‌part1

2.4K 142 25
                                    

_خدایا دیگه نمیتونم تحمل کنم! اخه تا کی
واقعا تا کی؟! چرا همیشه باید اونی که مسخره بشه من باشم. چرا هیچکس طرفه من نیست. چرا واقعا چرا.
همونطور که روی مبل نشسته بودم سرمو بین دستام گرفتم و صدای گریه هام بود که همه جا پخش میشد.
توی این چهار سالی که داخل دانشگاهه هنر درس میخوندم همش بخاطره جثه ی کوچکی که دارم مورده تمسخر قرار میگیرم.
من ادمه ضعیفیم درسته. طوری که حتی اگه کسی بهم تنه ای بزنه نمیتونم جلوش وایسم و مثله ماست میوفتم!
دیگه نمیتونم تحمل کنم. باید پرونده ی این موضوعو هرچه سریع تر ببندم.
ولی چطور؟ منکه کسیو نمیشناسم که بتونه کمکم کنه. حتی اسمه باشگاهیم بلد نیستم. بخاطره این جثه ی مسخره ای که دارم حتی نتونستم یه دوست پیدا کنم.
غرق در افکارم بودم که با صدای پیامه جدیدی به خودم اومدم. گوشیمو از روی میز عسلی رو به روم برداشتم و بهش خیره شدم.
پیام از طرفه بانک! درسته ادمی که تنهاست و کسیو نداره بیشتر از اینم انتظاری ازش نمیره. باز خوبه حداقل بانکو دارم که بهم پیام بده.
پوزخنده صدا داری به افکارم زدم که با اومدن چیزی به ذهنم مثله فنر از جام پریدم.
خودشه. من جیمینو دارم. چرا فکر کردم تنهام؟ وقتی دوسته خوبی مثله جیمین دارم!
با جیمین از طریق یه بازیه انلاین اشنا شدم و الان نزدیکه سه سالی میشد که دوست بودیم. اون توی بهترین و بدترین شرایطم کنارم بود درست مثله برادره نداشتم.
ولی چیزی از اینکه افراده توی دانشگاه مسخرم میکنن بهش نگفته بودم. چون حس میکردم اونم نمیتونه منو درک کنه و شاید مثله بقیه باهام برخورد کنه.
ولی جیمین مهربون تر از این حرفاست. برای خودم متاسفم که چنین فکرایی راجبش کردم.
بدون وقفه گوشیمو که چند دقیقه پیش روی مبل پرت شده بود برداشتم و شماره ی جیمینو گرفتم.
_بله بانی؟
صدای مهربونش لبخنده محوی مهمونه لبام کرد.
_جیمینی ... وقت داری؟
_هوووم من همیشه برای بانی وقت دارم. چیشده؟
_خب ... چیزه ... میخواستم یه موضوعیو باهات درمیون بزارم. میتونی بیای اینجا؟
با تردید حرف میزدم. اگه قبول نکنه چی؟ اون موقع باید چیکار میکردم؟ اگر ردم میکرد دیگه واقعا تنهای عالم بودم.
_باشه کوچولو ... چند دقیقه دیگه اونجام.
چشمام برقی زد و اینبار لبخنده خرگوشیه معروفمو زدم.
_ممنون هیونگگگ منتظرتم.
خنده ای کرد و بعده گفتن خدافظیه کوتاهی گوشیو قطع کرد.
مطمئنم جیمین هیونگ میتونه کمکم کنه. اون کلیییی دوست و اشنا داره ... اره حتما میتونه.
تنها کاری که میتونستم تا اومدن جیمین انجام بدم دلخوشی دادن با همین کلمات به خودم بود.
   _________________________________________

