براي بار هزارم گوشيش رو روشن كرد و به ساعت نگاه كرد.
نيم ساعتي ميشد كه دم در خونه ي زين ايستاده و زنگ در رو ميزد اما باز نميكرد و به گوشيش زنگ ميزد كه اون هم جواب نميداد.
كم كم داشت با خودش فكر ميكرد كه نكنه اون دو رفتن و لويي رو جا گذاشتن؟ دوباره قفل گوشيش رو باز كرد و اين بار روي اسم ليام مكث كرد اما دقيقا زماني كه ميخواست زنگ بزنه، در ورودي باز شد.
به ماشين براق زين كه از در بيرون ميومد نگاهي انداخت و همون طور كه در حال حركت بود سوارش شد.
"مگه نميبيني داشتم حركت ميكردم؟ دسشويي داري كه انقدر هولي؟ يه خط روش بيوفته تو ميخواي پولش رو بدي؟ معلومه كه نه!"
لويي كه صورتش رو جلوي باد كولر ميگرفت تا كمي از گرماي تنش كم كنه دستش رو تند تند توي هوا تكون داد و گفت:
"ميخواستي تو اين گرما نيم ساعت من رو جلوي در خونت نكاري و اره، معلومه كه پولش رو خودم ميدم. خسيس"
"احمق"
حركت زين مساوي شد با بسته شدن در و خنده هاي ريزه ليام.
لويي كه حالا كمي خُنك شده بود، درست نشست و به ليام چشم دوخت. انتظار داشت كه الان چهار تا حرف هم اون بارش كنه ولي فقط خنديد، عجيب بود. ليام هيچ وقت با يه خنده ي كوچيك بيخيال نميشد!
يا به عبارتي ديگه، هميشه از فرصت استفاده ميكرد.
همون طور كه دستش رو پشت صندلي ليام ميذاشت بهش نزديك شد و اروم گفت:
"هي پينو، چي شده امروز ارومي؟ از صبح كه رفتم تا الان صدات رو نشنيدم"
دستي پشت گردنش كشيد و طوري كه انگار چيزي كشف كرده ادامه داد:
"واو پسر...امروز صدات رو نشنيدم!!! نكنه حامله اي؟"
ليام به سرعت به سمت لويي چرخيد و با چشم هايي كه هر لحظه ممكن بود از حدقه بيرون بزنن و جلوي پاي لويي بيوفتن، بهش خيره شد. اخمي كرد و بي حوصله جواب داد:
"چه ربطي داره؟ بعدشم تو از صبح چند بار منو ديدي كه الان ميگي ارومم؟"
لويي پوزخندي به ليام كه دوباره صاف ميشست و دست به سينه ميشد زد و دره گوشش اروم طوري كه فقط خودش بشنوه گفت:
"نگران نباش راز هات پيشه من ميمونن، بهم اعتماد كن... حالا جدي حامله اي؟"
ليام پلك محكمي زد و بعد از نفس عميقي با حرص زمزمه كرد:
"همين الان ازم دور شو وگرنه نگاه نميكنم تو ماشينيم دوتا از انگشت هامو ميكنم توي چشم هات و انقدر ميچرخونمشون تا چشم هات يه دور ازم حامله بشن و تا درشون نيارم هم بيخيال نميشم و حدس بزن چي؟ اهميت نميدم كه زين بعدش بخاطر كثيفي ماشينش قراره همين كار رو روم تكرار كنه پس جاي تو بودم مثل ادم ميشستم سره جام تا برسيم"
YOU ARE READING
A DIFFERENT SUMMER
Fanfictionپسري كه تابستون هرسال براي ديدن دختر عموش كه بهش علاقه داره از انگلستان به اسپانيا ميره، چي ميشه به خاطر پسره ساكتي كه وارده زندگي دختر ميشه، مجبور شه از علاقه ي چندين سالش دست بكشه؟