Part 22

397 53 7
                                    

از استرس و ترس نمیدونس چطوری خودشو به اون منطقه ایستگاه رسونده فقط میخاس تهیونگشو سالم ببینه
بدون صبر و تلف کردن وقت وارد ایستگاه پلیس شد

با نگاهش دنبالش گشت روی صندلی دیدش بیرون بازداشتگاه بود ولی یه دستش به میله ها با دستبند بسته شده بود
با عصبانیت سمت تهیونگش رفت و صداشو انداخت رو سرش

کوک+مگ دزد گرفتین احمقای نفهم میدونین دست کیو اینطوری بستین؟؟ شماها به خدتون میگین پلیس؟؟ اینجوری میخاین از بقیه مردم محافظت کنین؟؟ همین الان همسر منو باز میکنین

تهیونگ با چشمای اشکیش و پر سوالش به کوم زل زده بود و البته ک هیچی از اون زبون نمیفهمید ولی پلیسی ک بسته بودش با ترس و سرعت دستشو باز کرد و تند تند کلمه ای رو تکرار میکرد ک ته میتونس حدس بزنه داره معذرت خاهی میکنه

تا به خدش بیاد تو بغل کوم فرو رفته بود
چقد بغل محکم پسر رو به روشو دوست داشت این عجیب بود؟؟
از دیدش کوک یه ادم سادیسمی روانیه
کسیه ک دزدیدش
نزاش پدرشو ببینه
و حالا پدرش مرده
پدرش تنهاش گذاشته و رفته..
و اون دیگ کسی و جز کوک نداره
جین؟؟
جین خدش نیاز به ی پشتیوانه داره نه این ک بیاد پشتیوانه تهیونگ بشه

لباس پسر روبه‌روش کاملن از اشکای ته خیس شده بود ولی هیچی نمیگف نه اعتراض میکرد نه سعی میکرد جلوشو بگیره

کوک_بیا بریم دیدن بابات ته ته

نمیخاس حرف بزنه نمیخاس جوابشو بده میخاس با همه قهر کنه
با هیچکس حرف نزنه
حتی نمیخاس دیگ صدای خدشو بشنوه
ولی با حرف شنوی همراه کوک که بغلش کرده بود بیرون رفتن

خیلی طول نکشید ک با هواپیمای شخصی به سمت سئول حرکت کنن

این عجیبه خب؟؟ خدش میدونس خیلی عجیبه
ولی خب.. فقط شونه کوک بهش ارامش میداد..
الان فقط شونه ای ک سرش روش بود بهش ارامش میداد
لعنت بهش..
پدرش رف..
فقط کوک براش مونده..
جونگ کوک..
جئون جونگ کوک..

~~~~~~~~
~~~~

جیمین_یونگی‌ا چرا اینجایی؟؟؟؟

یونگی_اومدم کمکت خب..

جیمین_مگ بت نگفتم نیا الان من به فرم....

فرمانده_پارک.. میش تنهامون بزاری؟

اوکی ازین بدتر نمیشد.. جیمین با چشاش سریع دنبال هوپ گشت به طرز عجیبس فرمانده به حرف هوپ گوش میداد با دیدنش شرجه زد طرفش

جیمین_هوپی هوپی توروخدا فرمانده یونگی رو دیده ی کاری کن توروخدا

هوسوک به استرس و نگرانی یونگی نگا کرد لبخند دلگرم کننده ای بهش زد و باهم سمت فرمانده و یونگی رفتن
به نظر خیلی معلومی باهم حرف میزدن اما وفتی نزدیکشون شدن تونستن فرمانده ای ک محکم مچ یونگی رو گرفته بود ببینن

••Good feelings••Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