روی کاناپه دراز کشیده بودم و تلیویزیون تماشا میکردم که زنگه در به صدا درومد.
با عجله و هیجان از راهی که در پیش دارم درو باز کردم.
_هیونگگگ خوش اومدی بیا تو.
لبخنده خرگوشی ای زدم و با دستم به داخل اشاره کردم.
_ممنون جونگکوکی.
کتشو داد بهم و وارده سالن شد.
نشست روی مبل و منتظر نگاهم کرد.
همونطور که کتشو روی جارختی اویزون میکردم نگاهشو روم حس کردم.
_چیزه ... ام بیا اول یه نوشیدنی مهمونت کنم.
لبخندی زد و اینبار تکیه اش رو به مبل داد:
_همون همیشگی لطفا.
به اشپزخونه رفتم و داخله لیوان قهوه ی مورده علاقش که اسپرسو بودو ریختم.
چون میدونستم بازم انتخابش  "همون همیشگی" هس از قبل امادش کرده بودم.
همراهه شکلاتی کنارش به سالن رفتم و قهوه رو جلوش قرار دادم.
_عوووم ... ممنون.
مقداری ازش نوشید و دوباره مثله قبل نگاهم کرد.
_خب کوکی ... میشنوم.
_خب ... راستش ...
همه ی اتفاقا ... تمسخرا ... افتادنا توسطه تنه زدنا ... همه ی همرو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم و خب جای خوشحالی داشت که جیمین با علاقه داشت به حرفام گوش میداد.
حسه خوبی داشت ... اینکه یکی بدونه نفرت بهت نگاه کنه ... اینکه یکیو داشته باشی تا درکت کنه ... اینکه یکیو داشته باشی تا بخواد کمکت کنه ...
همه ی اینا حسه خوبی داشتن.
توی این همه سال این همه تنهایی و این همه غم ... توی وقتایی که پدر و مادرم نتونسته بودن کنارم باشن ... جیمین تنها کسی بود که باعث میشد لبخند روی لبام بیاد. تنها کسی بود که تو اوجه تنهایی بهم یاداوری میکرد که روزای بهتریم تو راهه و تنها نیستم و اونو دارم. شرط میبندم اگه اون نبود تا الان افسرده شده بودم.
_خب کوکی ... اگه میخوای استقامتتو ببری بالا و خب تغییره اساسی بکنی ... میتونم بهت کمک کنم.
_واقعا؟!چ...چجوری؟
برقی که تو چشمام بود اونو به خنده میاورد.
_یکیو میشناسم که میتونه کمکت کنه. بهش زنگ میزنم و ازش میخوام تا تو باشگاهش ثبته نامت کنه و ازش میخوام تا خودش مربیه شخصیت باشه ... چطوره؟
_عالیه هیونگ ... واقعا میگم عالیه.
_خیله خب اروم باش بزار زنگ بزنم.
همونطور که بخاطره رفتارم میخندید اینو گفت و گوشیشو از جیبه پشتیه شلوارش دراورد.
به مکالمشون گوش میکردم و خدا خدا میکردم تا اون مرد قبول کنه مربیم بشه.
برخلافه انتظارم مکالمه ی کوتاهی داشتن.
جیمین برگشت سمتم و جلو اومد.
از استرس دستام یخ کرده بود و پاهام میلرزید.
_خب ...
رو به روم نشست و ادامه داد.
_مبارکه جونگکوکییی از فردا ساعته 8 باید اونجا باشی.
بعد از حرفش از جام پریدم که اونم پاشد و محکم بغلش کردم.
_ممنون ممنون ممنونننن جیمینییی
فقط میخندید و محکمتر بغلم میکرد.
بالاخره بعده کلی جیغ و هورا از بغلش اومدم بیرون.
_خب دیگه بانی اگه کاری نداری من دیگه برم.
_باشه باشه بازم ممنونم هیونگ نمیدونی چه کمکه بزرررگی بهم کردی.
_ادرسو برات میفرستم. خوب بخوابی کوکی.
_ممنون ... خدافظ.
دستی تکون دادم که اونم کتشو برداشت و از در خارج شد.
_________________________________________

با صدای ساعت لای یکی از چشمامو به زور باز کردم.
وقتی به خودم اومدم و با یاداوری دیشب لبخندی زدم و سریع پاشدم تا اماده شم. امروز روزه بزرگی بود.
روزه تغییر! قرار بود از دسته اون  همه تمسخر راحت شم. دیگه کسی نمیتونست بهم بگه شل و ول!
بعد از برداشتن کیفم که توش لباسای باشگاهم بود و از دیشب جمعش کرده بودم درو باز کردم و بعده نگاهی کوتاه از خونه بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و کیفمو روی صندلی شاگرد قرار دادم.
گوشیمو رو به روم گذاشتم و به سمته ادرسی که جیمین هیونگ امروز برام ارسال کرده بود حرکت کردم.
با نگه داشتنه ماشین درست رو به روی دره ورودی باشگاه استرس و هیجان کله وجودمو فرا گرفت.
یعنی اون تو چه شکلیه؟چجور ادمایی توشن؟
ماشینو قفل کردم و وارده جایی که قرار بود وضعیتمو بهتر کنه شدم.
مردی که بنظر میومد مسئول باشه سمتم اومد.
_میتونم کمکتون کنم.
اگه دعوایی چیزی میشد قطعا زیره مشتاش له میشدم.
_ام ... ب ... با اقای کیم ...
_عاها بله گفته بودن شاگرده جدیدی دارن.
به جایی که شبیه رختکن بود اشاره کرد و گفت:
_اونجا میتونین لباساتونو عوض کنین. برو عوض کن بیا تا بهت بگم کیم کجاست پسره خوب.
و بعد دستشو روی شونم کوبید و ازم دور شد.
خدای من دستش خیلی سنگین بود. اون فقط یه ضربه ی خیلییی اروم بهم زد و من انقدر دردم گرفت!
بیخیال به افکاره توی ذهنم به سمته جایی که گفته بود رفتم و لباسامو عوض کردم.
کمی اطرافو نگاه کردم تا بتونم دوباره پیداش کنم و خب موفقم شدم. رفتم جلوتر و تا خواستم حرفی بزنم مثله قبل اجازه نداد صحبت کنم.
_به به ... خب اون مردو میبینی؟ اون مربیته. برو موفق باشی.
به نقطه ای که اشاره کرده بود خیره شدم و سعی کردم کسیو که نشون میده بینه اون همه ادم اطرافش پیداش کنم.
ی...یعنی چی؟
از پشت شبیه هالکه خدایاااا باورم نمیشه. اگه زیر دستش بمیرم چی؟!
از مرده مسئول تشکری کردم و رفتم. با نزدیکتر شدن بهش اسمشو صدا زدم.
_ا...اقای کیم ببخشید ...
وقتی متوجه صدام شد به طرفم برگشت و نگاهم کرد ... این برای باره هزارم بود که تو یه روز شگفت زده میشم.
خواب بود؟
چهرش ... مثله الهه ها بود.
لعنتی کی تو نگاهه اول عاشقه کسی که نمیشناستش میشه اخه ...







هلوووووو
خب این اولین بوکیه که تو واتپد اپش میکنم و امیدوارم دوستش داشته باشین💫🐳
خوشحال میشم ازم حمایت کنین تا بتونم ادامه بدم کیوتا🧸🍫💜

Can You Love Me?!Where stories live. Discover now