Chapter 11

792 106 125
                                    


"این به خودش برمیگرده که اگه بخواد بهت بگه."
رزی پوزخند زد. بعد از جاش بلند شد.

"میرم بخوابم—اگر دوست داری اینجا بمونی، میتونی بمونی."
بعد از گفتن حرفش، تو طبقه بالا ناپدید شد.

عالی شد!

حالا جنی بطور فاکی ای کنجکاو بود، اما برای اولین بار واقعا برای پرسیدنش محتاط بود.

هر موقعیتی که لیسا توش بود مشخصاً بد بود و اونا تازه داشتند باهم کنار میومدند؛ اون جایگاهی نداشت که بخواد بپرسه...

"هی پرنسس؛ چی باعث شده اینطور جدی بنظر بیایی؟"
لیسا درحال پرسه زدن تو پذیرایی بود. حالا یه شلوارک واقعا کوتاه و یه تاپ ورزشی خیلی کوچیک تنش بود، معلوم بود که واسه رزی بودند.

اما جداً؟ نمی تونست ازش پیژامه قرض بگیره؟

"فقط آاااه... تکلیف، آااره من یه انشای طولانی دارم که باید روش کار کنم."
دروغ گفت.

" عاح that sucks."
اون عوضی خیلی کوتاه جواب داد قبل از اینکه به سمت آشپزخونه بره.

" یه آبجو میخوایی؟"
درحالی که جعبه اشو درمیاورد گفت.

" هاه لیسا!"
اعتراض کرد.

مسلماً بعد از اینکه پدر و مادر رزی ازهم طلاق گرفتند، جیون پارک کمتر از قبل مقید شده بود اما --!دیگه انقدرام شل نمیگرفت.

"اوه خاله جیون  مشکلی نداره. جدا از اون، جایگرینش میکنم... گاهی وقتا."
با یه تق درشو جدا کرد و یه قلپ خورد.

"پس یکم میخوایی؟"

"...آه، اره."

دختر تایلندی یکی از بطری های تو جعبه رو سمتش گرفت قبل از اینکه کنارش ولو شه.

برای مدتی همونجا کنار هم نشسته بودند، بدون هیچ حرفی. جنی هنوزم با خودش درگیر بود که چی به لیسا بگه( بعلاوه اینکه، پاهای اون بلوندی، بشدددت حواسشو پرت میکردند.)

لیسا، از طرف دیگه داشت به این فکر میکرد که مشکلاتی که با پدر مادرش داشت رو چطور حل کنه.

"خب... داداشت واقعا دوست داشتنیه."
جنی بالاخره زبون باز کرد.

"آره... اون یه کیوتی کوچولوعه، مگه نه؟"
لیسا ریزه میزه خندید.

" میخوام صادق باشم...بچه ها یه جورایی منو میترسونن."
لیسا خندید.

" میدونم، میتونستم حدس بزنم. تو تک فرزندی مگه نه؟"
جنی سرشو تکون داد.

"ها~! تعجبی نداره انقدر لوسی..."
دختر کره ای بهش چشم غره رفت، هرچند که میدونست حق با اونه.

"حیفه که تکی،  هرچند که داشتن خواهر برادر گاهی میتونه مثل عذاب الهی باشه اما لحظات خوبتون باهمدیگه لحظات بد رو جبران میکنه."
لیسا لبخند غمگینی زد و جنی یه دفعه تمایل شدیدی تو خودش پیدا کرد برای اینکه کاری کنه که حس بهتری دارشته باشه، یا حداقل ذهنشو از هرچیزی داشت بهش فکر میکرد منحرف کنه.

𝑾𝒆'𝒓𝒆 𝑵𝒐𝒕 𝑭𝒓𝒊𝒆𝒏𝒅𝒔Where stories live. Discover now