Seventeenth

174 55 107
                                    

يك ماه!

يك ماهه لعنتي يا شايد بيشتر از تابستونِ متفاوتش گذشته بود و اون حتي فكرش رو هم نميكرد كه معني تفاوت براش مثل دوست شدن با نامزدِ آدمِ به ظاهر مورد علاقش باشه!

تفاوتي كه باعث شد برعكس تمام چند سالِ گذشته كه سه ماه تمام دنبال الي راه مي افتاد، اين بار جز چند بار نگاه كردنش حتي بهش فكر هم نكرده بود و به جاش نهايت لذتش رو از تعطيلاتش ميبرد. دقيقاً طوري كه بايد!

كسي چميدونه شايد مردم راجب احساسات راست ميگفتند! راست ميگفتند كه هرچه بگذره رفته رفته كم رنگ تر و كم رنگ تر از قبل ميشه طوري كه اخرش هيچي ازش نميمونه.

و در نهايت همون احساسات در كمال پروييت براي شخص ديگه اي ظاهر ميشد و باز هم بعد از چند وقت از بين ميرفت و دوباره اين روند ادامه داشت تا روزي كه مرگ شخص فرا برسه.

تمام سال هاي قبل، يه ادم بيخيال و بي تفاوت نسبت به هرچيزي بود، به جز الي. اما الان چي؟ اصلا اون دختر براش مهم بود؟ شايد اون اوايل- دو روز اول- خيلي عصباني و گرفته بود ولي الان حتي نميتونست به هري نگاه كنه و اخم كنه!

عشق يه توهم بود! توهمي كه هيچ وقت جاودانه نشد و اين مردم بودند كه به اين توهم زيبا دامن زدند و بزرگ و بزرگ ترش كردند طوري كه باعث بدبختيه ميليون ها ادم شد.

اين رو لويي اي ميگفت كه مُچ دست مردي كه قاعدتاً بايد ازش متنفر ميبود- حتي اگر كاري نكرده بود كه لايق اين تنفر باشه- رو در دست گرفته بود و به سمتي ميكشوند و دليلي كه توي ذهنش براي اين كارش در نظر داشت " تبديل كردن هري از يه پسر بچه ي شونزده ساله به يه مرد بود" حتي اگر به هيچ وجه بهش مربوط نبود يا روش درستي رو در پيش نگرفته بود.

فقط مغزش بود كه ميگفت بايد اين كار رو بكنه و اون كي بود كه به مغزش نه بگه؟ هرچي نباشه تمام اختياراتش دست همون تيكه گوشته!

درِ مِي خانه ي كلاسيكِ مورد علاقش رو باز كرد و لحظه اي مكث كرد، پلك هاش رو روي هم فشار داد و بوي چوپ و الكل اون فضا رو وارد ريه هاش كرد.

لبخندي پهني روي لب هاش پديد اومد، دست پسر گيچ شده كه كنارش ايستاده بود رو كشيد و روي يكي از صندلي هاي بلندِ چوبيه جلوي ميني بار- كنار خودش- نشوند.

"لللوووسسسييييي"

دختر چشم درشت كه انگار صداي دوستش رو از صد كيلومتري هم ميشناخت از ناكجا آباد ظاهر شد و با لبخند بزرگ و دندان نماش كه رديف دندان هاي سفيد و مرتبش رو به نمايش ميذاشت كه از نظر هري به شدت كيوت و اشنا  بود پشت پيشخوان قرار گرفت.

A DIFFERENT SUMMERWhere stories live. Discover now