبود؟ تازه دوشنبست نكنه چند روز خواب بوده؟
با سرعت بيشتري پله ها رو گذروند و با رسيدنش به پزيرايي تميز و براقه خونه براي لحظه اي خون توي رگ هاش خشك شد.
الي و ليام روي مبل خاكستري رنگ به هم چسپيده بودند و حين ديدن چيزي توي گوشي الي بلند بلند ميخنديدن و حدس بزنيد چي! لويي حتي صورتش رو هم نشسته بود!
بدو بدو به سمت اشپزخونه كه نزديك ترين مكان خونه بهش بود دوييد تا حداقل صورتش رو بشوره، بدون توجه به اين كه كسي توي اشپز خونه هست يا نه جلوي سينك قرار گرفت و مشت مشت اب به صورتش زد.
صداي ترسناك زين كه دقيقا كنار گوشش بود باعث شد كه دستش سره مشت بعدي، وسط راه خشك بشه.
"فكر كردي داري چي كار ميكني ها؟ داري تو سينك صورتتو ميشوري؟ تو سينك اشپز خونه ي من؟"
لويي با ترس مشت پر از ابش رو توي سينك خالي كرد و همون طور كه سرش رو معني نه تكون ميداد به طرف زين چرخيد، زين دستش رو توي موهاي لويي كرد و سرش رو محكم كشيد تا از سينك دور بشه.
دستش رو زير اب برد كه ورود الي به اشپزخونه باعث شد دستش رو به سرعت از سر لويي جدا كنه.
"زين هنوز حاضر نشده؟"
با ديدن لويي كه از صورتش اب ميچكيد لبخندي زد و بعد از تكون دادن دستش تو هوا ادامه داد:
"صبح بخير لو"
و دوباره دستش رو پشتش برد و با حالت زاري رو به زين ادامه داد:
"هري منتظره"
زين نگاه برزخي اي به لويي انداخت كه معنيش چيزي جز" اين دفعه رو شانس اوردي اما كافيه الي بره تا بهت حالي كنم اين جا خونه ي خودت نيست" نبود انداخت و بعد از تكون دادن سرش براي الي به سمت سبدي كه گوشه ي اشپزخونه روي كابينت بود رفت و بعد از نگاه جزئي اي كه توش انداخت اون رو روي ميز نهار خوري گذاشت و به الي گفت تا نزديكش شه .
KAMU SEDANG MEMBACA
A DIFFERENT SUMMER
Fiksi Penggemarپسري كه تابستون هرسال براي ديدن دختر عموش كه بهش علاقه داره از انگلستان به اسپانيا ميره، چي ميشه به خاطر پسره ساكتي كه وارده زندگي دختر ميشه، مجبور شه از علاقه ي چندين سالش دست بكشه؟