اون ... بغلم کرده بود؟
سرم و کمی بالا اوردم که دیدم تهیونگ ، خودشو توی صندلیم جا کرده و بغلم کرده.
باورم نمیشه ... خواب بودم؟
اگه یه خوابه نمیخوام ازش بیدار شم.
بغلش ... اوجه ارامشه. گرمایی که ازش میگرفتم دیوونم میکرد.
حسه دست های اون که دورم حلقه شدن بهترین حسی بود که تا به امروز گرفته بودم.
اون بهترین مرد و همدمیه که یک نفر میتونه داشته باشتش.
دستمو اروم بالا بردم و بدنه عضله ایش رو در اغوش گرفتم که همین کارم برابر شد با محکمتر کردنه دست هاش دوره کمرم.
دوست نداشتم حالا حالا ها از بغلش بیرون بیام ... اون ارامشی که پیشه تهیونگ داشتمو هیچ کسی نمیتونست بهم بده ... از این بابت مطمئن بودم.
حسی که تو بغلش داشتم توصیف نشدنی بود ... میشه گفت جزوه یکی از اون حس های خوبی بود که توی دلم به وجود اومده بودن.
تهیونگ بار ها و بار ها باعث شده بود این حسه قشنگ تو بدنم شکل بگیره و ازش بابته اینکار ممنون بودم.
توی ارامشه بغلش غرق بودم که صدای بمش توی گوشم زمزمه شد:
_هیششش ... اروم باش بانی کوچولو ... تو دیگه منو داری و من هرگز تنهات نمیزارم ... قول میدم روزی برسه که باهم انتقامه اون کارای زشت و کثیفی که کردنو ازشون بگیریم ... باشه؟
در جواب بهش نمیتونستم چیزی بگم. در واقع بغضی که داشتم اجازه ی حرف زدنو ازم گرفته بود. حتی نمیتونستم جلوی صدای هق هقام که الان بخاطره حرفاش بلند تر شده بود رو بگیرم.
سرمو نوازش کرد و بوسه ای روش گذاشت ... اون ... فقط یه بوسه ی کوتاه روی سر از روی دلسوزی بود و من بخاطرش انقدر تپشه قلب گرفته بودم.
باز هم بی ملاحظه گیش رو شروع کرد ... اون میتونست منو تا اوجه دیوونگی ببره و جوری تظاهر کنه که انگار نمیدونه داره باهام چیکار میکنه.
_اصن قول میدم ازت یه خرگوشه عضله ای بسازم ... نظرت چیه؟
همونطور که موهامو نوازش میکرد اینو گفت. خنده ای سر دادم و از بغلش بیرون اومدم و تو چشماش نگاه کردم.
_وقتی گریه میکنی به اندازه کافی خوشگل میشی ... حالا نمیشه دیگه وسطش نخندی؟...
الان ازم تعریف کرده بود؟ خدایا باورم نمیشه همه ی اینا واقعیه.
گارسون بالاخره غذاهارو اورد و تهیونگ برگشت سره جاش و بدونه حرفی شروع کردیم به خوردن.
حضم کردنه اتفاقاته چند دقیقه پیش کاره سختی بود. باورم نمیشه تهیونگو بغل کردم ... خدایا.
YOU ARE READING
Can You Love Me?!
Short Story☆خلاصه☆ جونگکوک پسری 23 ساله به بیماری هاناهاکی گرفتاره و خودش از این ماجرا خبر نداره. توی مدرسه و دانشگاه همه بخاطره جثه ی کوچکی که داشت مسخرش میکردن و اون از این موضوع ناراضی بود. پسرک تصمیم میگیره خودشو تغییر بده ولی نمیدونه قراره با چه اتفاقایی...