_ه..هیونگ ...
چشمهای گردش ... بیشتر از همیشه بزرگ شده بودن ...
حتی فکر نمی کرد که ممکنه چنین اتفاقی بیوفته.
جیمین به قیافش خندید و گفت:
_یه بچه کوچولو تو راهه.
کوکی با همون چهره متعجبش ، دستشو با تردید از روی شکم جیمین برداشت:
_ن..نه!
ناباورانه گفت و جیمین رو باری دیگه به خنده انداخت و کوک بعد از مکثی درحالی که به جیمین اشاره می کرد ، از روی مبل بلند شد و گفت:
_ی..یعنی ... تو ...؟
_اره کوکی ... اره.
*کوک به روی مبل برگشت:
_یعنی ... ی..یه فندوق کوچولو داریم؟
جیم با لبخند مهربونش سرشو تکون داد و کوکی خودشو تو بغل هیونگش پرتاب کرد ...
با صدای الارم ... چشمهاشو اروم باز کرد و باز هم با صحنه ای که توی این چهار روز اخیر مواجه می شد ، برخورد کرد ...
تا کی قرار بود جای مرد خالی باشه؟
تا کی قرار بود با جای خالیش روز هاش رو سپری کنه؟
اصلا احساس دلتنگی می کرد؟ اگر اره ... پس چرا خبری ازش نگرفته بود؟
حتی دلیل اصلی رفتنش رو هم نمیدونست و فکر کردن به این موضوع بیشتر ازارش می داد!
با سپری کردن روزها ... مدام به مشکل بینشون فکر می کرد و با خودش کلنجار می رفت ...
انتهای هر فکر کردنش ، به بی اعتمادی ختم می شد. نمیخواست اینو قبول کنه ... جوابی که دوست داشت بهش برسه ، این نبود.
قلب بی جنبش ... این پاسخ رو نمی پذیرفت.
البته که قبول داشت مشکلشون اعتماده ... اون دونفر به هم اعتماد نداشتن ... سر هر بحث کوچکی ، به مشکل برمی خوردن و تمام مدت ادعا می کردن که اعتماد دارن.
اشکهاشو پاک کرد و روی کاناپه دراز کشید ... با کنار گذاشتن یک هفته بدون مرد و رو به رویی با جای خالیش ، ترجیح داده بود روی کاناپه بخوابه.
سرشو بین دستهاش حبس کرد و بلند داد های خفه ای کشید و با خودش ... کلماتی زمزمه می کرد:
_اعتماد به جهنم ... هق م..من ... دلم براش ت..تنگ شده هق. هق ... د..دلم ب..برای بوی ع...طرش ... اغ..غوش گ..گرمش ... ص..صدای بم و ..م..مهربونش ... لمسها و ن..نوازشش هاش ... هق ... ت..تنگ شده ...
هق ... ت..ته توروخدا ... ل..لطفا ... التماست میکنم ... هق ... ب..برگرد ...
چشمهاشو بست و با دستمال ، بینیش رو گرفت و به زیر ملافه رفت ... مدتی نگذشته بود که با اومدن فکری به ذهنش ، ملافه رو از روی سرش کنار زد و با چشمهای گردش به صفحه خاموش گوشیش خیره شد.
YOU ARE READING
Can You Love Me?!
Conto☆خلاصه☆ جونگکوک پسری 23 ساله به بیماری هاناهاکی گرفتاره و خودش از این ماجرا خبر نداره. توی مدرسه و دانشگاه همه بخاطره جثه ی کوچکی که داشت مسخرش میکردن و اون از این موضوع ناراضی بود. پسرک تصمیم میگیره خودشو تغییر بده ولی نمیدونه قراره با چه اتفاقایی...