با بغض به جینی ک تو بغل نامجون بود نگاه میکرد.. اقای کیم تموم کرده بود و یونگی رفته بود تا بفهمه دقیقا چیشده
پس جیمین تنها به دیوار تکیه داده بودهنوزم باورش نمیشد.. یعنی واقعا دیگ اقای کیم و نداشتن؟؟
یا الان مث بچگیشون بیدار میشد میگف این فقط ی بازیه...<<فلش بک>>
کیم_خیل خب تهیونگا نگا کن من نفس نمیکشم قلبمم نمیزنه تو باید چیکار کنی؟؟؟
اقای کیم دراز کشیدع بود رو زمین و واقعا نفس نمیکشید و این جیمینی ک پشت مبل قایم شده بود ب شدت میترسوند
اما تهیونگ با دقت کارایی ک باباش بهش اموزش داده بود و انجام میداد
با صدای جیغ و گریه جیمین جفتشون با شوک به جیمینی رو زمین نشسته بود و موهاشو میکشید نگا میکردناقای کیم سریع جیمین و بغل کرد و دستاشو از موهاش جدا کرد و با جیمین به حیاط رف و با دستش به تهیونگ علامت داد داخل خونه بمونه
کیم_چیشده جیمین شی؟؟؟
جیمین_آپ...هق. آپا.. مرده
کیم_ آپات؟؟ من ک اینجام جوجه کوچولو من نگا کن
جیمین_هق.. آپا.. هق تو مرده بودی
کیم_نگاه کن جیمینی همش بازیه میخای باهم بازی کنیم؟؟؟
جیمین با چشمای قرمز شدش به مرد مهربون رو ب روش نگاه کرد دستاشو دور گردنش حلقه مرد و کوتاه مخالفت کرد ب هیچ وج نمیخاس حتی تو بازیم بلایی سر مردی ک جای پدرشو داشت بیاد
<<پایان فلش بک>>
با یاد اوری خاطراتش قطره اشکی لیز خورد پایین و راهو برا بقیشون باز کرد با دستش محکم اشکاشو پاک کرد و دنبال یونگی رفت
کنار دکتر دیدتش یونگی با عصبانیت یقه دکتر و گرفته بود و اونم پشت هم معذرت خاهی میکرد ولی الان دیگ معذرت خاهیش به چه دردی میخورد؟؟
جیمین_یونگیا.. باید جین و ببریم خونه.. اقا.. آقای کیمم نمیتونه اینجا بمونه..
یونگی با دیدن چشمای اشکی بهترین فرد زندگیش دستاش شل شد با قدمای بلندی خودشو به جیمین رسوند و کشیدش تو بغلش جیمین با حس کردن شونه محکمی ک قبلن تموم شکستگیاشو تحمل میکرد همیشه اشکاشو تو خودش نگهمیداشت
بغل یونگی هیچوقت تنهاش نزاشته بود..
برای بار هزارم تو بغل یونگی شکست هق هقای درد مندشون کل بیمارستان و برداشته بود جیمین تو بغل یونگی و جین تو بغل نامجون تهیونگ کجا بود؟؟ هیچ نظری نداشتن
همه چی ب طرز عجیبی زود گذشت.. تمام فامیل ها.. تمام کسایی ک سال تا سال حتی یه خبرم نمیگرفتن الان تو مراسم نشسته بودن تمام افراد سازمان جیمین.. کارکنای بیمارستان کارکنای رستوران نامجون و فامیلای خود اقای کیم.. و فامیلای همسرش البته..
بخاطر افراد سازمان جیمین میترسید یونگی بیاد.. اما اون پرو تر از این حرفا بود اون اومده بود و جلوی در وایساده بود فقط رعایت کرده بود ماسک مشکی زده بود
YOU ARE READING
••Good feelings••
Fanfiction_تو فقط برای منی +فقط برای توعم کوک من کنارت میمونم = kookv " younmin " namjin