سرش پايين بود، طوري كه هر كسي از پشت ميديدش فكر ميكرد تنش سر نداره!
كه البته حق داشت؛ ساعاتي پيش وقتي از اون تپه دست تو دستِ هري پايين رفت، اين زين بود كه با ابرو هاي بالا رفته به دست هاشون نگاه ميكرد و اون جا بود كه اون دو تازه به خودشون اومدند و قبل از اين كه كس ديگه اي چيزي ببينه به اندازه ي كافي از هم فاصله گرفتد.
به اندازه ي كافي، يعني يك قدم!
و چقدر از زين ممنون بودند كه هيچ حرفي نزد!
كمي بعد وقتي هوا كامل تاريك شد، الي ميخواست هري رو ببره و از اون جايي كه با ماشين اون اومده بودند، اون رو برسونه.
اما هري با گفتن جمله ي "ميخوام قدم بزنم" همه رو شوكه كرد، چرا كه راه زيادي پيش رو داشت.
و دقيقاً زماني كه زين به لويي گفت سوار ماشينش بشه، اون هم مخالفت كرد و با گفتن جمله ي "پياده بر ميگردم" همه رو بار ديگه شوكه كرد.
چرا كه لويي رو ميزدي هم توي گرماي تابستون پياده روي نميكرد. چه سر ظهر باشه چه نصف شب!
اما حرف اون دو، اخم گيجي روي ابرو هاي زين پديد آورد و دقيقاً زماني كه ميخواست سوار ماشين بشه توي گوش لويي زمزمه كرد:
"بعدا باهات حرف دارم"
و خب لويي جديش نگرفت. چون اون نيازي نداشت چيزي رو به زين توضيح بده و حتي با يه دروغ معمولي هم ميتونست سرو تهش رو هم بياره!
زماني كه اون سه نفر رفتند و هري و لويي رو تنها گذاشتند، هري بدون اتلاف وقت انگشت هاش رو قفل انگشت هاي لويي كرد و به سمتي قدم برداشت.
لويي فقط براي هري از كولر ماشين دست كشيده بود و كم كم داشت پشيمون ميشد كه هري دستش رو محكم گرفت و اين لبخند بزرگي رو روي لب هاش نشوند.
اون به خوبي ميدونست كه هري خجالتي تر از چيزيه كه نشون ميده و الان توي چه حاليه، همين باعث ميشد با افتخار به انگشت هاي تو هم گره خورده اشون خيره بشه.
دقايق طولاني كنار هم قدم زدند، بدون جدا كردن دست هاشون از هم و رد و بدل شدن حرفي بينشون.
طولي نكشيد كه دقايق تبديل به ساعت شدند و هيچ كدوم اعتراضي براي پياده و تاريك بودن آسمون نميكرد.
در نهايت وقتي ماه وسط آسمون چشمك ميزد، هري قدم هاش رو تند تر كرد و دست لويي رو به سمت ميدان بزرگ گارسيا كشيد.
زمان زيادي بود كه كنار هم قدم ميزدند پس هري بي معطلي لب حوض بزرگ وسط ميدان نشست. لويي كه دستش از دست هري جدا شده بود، آهي كشيد و كنار هري جا خوش كرد.
YOU ARE READING
A DIFFERENT SUMMER
Fanfictionپسري كه تابستون هرسال براي ديدن دختر عموش كه بهش علاقه داره از انگلستان به اسپانيا ميره، چي ميشه به خاطر پسره ساكتي كه وارده زندگي دختر ميشه، مجبور شه از علاقه ي چندين سالش دست بكشه؟